موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

جریان های فلسفی معاصر و بسترهای فرهنگی

مجله  پگاه حوزه  15 تیر 1381، شماره 56 

نویسنده : موسوی، سید محمد، پرفسور کنث اشمیتز
اشاره:
برآنیم تا در این مقاله و مقالاتی که از این پس انتشار خواهد یافت، نگاهی به مکاتب عمده ی فلسفه ی معاصرغرب و بسترهای فرهنگی ای که این مکاتب در آن رشد یافته اند، بیفکنیم. از این رو چهره های شاخصی همانند ویتگنشتاین، اوستین، هوسرل، نیچه، سارتر، هایدگر، دریدا و فوکو را از نظر می گذرانیم. آنچه در پی می آید، اولین مقاله از این مجموعه است.

فلسفه در بستر یک فرهنگ به وجود می آید. از این رو زمینه و بستر فلسفه چیزی جز بستر فرهنگی که فلسفه از متن آن برآمده نیست و فلسفه ی غرب نیز از این قاعده مستثنا نمی باشد. در شکل گیری فرهنگ عقلی مغرب زمین و ظهور و پرورش فلسفه غرب پنج جریان نقش داشته است: یکی از آن ها «حقوق رومی» است. مراد از حقوق رومی، معنای رایج حقوق نیست، بلکه مراد از آن قانون مندی کل جهان هستی به مثابه یک مجموعه است. جریان دوم عهد عتیق تورات و عهد جدید است. این متون مقدس، معنایی متعالی به جهان بخشیدند که در حقوق رومی مطرح نبوده است. در قرن سوم، مسیحیت به عنوان دین رسمی کل امپراطوری روم پذیرفته شده، در قرن چهارم و پنجم، فلسفه ی یونان وارد میدان می شود. شوراهای مسیحی برای تفسیر آموزه های دینی خودشان به فلسفه ی یونان بر می گردند و از آن ها برای تفسیر دین استفاده می کنند. این جریان، جریان سوم است.

جریان چهارم هجوم قبایل «ژرمن» است که تبعاتی از قبیل آزادی، آزادی فردی و... با خود به همراه داشته اند. البته مراد از قبایل ژرمن، آلمانی های فعلی نیستند، بلکه مراد همه ی افراد و قبایلی هستند که در سراسر اروپای آن زمان می زیسته اند. غالبا این جریان نادیده گرفته می شود. فرهنگ لاتین و یونان یک نوع ثباتی را برای صُوَر قایل بودند، اما ژرمن ها به سیلان و تغیر وعدم ثبات اعتقاد داشتند. وقتی به ژان پل سارتر برسیم، خواهیم گفت که ایشان در مقابل ساختارگرایی موضع می گیرد و آزادی را مطرح می کند. سارتر می گوید: «ما چیزی ماتقدّم بر آزادی نداریم؛ یعنی چیزی نداریم که آزادی در قالب آن شکل بگیرد. آزادی خود مقدم بر هر چیزی است.»

جریان پنجم، مطرح شدن اسلام در صحنه و ترجمه ی آثار فلاسفه ی بزرگ اسلام - همچون فارابی، ابن سینا، ابن رشد، غزالی - است که به همراه آن طب، نجوم، ریاضیات و طرح نظریات ارسطو، به غرب که در این زمینه ها بسط نیافته بود، راه یافت.

در قرن دوازدهم حقوق رومی در ایتالیا احیا می گردد؛ همچنین به کارگیری طبی که در اسلام رشد کرده بود، در ایتالیا نیز گسترش می یابد. از این رو تعامل این دو جریان، منتهی شد به یک جریان دیگری که می توان آن را شالوده ی دومی، در مقابل آن پنج جریان که مجموعا شالوده ی اول به حساب می آید، درنظرگرفت. غربی ها نسبت به ثبات فرهنگ خود بی اعتنا هستند و به دنبال طرح عناصر جدید و تازه می باشند. البته این مسأله بدان معنا نیست که این امر به کلّی به فروپاشی فرهنگ غرب منجر شود، بلکه یک نوع ثبات و وجه اشتراک همچنان باقی می ماند. بعد از بحث پیرامون عوامل شکل گیری فرهنگ غرب، به طور اجمال به این مبحث می پردازیم که این فرهنگ چگونه از خودش سخن می گوید و چگونه خود را می فهمد و معرفی می کند؛ چرا که فلسفه تلاشی است عقلانی که ما برای فهم امور، حتی مسایل وحیانی، صورت می دهیم.

