موضوع : پژوهش | مقاله

شهید باکری در خاطره ی یاران

 

شهید باکری در خاطره ی یاران

یادم هست بار آخر، روز قبل از شهادتش، کنار دجله و فرات زیر یک پلیت و کنار مقام معظم رهبری و پسرشان با مهدی جلسه داشتیم. که البته فیلمش هم هست. هواپیماها بمباران سختی می کردند و اصلا بمب هایشان کاملا مشخص بود. مهدی آرامِ آرام بود. برای بار هزارم بهش گفتم: «تو چرا لباس سپاه نمی پوشی؟» از گوشه چشم نگاهم کرد گفت: «با این لباس به بچه ها نزدیکترم.» بعد گفت: «آنها هم البته این جوری بیشتر دوست دارند.»

منبع : ماهنامه شاهد یاران، تیر 1394 - شماره 117 ,

خاطراتی درباره ی شهید مهدی باکری از زبان همرزمان

با این لباس به بچه ها نزدیکترم

... اوج افتخار و خوشحالی ما وقتی بود که رفتیم به مهدی خبر دادیم که شده فرمانده لشگر عاشورا. لشگری که از قدرتمندترین لشگرهای خط شکن در سخت ترین عملیات های بعدی ما بود. به خصوص در خیبر و آن پیشروی در دجله و فرات و جنگ تن به تن و برگشت به جزایر مجنون. جزایر را هم داشتیم از دست می دادیم که امام فرمود جزایر باید حفظ شود. همین جا بود که مهدی و حمید و زین الدین و بقیه با تمام توانشان دل به دستور رهبرشان سپردند و حتی آمدند در خط مقدم و دوش به دوش نیروهایشان با عراقی ها جنگیدند. فقط یک پل جزیره را وصل می کرد به منطقه ای که می رفت به طلاییه و تنومه. دشمن تمام تانکهایش را به ستون کرده بود تا بروند جزایر را پس بگیرند. در مدتی کمتر از هفتاد و دو ساعت بیش از یک میلیون گلوله در این جزیره منفجر شد. هلی کوپترها، هواپیماها، توپخانه، همه و همه، از زمین و آسمان آتش می بارید و جزایر باید حفظ می شد.

حمید روی همین پل «شیتات» شهید شد. با مهدی تماس گرفتم گفتم: «سعی کن جسد حمید را برگردانی عضب!» مهدی خیلی جدی و قاطع گفت:

«اگر جنازه همه را آوردیم می رویم حمید را هم می آوریم.» واقعا نگذاشت حمید را بیاورند. حمید هنوز که هنوز است، مفقودالاثر است. او بازوی راست و قدرتمند مهدی بود. هیچ کس بیشتر از مهدی دوستش نداشت.

با این حال نخواست، نتوانست، نگذاشت کسی او را بدون بقیه بیاورد شاید به همین دلیل بود که طاقت نیاورد و سال بعد توی بدر و با لشگر خودش رفت عملیات کرد تا از عزیزش عقب نماند. او و لشگرش از موفق ترین های بدر بودند که از شرق دجله عبور کردند و رفتند به غرب دجله. خود مهدی از دجله گذشت، رفت یک هفته تمام کنار دجله و در تقاطع رود فرات و دجله (القرنه) دوش به دوش آنها جنگید. تا این که حجم آتش روی غرب دجله و روی نیروهای لشگر عاشورا و روی مهدی زیاد شد. وقتی مهدی زخمی را با قایق و از روی دجله بر می گرداندند یک گلوله آرپیجی آمد قطعه قطعه اش کرد و بردش به...

یادم هست بار آخر، روز قبل از شهادتش، کنار دجله و فرات زیر یک پلیت و کنار مقام معظم رهبری و پسرشان با مهدی جلسه داشتیم. که البته فیلمش هم هست. هواپیماها بمباران سختی می کردند و اصلا بمب هایشان کاملا مشخص بود. مهدی آرامِ آرام بود. برای بار هزارم بهش گفتم: «تو چرا لباس سپاه نمی پوشی؟» از گوشه چشم نگاهم کرد گفت: «با این لباس به بچه ها نزدیکترم.» بعد گفت: «آنها هم البته این جوری بیشتر دوست دارند.»

