موضوع : پژوهش | مقاله

خطابه هانا آرنت در دانشگاه ابرلین، اکتبر ۱۹۵۴، اقتدار، خشونت و تمامیت خواهى

ترجمه: صالح  نجفى
روزنامه شرق، یکشنبه ۱۱ دى ۱۳۸۴ - - ۱ ژانویه ۲۰۰۶


نکته
اینک اما ما از یک آغاز غریب آگاهیم: بمب هیدروژنى. این نخستین بار است که مى توانیم خود تصمیم بگیریم که نوع بشر به حیات خویش ادامه دهد یا تا همیشه از روى صفحه زمین محو گردد.
یادداشت مترجم:ریچارد سنت در کتاب «اقتدار» (به ترجمه باقر پرهام، انتشارات شیرازه، ۱۳۷۸)، اقتدار را جزء نیازهاى بنیادى آدمى قلمداد مى کند. همچنان که کودکان به مراجع اقتدارى نیاز دارند که هدایتشان کنند و اطمینان شان بدهند، بزرگسالان نیز نیاز دارند نقش مرجع اقتدار را بازى کنند تا بتوانند تا حدودى به وجود خویش تحقق بخشند. ریچارد سنت ویژگى عصر جدید را در مواجهه با مسئله اقتدار این مى داند که افراد به جاى هراس از تضعیف نیروى اقتدار و فروپاشیدن آن (هراسى که در جوامع ماقبل مدرن بر آدمیان مستولى بود)، از نفس وجود اقتدار (یعنى از اقتدار فى  حد ذاته) مى هراسند. به زعم او، در نهاد آدمى تمایلى شدید هست به اینکه محافظت شود، به اینکه احساس کند کسى، نهادى یا نیرویى (بشرى یا مافوق بشرى) او را در پناه خود گیرد. در زندگى مدرن اما ترس هاى دیگرى پیدا شده که افراد را از خود اقتدار و مراجع و عمال آن ترسانده: ترس از فریب خوردن، ترس از قربانى شدن آزادى به نام امنیت، ترس از توده هاى بى اراده و گول خورده و البته بى علاقگى به پیروى از مراجعى که دیگر شایستگى آمریت ندارند. با این همه، میل به هدایت شدن، امنیت داشتن و ثبات همچنان به جاى خویش باقى است.آرنت پنج دهه پیش (در خطابه اى که ترجمه اش را مى خوانید) اشاره به این مهم کرد که فروپاشى اقتدار زمینه ساز رژیم هاى یکه تاز و تمامیت خواه است. فقدان اقتدارخواه در عرصه حیات درونى و خواه در عرصه حیات جمعى فاجعه بار است. آدورنو در کتاب «شخصیت اقتدارطلب» که در سال هاى پس از جنگ انتشار یافت، نشان داد که چگونه احساس ضدیت با یهود منعکس کننده نیاز کسانى است که در کودکى خویش شخصیت توانا و صاحب  اقتدارى نداشته اند و از همین روى در درون خویش احساس ناتوانى مى کرده اند، هم اینان اند که درصددند تا گناه خود را به هر ترتیبى به گردن دیگران اندازند. بحث آرنت به ما یادآورى مى کند که یکى از نمودهاى بحران دنیاى مدرن فروریزى همه مراجع اقتدار و ریشه دوانیدن تمامیت خواهى در حوزه هاى مختلف حیات آدمیان بوده است.