فرهنگ روح تمدن یک نحوه تفکر، فهمیدن، اندیشیدن، به زبان آوردن و اموری از این قبیل است. گفتنی است که قبل از پیدایش سکولاریزم، دین یکی از مؤلفه های اصلی فرهنگ مغرب زمین بوده است. برای بیان این فرهنگ، چهار رویکرد وجود دارد که از یونان به ما رسیده، لذا اسم آن را فرهنگ یونانی نامیده اند. ما نیز وحی را جزو این چهار رویکرد به حساب نیاوردیم، چون وحی از طرف خداست و این چهار رویکرد را تعالی می بخشد و وحی در مرتبه ای بالاتر از این چهار شیوه است.

فلسفه، یعنی تحقیق بنیادی برای شناخت ماهیت واقعیت. در «تاریخ فلسفه» خوانده اید که تالس آب را اصل می دانست، آناکسیمندر«آپایرون» را مادةّ المواد بر شمرد و دیگران بر چیزهای دیگری انگشت نهادند. از پارمنیدیس به بعد، بحث وجود مطرح شد و وجود اصل و اساس همه ی امور قرار گرفت و افلاطون و ارسطو بعدها آن را گسترش دادند و بدین ترتیب هستی شناسی شکل گرفت. در قرون متمادی، مقولات ده گانه ی ارسطو (قوه و فعل، مادّه و صورت و مانند آن) پایه ی مباحث فلسفی و عقلانی بوده است؛ در کنار آن فیثاغوریان اعداد و ارزش اعداد را برای تفسیر اشیا و تبیین ارتباط آن ها به کار گرفتند.بنابراین، رویکرد اول را می توانیم هستی شناسی در قالب مقولات وجود و رویکرد دوم را ریاضیات در قالب روابط اعداد بنامیم.

در حدود قرن پنجم قبل از میلاد رویکرد سومی شکل می گیرد که بر اساس آن فرهنگ می خواهد خود را در قالب تاریخ و زمان بیان کند؛ به عبارت دیگر، تبیین از طریق رویدادهای تاریخی.

رویکرد چهارم که یک نوع بازگشت تلقی می شود، به خود الفاظ و مفاهیمی که با آن، جهان خارجی را تبیین می کنند، می پردازد. بر خلاف سه رویکرد قبل که به خود اعیان واشیا می پرداخت، این شیوه به منطق بیان و زبان فلسفی سه شیوه ی قبل توجه کرده و می توان گفت که رویکردی انتقادی داشته است.

علت طرح این چهار رویکرد این است که هنوز هم این شیوه ها مد نظرند و مکاتب و اندیشه های فلسفی، به نحوی به یکی از چهار رویکرد مربوط می شوند. به بیان دیگر رویکرد چهارم به خود انسان به عنوان عامل شناخت، توجه کرده و به خود آگاهی پرداخته است که این بینش به تحلیل زبان، تأویل، هرمنوتیک وامثال آن منجر شده است. ما به تفصیل درباره هر یک از چهار شیوه تبیین فوق، بحث خواهیم کرد.

بعضی ها بر این عقیده اند که فقط یونانی ها دستور زبان داشتند ومنطق، جدل و دیگر مباحث منطقی از طریق همان گرامر و دستور زبان یونانی به وجود آمد. بنابراین این نحوه تبیین را می توانیم ازنوع چهارم بدانیم. هر یک از چهار شیوه ی مذکور در مقطعی از تاریخ سیطره داشته است. هستی شناسی در افلاطون و بعد از او قرن ها مطرح بوده و در اسلام نیز ابن سینا نگرش هستی شناختی داشته است.