(نقل از: سید یحیی (رحیم) صفوی- منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص 65- 64)

در جنگ همدیگر را به اسم کوچک صدا می زدیم

عملیات فتح المبین، عملیات بزرگ و درخشانی بود که از چند جهت شکل گرفت. یک طرف این عملیات در غرب شهر دزفول و رود کرخه بود، و از ارتفاعات بلندی بنام «تی شکن» و به دست تیپ امام حسین(ع) و به فرماندهی حسین خرازی. محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش، 41 ثارالله. این طرف تر دست احمد متوسلیان بود و تپش ۲۷ حضرت رسول. جنوبی ترین محور فتح المبین تنگه ای بود به نام «رقابیة» و تنگه دیگری به نام «زلیجان» که جهاد جاده ای روی آن زد تا تیپ ۸ نجف اشرف دورش بزند و عمل کند. فرمانده این یگان مهدی بود... کار سخت و پیچیده ای بود. باید دو روز قبل از عملیات می رفتند از تنگه «زلیجان» می گذشتند. پشت سر آنها هم باید واحدهای مکانیزه ارتش (از لشگر سیستان و بلوچستان) حرکت می کردند. اول نیروهای پیاده تیپ نجف رفتند و پشت سرشان در روز بعد، پی. ام. پی ها. همه باید پیاده و شبانه از رمل ها و تنگه «رقابیه» می گذشتند، بعد می رفتند عراقی ها را دور می زدند تا تک اصلی شروع شود. عملیات شروع شد. حسین خرازی از محور شمالی رفت «عین خوش» را بست. مهدی هم از محور جنوبی تنگه «رقابیه» را بست؛ با یک فاصله صد کیلومتری، طوری که عراقی ها غافلگیر شدند. اوج نبوغ مهدی و حسین در این عملیات نمود داشت. عراقی ها حتی خوابش را نمی دیدند که جوان های ایرانی این طور غافلگیرشان کنند و محاصره شوند.

ما همه در جنگ همدیگر را به اسم کوچک صدا می زدیم. اوج افتخار و خوشحالی ما وقتی بود که رفتیم به مهدی خبر دادیم که شده فرمانده لشگر عاشورا. لشگری که از قدرتمندترین لشگرهای خط شکن در سخت ترین عملیات های بعدی ما بود. به خصوص در خیبر و آن پیشروی در دجله و فرات و جنگ تن به تن و برگشت به جزایر مجنون...

(نقل از: سید یحیی (رحیم) صفوی - منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص 64 - 63)

دوران دانشجویی و مامور خبرچین کلاس

مامور خبر چین کلاس ما یکی از مذهبی ها و نمازخوان هایی بود که هرگز در ذهنمان خطور نمی کرد بعد از انقلاب بفهمیم او خبرهای دانشگاه و ما را به ساواک می رسانده. آن روزها فضای سیاسی دانشگاه تبریز به این صورت بود که بیشترین فعالیت و تظاهرات در دست گروههای غیر مذهبی بود. با آمدن مهدی و عده ای از دانشجویان سال اولی که به آنها خوابگاه داده نمی شد، با هماهنگی مهدی و بقیه، این دانشجویان در خوابگاههای دیگر و در خانه های اجاره ای سطح شهر ساکن شدند. بعضی از آن دانشجوها الان هم هستند. مثل مهندس سید علی مقدم، مهندس علی قیامتیون، سردار حسین علایی، مهندس احمد خرم و دیگران.

در دانشکده های علوم پزشکی و کشاورزی و علوم، افراد شاخصی بودند که با همکاری هم سعی می کردیم ارتباط با روحانیت را حفظ کنیم. هر کسی در ارتباط با شهر خودش. که در نهایت همه با همفکری هم مرتبط می شدیم به حرکت اصلی انقلاب و صدای اصلی انقلاب یعنی امام (ره).

مهدی از نیروهای شاخص دانشکده فنی تبریز بود که با هماهنگی های همدیگر و به دور از چشم بینای ساواک به تدارک تظاهرات و پخش جزوه های مربوط به امام و دعوت از کانون با شخصیت های فرهنگی می پرداختیم. از چهره های شناخته شده آن روزها خاطرم هست از آقای بشارتی با علامه محمدتقی جعفری (ره) و دیگران دعوت می کردیم بیایند برای دانشجوها سخنرانی کنند. کار فرهنگی هم می کردیم. مثل راه اندازی سینمای دانشگاه و نمایش فیلم های مناسب با خفقان آن روزها یا فعال کردن رشته های ورزشی مختلف مثل کوهنوردی و کشتی یا مسابقه های متنوع و در رشته های گوناگون همراه با جوایزی که خودمان تهیه می کردیم. البته گاهی ساواک مطلع می شد و بعضی از دوستانمان را می فرستاد سربازی. آن هم با درجه سرباز صفری. اما در نهایت با تمام سختی ها انقلاب پیروز شد و ساواک روسیاه..