تمامیت خواهى تنها هنگامى امکان مى پذیرد که هر گونه اقتدارى از پیش فرو ریخته باشد. اقتدارباورى از بسیارى جهات، نقطه  مقابل تمامیت خواهى است. اقتدار چیست؟ اقتدار را در دو سطح مى توان تعریف کرد:
۱- اقتدار به معناى عام کلمه همان اقتدار ما نسبت به کودکانمان است. ما همه خوب مى دانیم که بدون راهنمایى ما بچه ها زنده نمى مانند و چندان بزرگ نمى شوند که به جهان مشترک بزرگترها راه یابند. ما نمایندگان جهان مشترکى هستیم که بچه ها به صورت موجوداتى غریب و بى کس پا در آن مى گذارند. همین واقعیت به ما اقتدار مى بخشد. فرو ریختن این اقتدار بدین معنى است که آدم بزرگ ها دیگر نمى خواهند مسئولیت جهانى را که بچه هایشان در آن بار مى آیند به عهده گیرند.
۲- اقتدار، اما به معناى خاص کلمه یعنى در جهان ما غربیان به چه معنا است؟ اصل کلمه به روم باستان برمى گردد، یونانیان با آن آشنا نبودند. از عهد رومیان بود که اقتدار با سنت و مذهب پیوند خورد: اقتدار از طریق سنت به ارث مى رسید، اقتدار جزء مایملک نیاکان بود، گذشته نسبت به اکنون آمریت داشت، زیرا گذشته در حکم آغاز و شالوده و بنیاد روم بود. هر آن کس که با این آغاز احساس تعلق مى کرد، پرهیزگار و دیندار بود و در قبال خدایان و دولت و خانواده خویش احساس وظیفه مى کرد.۱با ظهور کلیساى کاتولیک، همین تفسیر از اقتدار پذیرفته شد؛ تنها با این تفاوت که به جاى شالوده روم، از بنیاد کلیسا سخن مى رفت که در وجود مسیح تجلى مى یافت. بدین ترتیب، تثلیث رومى اقتدار _ مذهب _ سنت تا آغاز عصر جدید به قوت خویش باقى ماند.
۳- روند فروپاشى تثلیث رومى: ابتدا سنت به دنبال قوت یافتن علوم طبیعى به قالب موضوعى درآمد که تنها خواص با آن سروکار داشتند و دیگر براى عوام الزام آور نبود. در وهله دوم، مذهب به عنوان نظام عقایدى داراى قبول عام به قالب موضوعى مربوط به حوزه خصوصى افراد درآمد که در حوزه عمومى دیگر محلى از اعراب نداشت. مذهب دیگر جزء ارکان جهان مشترک آدمیان نبود. در وهله آخر نوبت به اقتدار سیاسى رسید. کار اقتدار سیاسى تمام بود، زیرا مشروعیتش لاجرم در گرو آن دو دیگر بود. حال اقتدار سیاسى را حمل بر اعمال خشونت مى کردند و حال آنکه پیش از آن خشونت همواره درست وضع مقابل اقتدار بود. گفتن اینکه خشونت و اقتدار یکى اند به این مى ماند که ادعا کنیم سارق مسلحى که من ناچارم کیف پولم را بهش بدهم نسبت به من اقتدار دارد. هر کجا یک نظام سیاسى نیازمند خشونت شود، بدانید که اقتدارش را به کلى از کف داده است.