در قرن چهاردهم مسایلی مطرح می شود که هستی شناسی، پاسخ قانع کننده ای برای آن ندارد. متفکران به دنبال راه های جدیدی برای پاسخ گویی بر آمدند و به ریاضیات به عنوان دقیق ترین شیوه برای پاسخ گویی متوسّل شدند. مسایلی که در هستی شناسی پاسخی نمی گرفت، مسایل طبیعی، تجربی و ساده بود، مثل چگالی مواد که چرا یک چوب در آب فرو نمی رود، اما سنگ فرو می رود. شیوه ی ریاضی در قرن هفدهم و هجدهم سیطره داشت و هنوز هم در زمینه ی علوم سیطره دارد. در قرن هفدهم و هجدهم فیزیک نیوتنی در راستای این شیوه مورد توجه بوده است.

پاسخ به سؤالاتی که رویکرد هستی شناختی قادر به پاسخ آن ها نبود، در شیوه ی ریاضی امکان پذیر بود. البته این شیوه فقط در مسایل طبیعی و ریاضی محدود نشد، بلکه در فلسفه نیز به کار رفت. دکارت، اسپینوزا، لایب نتیس، راسل، وایتهد و کسانی دیگر ریاضیات را در فلسفه به کار گرفتند که وضوح و تمایز در فلسفه دکارت نتیجه ی این رویکرد ریاضی گونه است؛ هر چند که او در تبیین اخلاق از طریق روش ریاضی، موفق نبوده است. حال این سؤال مطرح می شود که ماهیت فلسفه، ریاضی است یا وجودشناسی؟ مراد ما آمپریسم نیست، هر چند هیوم برای پردازش آن از ریاضیات استفاده کرده است. او انطباع حسّی را سرزنده و مستقیم می خواند که اگر از شیء روی برگردانیم، مستقیم وسرزنده نخواهد بود، خلاصه این که مراد ما از رویکرد ریاضی آمپریسم نیست.

در قرن هجدهم فیلسوف ایتالیایی به نام «ویکو» روش ریاضی را برای طبیعت، مناسب و کارآمد تلقی کرد، اما آن را برای انسان، تبیین قوای شناخت انسان کافی ندانست. ایشان برای تبیین پدیده های انسان به تاریخ و رویدادهای تاریخی متوسل شد. ویکو می خواست رویکرد جدیدی رامطرح کند.او بر این عقیده بود که در کانون و مرکز انسان، اختیار وآزادی ای وجود دارد که با صورت خدا ربط و پیوند عمیق دارد واین ها را نمی توان با ریاضیات تبیین کرد. او بین داده های علوم طبیعی و علوم تاریخی فرق گذاشت. راه اثبات و صدق داده های علوم طبیعی، تکرار پذیری است؛ در حالی که تبیین داده های علوم تاریخی مورد بحث او، حوادثی است که قابل تکرار نیست. لذا روش ریاضی را کارآمد ندانست و روش جدیدی به نام یافتن اصالت نسخه و روایت مطرح کرد و آن را «تاریخ نگری» جدید نامید.

در ابتدا ویکو فقط برای تبیین رویدادهای تاریخی، این روش را به کار گرفت، اما یک قرن بعد، یعنی در قرن نوزدهم این رویکرد به حوزه های دیگری نیز سرایت کرد و در نتیجه تاریخ دین، تاریخ علم و تاریخ ادیان و حتی تاریخ خدا نوشته شد. در واقع یک نوع خودآگاهی تاریخی در هر زمینه ای به وجود آمد. برای روشن تر شدن بحث، تاریخ فلسفه را مثال می زنیم: تا قرن هجدهم در کتاب های تاریخ فلسفه، فقط به فلسفه های متفاوت و فیلسوفان مختلف بر حسب ترتیب تاریخی شان پرداخته می شد، اما از اواخر قرن هجدهم به بعد، نوشتن کتب تاریخ فلسفه با توجه به این مسأله بود است که تفکر فلسفی در تاریخ رشد یافته است. مهم ترین این دسته از فلاسفه «هگل» بوده که فلسفه را چیزی جدا از تاریخ فلسفه نمی دانست. بنابراین، رویکرد «وجودشناختی» قرن ها غالب بود. رویکرد ریاضی درقرن هفدهم و هجدهم، رویکرد تاریخی در قرن نوزدهم و رویکرد زبانی در قرن بیستم غلبه داشت.