(نقل از: سید یحیی (رحیم) صفوی - منبع «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص 60-59)

لشگر خوبان

وقتی قرار می شد مهدی کسی را تشویق کند، از هیچ چیزی کم نمی گذاشت. اول این که تشویقش با تشویق های دیگران فرق داشت. مثلا اگر کسی توی عملیات لیاقت نشان می داد، توی عملیات بعدی می شد فرمانده دسته یا فرمانده گروهان یا فرمانده گردان و همین طور الی آخر، بسته به رتبه ای که در عملیات پیش داشته بوده. کسی که مقام می گرفت یک مرحله به شهادت نزدیکتر می شد. این بهترین هدیه برای بچه ها بود. البته تشویق های دیگر هم بود. مثلا گردانی را که خوب کار کرده بود می فرستاد بروند مشهد. ولی در نهایت هرکس دست محبت مهدی بر سرش کشیده می شد احساس می کرد دنیا را بهش داده اند. احساس می کرد با همان لبخند مهدی رفتنش تضمین شده. ما همیشه به این جور آدم های خندان می گفتیم: فلانی، امضا شد دیگر! تضمین صد در صد. برو خودت را آماده کن برای مرحله بعدی که دیگر قبول شدی. خنده مهدی، امضای شهادت نبروهاش بود.

در این میان کسانی هم بودند که نمی توانستند حرفهای مهدی را خوب هضم کنند. مثل بعضی از فرمانده هاش توی عملیات های سخت که وقتی نیروهاشان شهید می شدند و از مهدی نیرو می خواستند می گفت: «خودت باید بروی جلو کار را تمام کنی!» خب این نیروها اگر می آمدند عقب اغلب ناراحتی نشان می دادند. حتی می رفتند مدتی نمی آمدند. اما وقتی عملیات دیگری شروع می شد و به گوش آنها هم می رسید که شروع شده، دوستان را واسطه می کردند که برگردند لشگر! مهدی هم می گفت: «در این لشگر به روی همه باز است. به خصوص بچه های قدیمی عصبی مزاجش بهشان بگوید قدم شان روی چشم های مهدی جا دارد. زودتر بلند شوند بیایند.» هم آنها، هم مهدی می دانند که ناراحت کردن سودی ندارد، چون مطمئن بودند تا چند وقت دیگر خودشان یا مهدی شهید خواهند شد. همان طور که شدند. اما این حس آگاهی از شهادت هیچ وقت دلیل نمی شد که از ابتکار عمل یا طرحهای هوشمندانه در جنگ غافل بمانند. به خصوص مهدی که تحصیلات عالیه داشت، مهندس بود، سابقه کار در شهرداری داشت [شهردار ارومیه] و مدیری قوی بود. او در طراحی عملیات و طرحهای فنی نقش مهمی داشت. مثلا برای عبور از اروند طرح داشت. یا برای حفظ نارنجک از آب. یا طریق صحیح بردن اسلحه در آب. یا طریق صحیح استفاده از توپ و تانک و خمپاره که چطور آتش کند و کجا قرار بگیرد. من خودم گاهی می گفتم: «مهدی دارد تنهایی لشگر را اداره می کند».

واقعا هم همینطور بود. یعنی تا وقتی که حمید و بقیه نیامده بودند، مهدی مغز متفکر و دست اجرایی لشگر ما بود و این کم چیزی نبود. مهدی کسی بود که حتی برای سرعت ماشین های لشگرش حد مشخص کرده بود. روی کیلومتر شمار تمام ماشین ها داده بود علامت قرمزی زده بودند که هیچکس حق ندارد بیشتر از نود کیلومتر سرعت داشته باشد.