اقتدار جاى خود را به حس مشترک داد: حس مشترک از قرار معلوم بر پایه منفعت استوار بود. حس مشترک بود که مرا مهیاى ورود به جهان مشترک مى کرد و آنچه مرا مهیاى فعالیت سیاسى مى کرد منافع بود، منافعى که بین ما مشترک است و ما را در قالب یک گروه گردهم مى آورد. چیزى که در این مرحله بر آدمیان حکم مى راند، منفعت مشترک بود، همان که بر پایه صورت بندى روآن۲زمام شاهان را به دست دارد.حس مشترک در وهله دوم خلاصه و مظهر معیارهاى عمومى حق و باطل و قواعد عام داورى به شمار مى آمد، قواعد و موازینى که هر فردى مى توانست مسائل خاص و جدا از هم را در ذیل آنها بگنجاند. این قواعد و موازین در عین حال بین همه آنانى که در یک جماعت واحد مى زیستند مشترک بودند. قواعد و موازین مزبور متکى به جهان مشترک بودند.روند فروپاشى حس مشترک: پیدایش توده ها مقوله منفعت را منتفى ساخت. توده ها برخلاف طبقات از افرادى تشکیل مى شوند که هیچ چیز مشترکى ندارند، نه جهان مشترکى، نه منفعت مشترکى. بعد از آن نوبت به فروپاشى قواعد داورى ما رسید که گرچه پیش از آن نمى دانستیم، استوار بر مفاهیم فایده گرایانه از منفعت بودند.فروپاشى حس مشترک اسم دیگر فروپاشى جهان مشترک بود و بس. به عبارت دقیق تر فروپاشى حس مشترک همان فروپاشى جهان سیاسى بود.ویژگى سرشت نماى جهانى که در آن زندگى مى کنیم، این واقعیت است که دیگر براى درک آن نه مى توانیم به هیچ مرجع اقتدارى تکیه کنیم و نه مى توانیم به حس مشترک مان اعتماد ورزیم. تمامیت خواهى از بسیارى جهات دقیقاً پاسخ این گیجى و سردرگمى است. آیا این بدین معنى است که تنها تمامیت خواهى از پس چالش زمانه ما برآمده است؟ آیا جهان آزاد در این پیکار از پاى درآمده است؟ خواهیم دید.یک چیز قطعى است: فروپاشى اقتدار و حس مشترک یا به عبارت دیگر بحران زمانه ما تنها و تنها در این جابه جایى ها و قالب هاى جدید و بى سابقه سلطه به نحوى ملموس و مشهود درک مى شود. بحران به اصطلاح معنوى همواره سرشار از ابهام مى ماند و از همین روى امکان بد فهمیدن آن بسیار است. از طرف دیگر: از آنجا که شرایط اولیه لازم براى ظهور سلطه تمامیت خواهانه همان شرایط عام دوره و زمانه مایند، کسى نمى تواند بگوید: «خودکامگى و تمامیت خواهى ممکن نیست در اینجا به واقعیت پیوندد.» در همه جا این امکان هست که اقتدار جایش را به وحشت و ارعاب بدهد و حس مشترک [یا همان عقل سلیم] نیز هنگامى که کارش در توجیه امور به بن بست کشد، هر لحظه ممکن است به دامان یک ایدئولوژى بیاویزد که هر جا حس مشترک از درک اوضاع عاجز مى شود، همه چیز را برایش به شرح بازگوید. اگر چشمانتان را باز کنید، این اتفاقى است که همه جا در پیرامون شما افتاده است، در همه سطوح: در سطح ایدئولوژى، آمریکایى مآبى به مقابله با کمونیسم برخاسته و در سطح حیات عملى وحشت از افکار عمومى همه جا سایه افکنده است. حقیقت این است که هیچ کس نمى تواند برون از یک جهان مشترک زندگى کند: حکایت آن نگهبانى را به یاد آورید که وقتى به مردم گفت دشمن دارد نزدیک مى شود، خود آخرین کسى بود که پا به فرار گذاشت. او به وسیله یک دروغ جهانى مشترک بنا کرده بود و وقتى این جهان در وجود آدم هایى که براى مقابله با دشمن به جانب دیوارها و باروهاى شهر شتافتند، تحقق یافت حتى خود نگهبان نیز عضوى از آن جهان گردید.
در این شرایط، زمانى در درک امور دچار مشکل مى شویم که معیارهاى معمول خود را به کار مى بندیم. ویژگى هاى ظاهرى نابهنجارى زمانه ما اینهایند:
۱- رابطه میان حزب و دولت: دولت کارش به شکست نینجامیده بلکه همچنان به صورت یک نماى ظاهرى برجا است. کانون قدرت پنهان است و این در حالى است که در همه حکومت هاى معمول و بهنجار هیچ چیز واضح تر و عیان تر از مقر کانون قدرت نیست. از این مهمتر خود حزب نیز به صورت نماى ظاهر آن نماى ظاهر درآمده است، ابتدا گروه هاى نخبگان و در آخر رهبر حزب. هرچه چیزى عیان تر باشد، قدرتش کمتر است.