تفاوتی که بین سنت و رویکرد تاریخی وجود دارد این است که بین رویکرد تاریخی و آن چه می خواهد تحقیق کند، فاصله ی زیادی وجود دارد، اما در سنت این شکاف وجود ندارد، بلکه گذشته را زمان حال نشان می دهد. مشکلی که رویکرد تاریخی برای دین بوجود می آورد این بود که حضور دین در جامعه ی فعلی را نادیده می گرفت و نقش فعالانه و حضور مستقیم آن را که سنت بدان توجه دارد، از نظر دور می داشت و آن را پدیده ای همچون پدیده های دیگری می شمرد که باید به طریقی به آن دست یافت.

رویکرد تاریخی خدمات به رغم ارزشمندش، اما اغلب مخرب نیز بوده است، چرا که حضور مستقیم و فعّالانه ی دین را نادیده گرفته است.بر اساس این رویکرد اگر بخواهیم به فلسفه و حکمت توجه کنیم، باید به تاریخ گذشته، حال و آینده ی آن توجه کنیم که در این صورت اصل حکمت و دانش مورد بی توجهی قرار می گیرد. علاوه براین که وحی و دین امری فرازمانی و سرمدی است و نمی توان آن را در قالب تاریخ تفسیر کرد. شاید رویکرد هستی شناختی بهتر بتواند وحی و امور متافیزیکی را تبیین کند. اما در باب گنوسیه (غنوصیه رویکرد باطنی) باید بگوییم که این رویکرد، رویکرد مستقلی نیست. برداشت من این است که گنوسیه معرفت سرّی و شناخت رازآلود نسبت به جهان هستی است. آن چه در مورد این رویکرد یا مکتب داریم، از شخصی به نام «ایرانئوس» می باشد. یک ثنویتی در این رویکرد هست: مبدئی برای خیر مبدئی برای شّر. از آن جهت که معرفت، سّری است که فقط برای اهل دل فراهم است نه برای همه و به اصطلاح یک معرفت عرفانی است. در کانون این رویکرد (معرفت سّری) ثنویتی مطرح می شود: خدای برتر یا خدای نور، و خدای فروتر یا خدای تاریکی و شّر. این تعالیم نزد مسیحیان در تناقض است و با توحید مسیحیت که خدای ابراهیم، یعقوب و موسی را یکی می داند، سازگار نیست.

بنابراین، گنوسیه رویکردی نیست که نظریات و آموزه ها را تفسیر کند، بلکه خودش صرفا مجموعه ای از آموزه ها است و به همین دلیل راه پنجم نیست. معتقدین به آموزه ها، آن چهار رویکرد را مورد استفاده قرار داده اند. مثلاً آن ها از طریق نجوم، حرکت سیارات را محاسبه می کرده اند که این یک رویکرد ریاضی است. همچنین به داستان هایی در مورد اهورامزدا و اهریمن می پرداختند که این یک رویکرد تاریخی محسوب می شود. از تعلیم شفاهی و متون مقدس نیز برای عرضه ی تعالیم خود استفاده می کردند که آن را می توان یک رویکرد زبانی به حساب آورد. بنابراین، خود اینان نیز از رویکردهای ریاضی، تاریخی و تحلیل زبانی سود جسته اند و همین طور از رویکرد انتولوژری برای تفسیر جهان مبدأ ومنشأآن نیز استفاده نمودند.منتهی این مسأله نزد گنوسیه متفاوت بوده است؛ بعضی ها از یک رویکرد، بعضی ها از دو تا و...و بعضی ها از هر چهار رویکرد استفاده کردند. پس پیروان مکتب گنوسیه به نحوی از انحاء از آن رویکردهای چهارگانه برای تفسیر آموزه های گنوسی استفاده کردند. به این دلیل ما آن را رویکرد پنجم به حساب نیاوردیم.

اما سرشت عرفانی این تعالیم، رازآلود و خارق العاده است.البته به نظر ما عرفان در میان مسیحیان و مسلمانان خیلی بر رازآلودگی این معارف تأکید نکرده است، بلکه بیش تر باز و گشوده است و به نوعی تجلی حکمت خدا در انسان است. حکمت با معرفت اسرارآلود و رازگونه متفاوت است. بعضی ها از عرفان طبیعی (غیر دینی) صحبت می کنند. به این معنا که ذهن ناکافی است و باید برای معرفت پافراتر بگذارد؛ یعنی این جهان برای معرفت حقیقی کافی نیست.