(نقل از: سید حجت کبیری) – منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۵۸- ۵6)

خشم آقا مهدی

فراموش نمی کنم یکبار خیلی عصبانی شد از دست یکی از راننده های کمپرسی که چند تا والور اضافی پشت ماشین جا مانده بود و یکی از آنها را کمپرس کرده بود. به من گفت: «برو بیاورش این جا کارش دارم!» رفتم راننده را آوردم مهدی سرخ شد، گفت: «هیچ میدانی چکار کردی مومن خدا؟» دست بلند کرد که بزند. اصلا به قیافه اش نمی آمد. اما دل شیر می خواست جرات کند خیره شود توی چشم هایش گفت: «این کارت میدانی پا گذاشتن روی خون بچه هاست؟» راننده گفت: «معذرت.» مهدی گفت: «از من معذرت نخواه. مگر من کیم که بخواهم اشتباه تو را ببخشم؟» راننده گفت: «به خدا دیگر تکرار نمی شود. به بزرگواری خودت ببخش.» مهدی گفت: «اگر این قدر به بزرگواری من اطمینان داشتی، به بزرگواری بچه ها و خونشان احترام می گذاشتی و هیچ وقت آن والور را هدر نمیکردی که حالا بخواهی التماسش را به من بکنی.»

آن راننده گریان با آن هیکل تنومندش. آن قدر درجنگ ماند تا زخمی شد و برگشت عقب. در عوض وقتی قرار می شد مهدی کسی را تشویق کند از هیچ چیز کم نمی گذاشت.

(نقل از: سید حجت کبیری – منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص 56 - 55)

معتقدم او چند بار شهید شده

من شهادت مهدی را به چند مرحله تقسیم می کنم. یعنی معتقدم او چند بار شهید شده. قنبرلو می گفت: «آقا مهدی می گفت الحمد لله الذی... و شلیک می کرد. همان که همیشه قبل از سخنرانی هایش می گفت. یک دفعه دیدم آقا مهدی پرت شد، افتاد عقب. رفتم جلو دیدم تیر خورده به سرش. تا رفتم برش دارم حس کردم نفس آخرش را کشید و در دم شهید شد. به خودم گفتم حالا چکار کنم توی این بی کسی و تنهایی؟ به بچه ها گفتم بلند شوید برویم عقب. آقا مهدی را بلند کردم بردم رساندم به قایقی که آنجا بود.» من این را اولین مرحله شهادت مهدی می دانم، که به سرش تیر خورد.»

قنبرلو می گفت: «آقا مهدی را گذاشتیم توی قایق، زدیم به دجله حرکت کردیم رفتیم. به قایق و ما و آب از هر طرف تپر می زدند. آرپی جی هم می زنند. ما هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد جز دعا. وسط دجله بودیم که یک آرپی جی آمد خورد به قایق و منفجرش کرد. از انفجار چیزی یادم نمی آید. یک دفعه دیدم توی آبم و از قایق و بقیه خبری نیست.» من این را دومین مرحله شهادت مهدی می دانم، که به جنازه اش آرپی جی زدند. قنبرلو می گفت: «خودم را از آب کشیدم بیرون دیدم قایق دارد در آب می سوزد. علتش هم آن باک بنزین پشت قایق بود و بنزینی که داشت.» من این را سومین مرحله شهادت مهدی می دانم، که جنازه اش در آتش سوخت. و چهارمین مرحله شهادتش وقتی بود که جنازه اش توی دجله غرق شد. درست شبیه غواص هایی که جنازه هاشان را آب با خودش برد و هرگز نیاورد. مهدی از هیچکدام از نیروهاش، حتی از شهدایش عقب نماند. تیر خورد، آرپی جی خورد، آتش گرفت، غرق شد و جنازه اش به دست خانواده اش نرسید. این واقعه ای است که واقعا عجیب است و باید به آن فکر کرد. مهدی دیگر نمی توانست زنده بماند. در خیبر حمید را از دست داده بود و در بدر بهترین دوستان و بهترین فرماندهانش را تجلائی ها، قصاب ها، اشتری ها، رستمی ها. به من می گفت: «جواب بچه ها را چطوری بدهم؟» یکبار که رفت آن طرف دجله، یکی از بچه ها باهاش تماس گرفت گفت: «آقا مهدی! شما نباید می رفتی آن طرف۔ باید زودتر برگردی. جای شما اینجاست. شما باید...» مهدی گفت: «من دیگر با چه رویی برگردم؟ دیگر کسی برایم نمانده که برگردم. مگر من می توانم برگردم، آن هم با آن همه شهیدی که داده ام؟»

نزدیک پنج شش ساعت به شهادتش هنوز نرفته بود آن طرف دجله. هر سه گردانی که می فرستادیم آن طرف، بعد از حمله عراق و بعد از تمام زخمی ها و شهداشان، با پیشنهاد مهدی و با وجود خستگی هاشان می شدند یک گردان جدید دیگر و باز می ایستادند می جنگیدند. دیگر کسی نمانده بود.