۲- رابطه میان پلیس و حکومت یا حزب: پلیس به نظر نیرویى قدرقدرت مى آید که با وجود این هرگز نمى تواند قدرت را تصاحب کند. ماجراى بریا۳را به یاد آورید. پلیس به صورت بازوى اجرایى حکومت درآمده است اما هیچ قدرت و اختیارى از خود ندارد. حتى نمى تواند قدرتى هم سنگ دیکتاتورى هاى نظامى به کف آورد.
۳- افشاشدن بیهودگى و بى فایدگى اردوگاه هاى کار اجبارى و قلع و قمع. انکار قاطع این تصور که نازى ها بدین جهت افرادى از جامعه را قلع و قمع کردند که آنان را به درد نخور مى انگاشتند. یهودیان در بحبوحه اى قلع و قمع شدند که جنگى عظیم در کار بود. همچنین انکار قاطع این تصور که بهتر بود این اقشار جامعه را به جاى قلع و قمع به اردوهاى کار مى فرستادند. در روسیه نیز شاهد اردوگاه هاى کار برده وار و قلع و قمع انسان ها بوده ایم لیکن کار برده وار به مراتب
کم فایده  تر و کم بهره تر از کار آزاد از آب درآمد. این شاید بدیل نیروهاى کار اجبارى بود که هنوز هم وجود دارند. یگانه اصل فایده گرایانه اقتصادى همانا تامین  بودجه و هزینه هاى تشکیلات پلیس است.
۴- همین که مخالفت کاهش یابد،  وحشت و ارعاب بالا مى گیرد. راه گریزى در کار نیست! بر این مجموعه، باید گیجى ها و سردرگمى هاى نامحسوس تر اما به همان اندازه مهم دیگرى را هم بیفزاییم:
الف- جنبش هایى که از راه انقلاب به قدرت مى رسند اما مجموعه قوانین تازه اى وضع نمى کنند، قانون هایى که به «قوانین نهاده» موسوم اند. قانون اساسى در آلمان و روسیه کارى نکرد جز اینکه نشان داد قانون به خودى خود هیچ زور و توانى ندارد. با این حال نمى توانیم در این دو کشور همان  گونه از بى قانونى حرف بزنیم که از اراده خودسرانه حاکمى جبار و خودکامه سخن مى گوییم. حاکم تمامیت خواه مطابق با قانون تاریخ یا قانون طبیعت حکم مى راند و حکومت مى کند. حساب جباریت (tyranny) را از تمامیت خواهى جدا باید کرد. این قوانین (قانون تاریخ با طبیعت) چه نسبتى دارند با قوانینى که ما بر وفق شان زندگى مى کنیم. از زمان هاى بسیار دور تا خدا خدایى مى کرده، قوانین را به دیوارها یا حصارها یا مرزها تشبیه مى کرده اند. فرقى نمى کند واضحان این قوانین آنها را از کجا الهام گرفته اند و یا بر پایه کدام مرجع اقتدارى آنها را بر نهاده اند _ از قانون طبیعت، به مثابه قانونى که بر کل عالم حکم مى راند یا بر پایه فرمان هاى الهى و وحى- همین که قانون هاى مورد بحث به قالب قانون مسلم درآمدند، یعنى به قالب قانونى که براى هر اجتماع مفروضى حق و باطل یا صواب و خطا را شرح مى دهد، چنان مى نمود که قانون هاى مزبور بوده اند که این