بعضی ها افلوطین را طرفدار عرفان طبیعی شمرده اند، که بعید است؛ چون اگر چه او مسیحی نبود، اما معلم مسیحیان بود. به متون مقدس بعضا آشنا بود، از تجلی کلمه ی خدا بحث می کرد و از آن طریق سیر و سلوک انسان را توضیح می داد. به این دلیل بعضی وی را جزو عرفان طبیعی دانستند. بهتر است آن چهار رویکرد و تبیین را روش و متد بدانیم که امر انتزاعی است و به محتوای امور مرتبط نمی شود، بلکه غالبا روش هایی هستند که محتوای امور را تبیین می کنند. فلسفه از همان دوران یونان باستان به معنای پرسش های اساسی و بنیادین تلقی شده که با یکی از آن چهار روش بسط یافت و در هر دوره ای یک رویکرد غالب بوده است.

البته این که می گوییم از قرن سوم قبل از میلاد، مثلاً تا قرن چهارده یا تا زمان دکارت، رویکرد هستی شناختی غالب بوده است، این بدان معنا نیست که اصلاً رویکرد دیگری نبوده است، بلکه رویکرد غالب هستی شناسی بود. با ترجمه ی آثار ارسطو از عربی به لاتین، رویکرد جدیدی ایجاد شد که می خواستند عالم را با مقولات ده گانه ی ارسطویی تبیین کنند که این روش یک روش علمی بود. قبل از این، ترجمه ها، رویکرد غالب بیش تر افلاطونی بوده است که کم تر علمی بود. همان طور که پیش تر یادآور شدیم، علمی شدن رویکرد، به معنای آزمایشگاهی شدن نیست، بلکه مراد روش مند شدن است؛ یعنی هر چیزی را که بخواهیم از طریق حکمت و ربط امور به پایه و بنیاد آن ها تفسیر و تبیین کنیم، حرکت ذهن در سیر استدلال ها و روش علمی از داده های تجربی می خواهد فراتر رود و به منشأاین داده ها برسد، تعالی پیدا کند تا به محرک غیر متحرّک، علة العلل و واجب الوجود برسد.

در قرن چهاردهم و پانزدهم اندکی قبل از فلسفه ی جدید در قرن هفدهم، اعتماد فلاسفه به عقل و استدلال کم می شود و آن ها به متون دینی روی می آورند. در قرن سیزدهم (دوران توماس آکوئیناس) حقایق ایمانی و عقلی، برادرانی از یک پدر بودند، یک منشأ داشتند و همراه هم بودند. اما وقتی که جنبش فلسفی در پاریس محکوم می شود، کم کم اعتماد خودشان را به مسایل فلسفی از دست می دهند و روحیه ی جدید شکل می گیرد.

در قرن چهاردهم و پانزدهم هنوز زود بود که عقل و دین کاملاً از هم جدا شده، عقل را به کنار گذارند، ولی فیلسوفان که رفته رفته اعتماد قبلی خود را به عقل از دست داده بودند، به مسایل این جهانی پرداختند. مثلاً چرا سنگ در آب فرو می رود، ولی چوب فرو نمی رود؟ چرااطراف کتری مثلاً زودتر از مرکز آن می جوشد؟ و سؤالاتی از این قبیل. این سؤالات با همه ی کوچک بودنشان، برای خیلی ها جذابیت داشت. رویکرد هستی شناختی قادر به پاسخ گویی به آن ها نبود. برای اسلام و مسلمانان این سؤالات مهم نبود، اینان بیشتر به ریاضیات، طب و نجوم می پرداختند.