مهدی مجبور شد خودش برود جلو. به واحدهای دیگر، به لجستیک و دیگران، سفارش هایی کرد و به من گفت باید مستفر بشوم همان جا و تدارکات و مهمات برسانم به آن طرف دجله. من و دیگران بارها باهاش تماس گرفتیم گفتیم برگردد. گفت: «به آقای بشردوست بگویید یا باید کار این ها را تمام کنم برگردم یا باید خودم هم مثل بچه های خودم شهید شوم.» که شد. همان موقع قنبرلو و نظمی و چند نفری آمدند این طرف. از آنها فقط قنبرلو زنده ماند و کسی به اسم لطفی، علیرضا لطفی گمانم. قایق را لطفی می راند تا اینکه آن آرپی جی می آید و ..

توی قرارگاه عزا بود. همه گریه می کردند. آقا رحیم و آقای بشر دوست و همه. لشکر احساس یتیمی می کرد. همین طور که من الان احساس یتیمی می کنم. دلم بیشتر به خاطر این می سوزد که ساده و بی خیال از کنارش گذشتم. از کنار شادی ها و دستورها و خنده ها و خونسردی ها و حتی خشمش...

(نقل از سید حجت کبیری - منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۵۵ - 53)

الحمدلله الذی...

من در بدر این طرف دجله بودم. به دستور آقا مهدی اجازه نداشتم بروم کمک. همیشه افسوس می خورم که چرا از دستور سرپیجی نکردم و نرفتم آن طرف دجله. به من گفت: «تو باید همین طرف دجله بمانی. ما دو تا قایق بیشتر نداریم. با همین ها برایمان مهمات و تدارکات بفرست.»

نزدیکای صبح دیدم بچه های گردان آن طرف دجله دارند یکی یکی شهید می شوند. وضع بد و اسفباری بود. بچه ها در ده «قریبه» بودند که عملیات قرار بود از آنجا ادامه پیدا کند. تعدادشان انگشت شمار شده بود. همه شان در محاصره بودند. یکی از آنها مهدی بود. چند بار زنگ زدم به بیسیمچی اش (اکبر کاملی) پیغام دادم که «آقا محسن می خواهد باهاش صحبت کند.» أکبر گفت: «سید! آقا مهدی اجازه نمی دهد باهاش حرف بزنم. وضع حساس شده. بچه ها بیشترشان شهید شده اند. آقا مهدی نمی تواند بیاید با...» گفتم: «گوشی را بدهید به علی موسوی.» گفت: «نمی شود. آقا مهدی گفته الان فقط وقت کار است نه چاق سلامتی!» آقا محسن اصرار داشت حتما باید با مهدی حرف بزند. من هم در فشار بودم و مجبور به تماس مجدد. این بار خیلی جدی تر با اکبر حرف زدم گفتم: «این یک دستور است.» گفت: «می روم از آقا مهدی بپرسم.» رفت و برگشت. گفت: «آقا مهدی به من هم گفت الان دیگر وقت حرف زدن با بیسیم نیست. باید جواب آتش را با آتش داد. گفت به بالا پی ها هم همین را بگو.»

بعد قنبرلو آمد برایم تعریف کرد که آقا مهدی می آید کنار دجله و هر چی کارت شناسایی داشته پاره می کند می ریزد توی آب. قنبرلو کسی است که وقتی مهدی مجروح می شود بر می دارد می آورد می گذاردش توی قایق با هم و چند نفر دیگر راهی می شوند برای آمدن به این طرف دجله، همان طرفی که بودیم. من شهادت مهدی را به چند مرحله تقسیم می کنم. یعنی معتقدم او چند بار شهید شده است. قنبرلو می گفت: «آقا مهدی می گفت الحمد لله الذی... و شلیک می کرد. همان که همیشه قبل از سخنرانی هایش می گفت. یک دفعه دیدم آقا مهدی پرت شد عقب و افتاد. رفتم جلو دیدم تیر خورده به سرش...»