اجتماع را شکل و قوام داده اند، درست همان گونه که سرحدات و مرزها وجود مادى یک کشور را قوام مى بخشند. این قانون ها به هیچ روى پایدار نبودند، اما بسیار پایدارتر از کنش ها یا حتى زندگى هاى آدمیانى مى نمودند که قرار بود حیات و اعمالشان را به قاعده و بسامان گردانند. قوانین نیروهایى بودند که به اجتماع ثبات مى بخشیدند، به دولت شهرى که در درون آن تحرکات آدمیان امکان بروز مى یافت. قوانین به آدمى مجال تحرک و تکاپو مى دادند. آنچه حرکت مى کرد و آنچه بالنسبه ثابت بود قانون بود.قانون تاریخ یا قانون طبیعت، که در حقیقت با هم یکى هستند، قوانین حرکت اند؛ مفهوم تعیین کننده در هر دو آنها تطور یا فرآیند است: اینها قوانینى هستند که یک فرآیند یا مسیر تطور خاص منطبق با آنها به  وقوع مى پیوندد و پیش مى رود. گمان مى رود که این قانون ها را مى توان شناخت و سپس به کار بست. حاکم تمامیت خواه قوانین حاکم بر سیر تطور را به کار مى بندد و حرکتى را که به هر تقدیر پیش مى رود شتاب مى بخشد. او مردم را نمى کشد، او تنها طبقه ها یا نژادهاى محتضرى را روانه نیستى مى کند که دیگر شایسته زیستن نیستند. آنچه اینک حرکت مى کند و پیش مى تازد قسمى فرآیند است و آنچه حاکم باید درصدد تثبیت آن برآید همانا آدمیان اند. و از آنجا که انسان ها توانایى فکرکردن و عمل کردن دارند، او باید تلاش کند این توانایى را از ایشان بگیرد.
از همین روى او هرگز به سرسپارى اختیارى و داوطلبانه آدم ها راضى نمى شود برعکس او به سرسپردگى داوطلبانه آنها اعتماد نمى کند. کسى که امروز به خواست و اراده خود تصمیم به فرمان بردن از حاکم مى گیرد مى تواند فردا تصمیمش را عوض کند. این یعنى آزادى از قید تاریخ یا طبیعت.
ب - واقعیت ها و دروغ ها: نه تبلیغات به معنى دقیق کلمه بلکه به وقوع پیوستن دروغ ها به قسمى که هر دروغى به نحوى بدل به حقیقت مى شود. مثل بیکارى را در نظر آورید: کم کردن میزان بیکارى به وسیله کاهش مستمرى بیکارى، چندان که دیگر هیچ بیکارى برجاى نماند، آنچه ماند گدا بود و بس. نمونه دیگر: موضوع نژاد، هیتلر اعضاى اس اس را مطابق با عکس هاى افراد گزینش مى کرد. به واسطه چنین چیزهایى، قسمى جهان مشترک یا چیزى مشابه آن سر برمى آورد که در آن هرچه بگویید ممکن است، هیچ چیزى محال نیست. این کارى است که شعار مى کند.یگانه شرط لازم انسجام و عدم تناقض است. اگر بشنویم همگان به گناهان واحد اقرار کرده اند، باورمان نمى شود، یا مثلاً اگر به ما بگویند تک تک یهودیان اعضاى گروه «مشایخ صهیون۴»اند. اینجا عکس قضیه را داریم: موضوعاتى که نتیجه استنباط منطقى اند.