ناتوانی رویکرد هستی شناختی زمینه را برای پرداختن به رویکرد ریاضی فراهم ساخت. گرایش به رویکرد ریاضی در دو حوزه صورت گرفت:

1.در حوزه ی عملی، به مکانیک و طب ختم شد، تا از این طریق حرکت و دیگر مسایل جهان را تبیین کنند؛

2.در حوزه ی نظری به فلسفه زبان ختم شد که می خواستند هر مفهومی را به اجزای تشکیل دهنده ی آن تجزیه نمایند، این را نومینالیسم یا اصالت تسمیه می نامند که خصیصه برجسته ی فلسفه ی غرب است.

اصالت تسمیه شاید با تأکید و رشد فردیت مرتبط باشد. با تأکید فردیت، نظریه ی نومینالیسم شکل گرفت. در این دوره به طور کلی گرایش و تمایل ذهن فیلسوفان این بود که معانی را به عناصر عینی، انضمامی و ملموس تشکیل دهنده ی آن تحویل ببرند و کاری به مبادی و منشأ این معانی نداشتند. الگوی عملی، مکانیک بود که همه ی اجزای یک شیء را با هم در ارتباط می دید، در واقع به تجزیه و ترکیب می پردازد، این الگوی عملی چهارصد سال در شیمی رواج داشت. هدف آن ها این بود که قوانین حرکت را بشناسند، بر همین اساس قانون نیوتن مثل اعلای فیزیک و قوانین علمی شد و فیلسوفانی مثل دکارت نیز همین رویکرد تحلیلی را در پیش گرفتند.

دو گرایش ذهنی باعث شد تا از رویکرد هستی شناختی به رویکرد ریاضی رو آورند: اولین گرایش این بود که ذهن به جای وجود،به حرکت و علل آن توجه می کند. به عبارت دیگر به جای بازشناسی مبدأ حرکت، به توصیف حرکت می پردازد. درقرن بیستم کسانی مثل راسل و ویتگنشتاین، خصوصا ویتگنشتاین مقدم، الگوی شان این بود که قوانین حرکت را بشناسند.

این رویکرد آن معنای تعالی جهان را تضعیف می کند، چنان که معتقدان به دئیسم نیز این کار را کرده بودند و خدا را بازنشته کردند و تنها نقش خدا - در نظر آنان - این بود که استارت جهان را زده است. البته این عقیده به معنای الحاد آن ها نیست، بلکه بدین معنا است که مسأله ی اصلی که تعالی ذهن بود، فراموش شد و به این جهان، حرکت و قوانین طبیعی آن پرداختند.

در اوایل دوران جدید مبارزه ای بین این دو شیوه (طرز تفکر قدیمی که هستی شناختی بود و طرز تفکر جدید که مکانیک بود) ایجاد شد. مکانیک وقتی به عنوان الگو و فلسفه درآمد، مصیبت آغاز شد. در تفکر قدیم «حرکت» یک پدیده ی ثانوی است که به وسیله ی متحرک نامتحرک و یک موجود قدیم توجیه می شود، ولی در طرز تفکر جدید حرکت یک پدیده اولی است و تبیین نمی خواهد، یعنی نیاز به محرّک اول نامتحرک نیست. در این مورد به دنبال علل حرکت نیستند، بلکه به دنبال قوانین حرکت هستند، لذا رویکرد ریاضی رویکرد مناسبی است.

نیوتن مبدأ نخستین را حرکت می دانست.او می گفت: تمام ذرّات در حال حرکت هستند. البته وی آدم متواضعی بود و به دنبال تبیین بنای حرکت نبود، اما دیگران آن مبادی و علل را انکار کردند و از آن پس زبان ریاضی شد. دکارت، ریاضی دان قهّاری بود، لذا در جست وجوی معرفت یقینی گام برمی داشت. ابتدا در همه چیز شک کرد و به دنبال مفاهیمی بود که همچون ریاضیات دارای وضوح و تمایز باشد. در هیوم و تجربه گرایی او این رویکرد ریاضی به آن اندازه که در فلسفه ی دکارت غلبه دارد، غلبه نداشت، اما می توان این رویکرد را در تجربه گرایی هیوم نیز پیدا کرد. هیوم از وضوح و تمایز نمی گوید، اما سخن از انطباع حسی سرزنده و قوی که در حدّ همان وضوح و تمایز دکارت باشد، نشان از وجود این رویکرد ریاضی در او است. این اولین گرایش و تحول ذهن بود که به جای مبادی و علل حرکت، به خود حرکت و قوانین آن پرداخته شد؛ چه به عنوان ایده ها در دکارت یا به عنوان انطباعات سرزنده در هیوم.