این عبارت در متن کتاب به همین صورت «الحمد لله الذی ...» آمده. برایم سوال بود که کلمات بعدی این تحمید چه بوده و این چه حمدی بوده که آقا مهدی موقع شلیک آرپی جی داشته؟ با توجه به این که طبق نقل راوی، این تحمید در اول سخنرانی های آقا مهدی هم بوده، در سخنرانی هایی که از او در دست هست (صوتی) جستجو کردم و پیدا کردم. این بوده: الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا أن هدانا الله. فتأمل!

(نقل از: سید حجت کبیری – منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۵۳ - ۵۲)

اجازه نداریم بخوابیم

می ترسید مبادا کم کاری کند و پس فردا نتواند جواب خدا را بدهد. می گفت: «حالا چه وقت خواب است؟» می گفت: «ما اجازه نداریم قبل از عملیات بخوابیم.» اغلب، ما را تا ساعت دو و سه صبح نگه می داشت و بعد آزاد می کرد. رفت و برگشت و دیدار از خانواده فقط در عرض دو سه ساعت! روز که اصلا اجازه نمی داد برویم. فقط شبها و با این شرط که «بعد از نماز صبح باید برگردی.» اگر می گفتیم «آخر چطوری؟ آن هم با این راه زیاد و وقت کم؟» می گفت: «من نمی دانم. یا نروید یا اگر می روید باید بعد از نماز این جا باشید. عملیات این حرفها سرش نمیشود!»

قبل از عملیات مسلم بن عقیل کنار بی سیم دیدمش. شب قرار بود عملیات بشود و او ساعت ها نخوابیده بود. هی با فرماندهان تحت امرش حرف می زد فرمان عملیات را که صادر کرد نشست پای بی سیم بعد باز بلند شد سرپا داخل تانک ایستاد و با بی سیم و با کد و رمز حرف زد، تا خود صبح. این بار افتاد روی آهن صندلی توری تانک و نشسته صحبت کرد. تا پیش از ظهر همان طور عملیات را هدایت کرد. خودتان حتما می دانید که هدایت عملیات در آن حال و با آن شدت آتش و با آن تلفات زیاد چقدر سخت و سنگین است. مهدی با این حال دل نمی کند. نزدیکای ظهر دیگر بدنش خشک شده بود. داشت تلو تلو می خورد. هر آن حدس می زدم که الان می افتد روی نیمکت. در آن حالت حتی نمی توانست بلند شود سرپا بایستد. مجبور شد دراز بکشد و حرف بزند. تا این که با همان دهان باز چشم هایش بسته شد و بسته ماند. دیگر نای حرف زدن و بیدار ماندن نداشت.

با این اخلاقش بارها شد که از جیپ پا موتوری که سوارش بود افتاد و راننده اش و خودش متوجه افتادنش نشدند. این خستگی ها را با دو ساعت استراحت رد می کرد و بعد باز بلند می شد می رفت دنبال کاری که در آن دو ساعت از آن باز مانده بود.

(نقل از: سید حجت کبیری - منبع: «به مجنون گفتم زنده بمان»، کتاب دوم، چاپ اول، ص ۵۲ - ۵۱)

حمید از ما جدا شد...