اگر به تمامیت خواهى به دیده شکلى از حکومت نظر کنیم، باید گفت بناى تمامیت خواهى روى دو ستون استوار است: ایدئولوژى و ارعاب.تمامیت خواهى با جباریت یکى نیست زیرا جباریت مترادف است با بى قانونى و حوزه سیاسى را به مفهومى به مراتب محدودتر برمى تابد. جباریت توان عمل را از مردان مى گیرد، زیرا آدمیان را دچار انزوا مى کند.تمامیت خواهى لاجرم مثل دیگر شکل هاى حکومت بر قسمى تجربه مشترک تکیه دارد. تجربه مشترک آدمیان در تمامیت خواهى هر آینه تنهایى است: تنهایى محصول فروپاشى قسمى جهان مشترک است. احساس بى ریشگى، احساس زیادى بودن و نظایر اینها. وحشت است که افراد تنها را به هم پیوند مى دهد، ایدئولوژى به ضرب نیروى منطقى بودن درونى افراد را پابند مى کند و به پیروى از خود وامى دارد. استدلال هایى مثل یخ سرد و بى روح هیتلر و استالین را به یاد آورید. بازوى پرتوان و مهیب انواع و اقسام منطق ها، یعنى همان قانون فرآیند. کارى را که شروع کردى باید به انجام رسانى؛ به قول گفتنى، کار را که کرد آن که تمام کرد!در تنهایى من حس مشترک را از کف مى دهم، دیگر چیزى را که مشترک داریم حس نمى کنم، یعنى درکى از مشترکات مان نخواهم داشت. تنها مى توانم به امورى اتکا کنم که به خودى خود مبرهن و بدیهى اند و من آنها را مى دانم بى که نیازى به هیچ گونه تجربه اى داشته باشم. از اینجاست که منطقى بودن تا بدین حد براى مردمان مدرن جاذبه دارد و وسوسه کننده است. وحشت و ارعاب مرا به آدم هایى پیوند مى زند که رابطه ام را با ایشان از دست داده ام. ایدئولوژى مرا از درون در بند مى کند، ارعاب از برون. سلطه تمامیت خواهى از تنهایى افراد مایه مى گیرد و همان را تولید مى کند، همان گونه که جباریت از انزوا مایه مى گیرد و آن را تولید مى کند، همچنان که جمهورى على القاعده از عشق به برابرى مایه مى گیرد و آن را پروبال مى دهد، همچنان که سلطنت متکى بر عشق، تمایز است و آن را مى افزاید.با این همه، درحالى که برابرى و تمایز حتى در تضاد با یکدیگر اصولى سیاسى محسوب مى شوند، انزوا و تنهایى هیچ یک در زمره اصول و مبادى سیاست نیستند.سترونى و عبث بودن رژیم هاى تمامیت خواه از این حیث به سترونى و عبث بودن رژیم هاى جبار مانند است. اما این رژیم ها به توفان هاى شنى مى مانند که امروز مثل کوهى بلند و مهیب جلوه مى کنند و فردا به کلى از یادها مى روند. استالین، هیتلر، انزوا: من مى توانم در انزوا زندگى کنم، در تنهایى اما نه. در هجوم بى امان فرآیندها، خود را گم مى کنم و خویشتنم را از کف مى دهم.
تمامیت خواهى نمود تباهى است اما در هرحال به چالش دنیاى مدرن پاسخ مى دهد. آیا جهان آزاد باید به همین منوال عمل کند؟ آیا راهى براى افکندن طرح نظامى نو در حکومت نمانده است؟پایان و آغاز. منظرهاى متفاوت: از منظر مورخ این یعنى پایان اما در نظر یک عالم سیاسى این قسمى آغاز است، زیرا انسان در مقام موجودى که دست به کنش مى زند پیوسته آغاز مى کند.لیکن آغاز هرگز ممکن نیست از همان ابتدا کارش بگیرد. هریک از ما همواره آغازگرى تازه است: روزگار ما زمانه ازهم پاشیدگى است، زمانه عداوت و کین توزى، وضعیت نفرین شده اى که من به دنیا آمده ام تا آن را اصلاح کنم، تا تکلیفش را روشن سازم:
(Initium ut esset homo creatus est)۵ [آدمى براى آن خلق شد که آغازى به وقوع پیوندد] این حکم همواره صادق است.اینک اما ما از یک آغاز غریب آگاهیم: بمب هیدروژنى. این نخستین بار است که مى توانیم خود تصمیم بگیریم که نوع بشر به حیات خویش ادامه دهد یا تا همیشه از روى صفحه زمین محو گردد. بیاید یا نه. درست همان گونه که فلسفه که با انسان به صیغه مفرد سروکار دارد تنها زمانى با تمام قدرت کارش آغاز مى شود که انسان بتواند به زندگى آدمى یا نه بگوید، سیاست نیز که با انسان ها به صیغه جمع سروکله مى زند شاید تنها زمانى به جد کارش آغاز مى شود که ما بدانیم آیا مى توانیم به نوع بشر آرى یا نه بگوییم.این موضوع قدیمى ترین پرسش انسان را از نو پیش چشم مى آورد: بى مرگیِ بالقوه آدمى و ربط این بى مرگى با سیاست، ربطى که پس از عهد یونانیان گم شده است. پرسشى که از یاد رفته است، تا حدودى به این سبب که خاطرمان جمع شده که در این باره هیچ کارى از دست مان برنمى آید، و تا حدودى به این سبب که علاقه مان را به مسئله مرگ ناپذیرى روح از کف داده ایم.