این جا بود که زمینه برای پیدایش معرفت شناسی ایجاد شد. در رویکرد هستی شناختی از حرکت فراتر می رفتند و به دنبال مبدئی برای حرکت بودند، اما باتوجه به گرایش ذهن به خود حرکت به عنوان پدیده ی نخستین، از این پس به خود حرکت توجه کردند. این عامل دوم گرایش ذهن از رویکرد هستی شناختی به رویکرد ریاضی است؛ یعنی توجه به خویشتن و بازگشت به خود که در کم رنگ کردن تعالی وجود و وجود متعالی نقش زیادی داشت.

بر همین اساس است که دکارت در همه چیز شک می کند، اما برای رسیدن به سنگ بنای محکم به قضیه ی کوجیتو می رسد؛ یعنی با بازگشت به خود، وضوح و تمایز مطرح در ریاضی را در خود می یابد. البته اگر دکارت خود را مقابل خدا می بیند، این بدان معنا نیست که خدا را رها کرده است، بلکه خدا دیگر نقش اول را از دست داده و به جای آن خود نقش اول را پیدا کرده است. در او فقط عقل سخن می گوید، لذا به وحی الهی توجه ی نمی کند، اما فقط تعبدا کاتولیک بوده است. دکارت از لحاظ تعقل به یک ثنویتی قایل بود؛ ثیویت نفس و بدن (که با جدایی عقل و ایمان بی ارتباط نبود). تفسیر او از ارتباط بین آن دو مثل سابق به شکل «مادّه و صورت» نیست، بلکه غدّه ی صنوبری شکل را مطرح می سازد. این تأکید بر خود، تنها در دکارت نیست، در هیوم نیز هست. هر چند هیوم از خود انتقاد می کند، اما آن چه بیان می کند، صرفا انطباعات سرزنده و مستقیم از خود است. این بازگشت به خود در کانت تکمیل شد. وی معتقد بود که مقولات پیشینی امکان حصول شناسایی را فراهم می کند.

سپس در واقع یک توسعه ی علمی به وقوع پیوست و آن تأکید بر «اراده» بود. در دکارت توجه به اراده بی اندازه است. کانت نیز تأکید بر اراده دارد. در سارتر نیز اراده از بیش ترین اهمیت برخوددار است و نیچه هم اراده ی توأم با قدرت را می ستاید. کارل مارکس می گوید: آن چه در تاریخ به وقوع می پیوندد، حاصل اراده ی بشراست که نمی توان آن را تغییر داد. خلاصه آن که آن چه در کانون بررسی قرار می گیرد، «خود» است؛ خواه در قالب تجربی، خواه در قالب اخلاقی و همه به ساحت نفس مربوط می شود.

گفتیم در غرب تأکید بر «خود» به انواع متعددی بروز کرد. دکارت خدا را با تأکید بر خود اثبات می کند و اثبات خدا بعد از اثبات خود است. روش افراطی تر از آن این است که خدا کنار گذاشته شود و همه چیز «خود» شود، چنان که در قرن هجدهم با چنین روش افراطی، خدا مورد انکار واقع شد.

البته همان طور که قبلاً نیز گفتیم، تأکید بر خود در این دوره غالب بوده و این بدان معنانیست که رویکردهای دیگر رایج نبوده باشند، روش قدیم مثل هستی شناختی هم مطرح است، منتهی در حوزه های علمی مسیحی. بنابراین،روش های دیگر نیز بود، اما در انزوا قرار داشت. بعدا که به هوسرل می رسیم، می بینیم که ایشان درصدد اصلاح رویکرد هستی شناختی هست.

در خاتمه باید تأکید کرد که ترکیبی از رویکردهای فوق کارساز است، نه یکی از آن ها. در گذشته این رویکردها هر کدام در مدتی خاصّ غالب بوده است. امروزه این رویکردها با هم حضور دارند و در واقع رویکردی مرکب از آن ها شکل گرفته است.

نظر شما