روز سوم یا چهارم عملیات خیبر بود که عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره، از طرف طلائیه. طوری که همت و چند نفر از فرماندهان دیگر مجبور شدند بیایند جزیره، پیش ما. وقتی محسن رضایی (فرمانده وقت سپاه) پیام امام (ره) را از بیسیم خواندند، حضرت امام (ره) پیام داده بودند: حفظ جزیره، حفظ اسلام است! تصمیم گرفتیم خودمان هم به عنوان تک تیر انداز کار کنیم. آنجا دیگر فرمانده و غیر فرمانده نداشت، هرکس هر سلاحی دستش می رسید بر می داشت و می جنگید. آقا مهدی تیرباری برداشت، شهید همت (فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول) آرپی جی برداشت و شهید مهدی زین الدین (فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب) سلاحی دیگر. هر کدام به یک سلاح انفرادی مجهز شدیم تا فرمان الهی امام (ره) اجرا شود. به سمت پل رفتیم. در گوشه ای از سنگر نشسته بودیم که حمید باکری آمد پیش ما، یک قبضه خمپاره دستش بود، خیلی خندان و سرحال و با نشاط گفت: چیزی نیست ان شاء الله حل می شود. آقا مهدی به حمید گفت: این خمپاره را بردار و بر و نزدیک پل کاری بکن تا کمی در کار دشمن تأخیر بیفتد تا ما بتوانیم فکری بکنیم. حمید از ما جدا شد به مهدی گفتم این طوری فایده ندارد، باید یکی از ما برود پیش حمید. حمید وضعش را مرتب گزارش می داد، با صلابت و آرامش، و در خواست نیرو می کرد و مهمات؛ بیشتر از همه خمپاره. می گفت خمپاره 60 یادت نرود و ما هر چی داشتم می فرستادیم. هواپیماهای عراقی هم هر تحرکی را زیر نظر داشتند و شکارشان می کردند و هیچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمی رسید. هر نیرویی که می رفت عقب، فشنگهاش را تا دانه ی آخر می گرفتیم و می بردیم خط و بین بچه ها پخش می کردیم. همین جا بود که به مهدی گفتم: من می روم پیش حمید، فاصله مان با حمید زیاد نبود. پیاده رفتم. آتش آن قدر وحشی بود که هیچ نیروپی نمی توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید خندید. گفتم: نه خبر؟ [به ترکی؟ یعنی: چه خبر؟] عراقی ها آن قدر نزدیک بودند که اگر سنگ می زدی حتما می رفت می خورد به سر پکی شان.

تیر ها فقط وقتی شلیک می شد که مطمئن می شدی به هدف می خورد. یک وانت تویوتا پر از نیرو داشت می آمد طرف ما. همه شان داشتند به ما نگاه می کردند و دست تکان می دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت، منفجرش کرد و آتش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش جوشید و شره کرد ریخت زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند می آمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان رفت. خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم: خدا خودش همه چیز را... سرم را انداختم زیر گفتم: حتما خیری در کار است... با مهدی تماس گرفتم گفتم: هر چی لودر سراغ داری بردار ببر همان جا که خودمان نشسنه بودیم. بگو سریع جاده را بشکافند، یک خاکریز بزنند که وقت خیلی تنگ است. دیدم حمید افتاد و ترکش آمد خورد به گلوش و خون از سرش جوشید و روی خاک راه باز کرد آمد جلو. صداش می زنم حمید و... خودم هم ترکش خورده ام و...

(خاطره شهید احمد کاظمی به نقل از کریم حرمتی؛ مسئول اطلاعات لشکر 31 عاشورا)

شهادتش دل خیلی ها را شکست

رفتم حمید را دیدم. کشیده بودند برده بودندش توی سنگر. سنگر که چه عرض کنم یک چاله کوچک بود توی سیل بند. رفتم جلوتر دیدم یک پتوی سیاه کشیده اند روی جنازه اش، پوتین های گلی اش از پتو مانده بیرون به خاطر قد بلندش. محل شهادت حمید همانجا بود. کنار یک نفربر سوخته عراقی، حدود صد و پنجاه متری سمت چپ پل. شهادتش دل خیلی ها را شکست. به خصوص آقا مهدی را و به خصوص وقتی که یادش می افتاد مهمات به دستش نرسید و تنها توی آن محاصره ماند. من هم آنجا بودم، کنار آقا مهدی، توی قرارگاهی، دو سه کیلومتر عقب تر از حمید. عراقی ها سعی داشتند تانکهایشان را عبور بدهند این طرف و بچه ها فقط با چند تا آرپی جی جلوشان ایستاده بودند. آن روز حمید چند بار از آقا مهدی مهمات خواست ولی مهمات دو بار رفت.

(مهدی باکری در یادها و خاطره ها - بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس)

آخرین دیدار

شب بود. آقا مهدی رزمندگان را برای آغاز عملیات خیبر بدرقه می کرد...

نوبت به خداحافظی با برادرش حمید رسید. کوله پشتی او را از پشت باز کرد و در آن چند قوطی کمپوت گذاشت.

حمید پرسید: آقا چکار می کنی؟

آقا مهدی گفت: این کمپوت ها را با خودت ببر، بدردتان می خورد.

حمید قبول نکرد و مانع این کار شد.

حمید با بچه های لشکر به سمت خطوط نبرد راه افتادند.

گویا آقا مهدی می دانست این آخرین دیدارش با حمید است.

آن گاه که همه نیروها حرکت کردند، آقا مهدی نشست و سیر گریست.

(مهدی باکری در یادها و خاطره ها - بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس)

نظر شما