پى نوشت هاى مترجم:
۱- آرنت در اینجا واژه pietas را به کار مى برد. توضیح اینکه رومیان گسترش امپراتورى روم و جهان گستر ساختن قوانین آن را پروژه کلانى مى دانستند که سیر تاریخ را به سمت کمال آن پیش مى راند. تک تک اتباع امپراتورى اعم از کشاورز و سپاهى، فیلسوف و حتى شخص امپراتور مى باید در تحقق این آرمان مى کوشیدند. فلاسفه روم نظر به این معنا از دو ارزش محورى سخن مى گفتند: officium (تکلیف) و pietas (احترام به مرجع اقتدار). pietas در اصل نام الاهه اى است که حامى و پشتیبانى امپراتورى بود.م
۲- هنرى دوروآن ملقب به دوک روآن (۱۶۳۸ - ۱۵۷۹)، سپاهى و نویسنده و رهبر پروتستان هاى فرانسوى در قرن ۱۷ بود. از وى کتاب هایى در شرح چندوچون جنگ هاى داخلى و تاریخ و هنر جنگ برجاى مانده است که در آنها کوشیده از نبردهاى امپراتوران روم درس هایى براى رزم در عصر جدید بیرون کشد.م
۳- آرنت به ماجراى زندگى لاورنتى پاولویچ بریا
(۱۹۵۳ - ۱۸۹۹) سیاستمدار و رئیس پلیس اتحاد جماهیر شوروى در عصر استالین اشاره مى کند. نام او اغلب یادآور پاکسازى هاى سیاسى عظیم و ننگین استالین در دهه ۱۹۳۰ است، گرچه در واقع او تنها مسئولیت مراحل پایانى پاکسازى را به عهده داشت. اوج قدرت او به سال هاى جنگ جهانى دوم و پس از آن بازمى گردد. بعد از مرگ استالین، جانشینان استالین او را از کار برکنار کردند و سرانجام اعدامش کردند.م
۴- «مشایخ صهیون» یا «قوائد صهیون» نام جمعیتى با هویت و تاریخى در ابهام است که پروتکل هاى آنان سال هاى سال به دست سازمان هاى ضدیهود در کشورهاى مختلف منتشر مى شد و چنان نموده مى شد که ایشان درصدد تسخیر کل جهان و فریفتن کل «ملت هاى غیریهودى»اند.م
۵- این جمله عبارتى است که از آرنت از کتاب «شهرخدا»ى اگوستین قدیس نقل مى کند. آرنت نخستین بار در ۱۹۲۹ هنگام کار روى پایان نامه اش به تفسیر آراى اگوستین همت نهاد. بعدها در دهه ۱۹۵۰ و کمى بعد از همین خطابه جایى نوشت: «آغاز کردن عالى ترین توانمندى انسان است و چنانکه اگوستین گفته است اساساً انسان براى آن آفریده شد که آغازى صورت بندد. تولد هر انسان ضامن بقاى آغاز است؛ هر انسانى در حقیقت یک آغاز است.»م

نظر شما