موضوع : فرهنگ | هنر و ادبیات

نویسنده ى آدم هاى تنها

گفت وگو با حسین سناپور - نویسنده
مهدى یزدانى خرم
روزنامه شرق، یکشنبه ۱۱ دى ۱۳۸۴ - - ۱ ژانویه ۲۰۰۶


بخش پایانى
قسمت نخست این گفت وگو روز گذشته منتشر شد. اینک بخش پایانى آن را مى خوانید.
•••
•پس شما به عنوان نویسنده آن آدم ها اعتقاد به خوشبختى شان ندارید؟
این قضیه دوطرفه است. از سویى اینکه آدم کسى را براى راهنمایى داشته باشد، خوشبختى است و از سویى دیگر این معنا را دارد که خود آدم نتوانسته است براى خودش تعیین تکلیف کند. چون این را هم نداریم، مزید بر علت مى شود و در نتیجه وقتى آدم هاى امروزى در آن موقعیت قرار مى گیرند، تنهاتر از آدم هاى نسل هاى پیش هستند.
•کار سوم شما در حوزه داستان، مجموعه داستان «با گاردباز» بود. خیلى ها انتشار این کتاب را یک ریسک مى دانستند. چون اکثر این قصه ها را قبل از رمان هایتان نوشته بودید و در هر کدام از آنها تجربه ها و فرم هاى مختلف را به کار برده بودید. چرا تصمیم گرفتید داستان هاى اواخر دهه شصت تا اواخر دهه هفتاد خود را در سال ۸۳ چاپ کنید. مگر در همان دهه هفتاد این فرصت را نداشتید؟
اینکه چرا همان دوره چاپ نشد به فضاى چند سال پیش بازمى گردد. وضع نشر تا چند سال پیش خیلى بد بود _ البته الان هم آنچنان خوب نیست _ ولى تا همین سال هاى ۷۷ و ۷۸ بسیارى از هم سن و سال هاى من ناشر نداشتند و خیلى استثنایى بود که کسى حاضر به سرمایه گذارى براى کارهاى ما شود. بنابراین اکثر نویسندگانى که در اواخر دهه شصت و بسیارى سال هاى دهه هفتاد کتاب درآوردند، آن را با پول خود منتشر کردند. اما من هیچ وقت نخواستم براى چاپ کتابم پولى بپردازم. نوشتن کارى حرفه اى است و معنى ندارد براى چاپ کتابم پول بدهم. به علاوه فکر مى کردم که داستانم آنقدر باید خوب باشد که خود ناشر پیشنهاد سرمایه گذارى دهد. به هر حال من در آن روزگار حوصله پیدا کردن ناشر نداشتم و یکى دو ناشر خوبى هم که با آنها صحبت کردم، کتاب را چاپ نکردند. من هم تصمیم گرفتم که صبر کنم و فقط کار کنم تا زمانى که خود ناشرها براى چاپ آثارم تمایل نشان دهند. به همین دلیل مجموعه را کنار گذاشتم و رمان نوشتم، چون مى دانستم رمان مخاطب بیشترى دارد. با این حال مجموعه با گاردباز باید سه سال پیش چاپ مى شد، چون حداقل سه سالى هم در انتظار مجوز ماند. به واقع کتاب باید سال ۷۹ چاپ مى شد. اما هرچه که بیشتر طول کشید، من هم سختگیرتر شدم و مجموعاً هفت داستان را کنار گذاشتم. ارشاد هم چهار داستان را حذف کرد تا بالاخره این کتاب چاپ شد.
•مهم ترین ویژگى  فرم گاردباز در این است که داستان ها در یک قالب یکسان نیستند، هم از نظر محتوایى و هم از نظر ساختارى باهم فرق دارند، داستان هایى با زبان کهن کنار داستان هایى با فرم شاعرانه قرار گرفته اند و... منظورم عدم یکدستى داستان هاى شما است. چرا نخواستید مجموعه یکدست ترى داشته باشید؟
بله، به نظر من هم مجموعه هایى که یکدست ترند معمولاً خواننده هاى خود را راحت تر پیدا مى کنند، مثل مجموعه داستان هاى رئالیستى. به همین دلیل هم خیلى برایم عجیب نیست که مجموعه اى با این تنوع براى خواننده جذابیت نداشته باشد و یا تعداد داستان هایى که ممکن است یک خواننده را جذب کند، زیاد نباشد، به خصوص اینکه بیش از نصف داستان هاى این مجموعه داستان هاى خیلى کوتاه هستند و تجربه خواندن این فرم چه در ایران و چه در کشورهاى دیگر خیلى کم است. ما در ایران مجموعه هاى خیلى کوتاه، خیلى کم داریم. فقط در حد چند ترجمه. در نتیجه تجربه خواندن آن هم بسیار کم است و یا تقریباً نیست. البته من گمان مى کنم براى دوستان نویسنده این مجموعه جذاب تر است، براى کسانى که به نوشتن فکر مى کنند، به تکنیک هاى گوناگون مى  اندیشند و به این که چگونه مى شود موضوع هاى متنوع را به فرم هاى گوناگونى درآورد. پس احتمال مى دهم داستان هاى «با گاردباز» براى نویسنده جذاب تر باشد تا خواننده هاى صرف. اما واقعیت این است که فکر مى کنم نویسنده هاى خوب همیشه میل به جست وجو دارند. البته این قضیه مطلق نیست ولى اگر مجموعه داستان هاى خیلى از نویسنده هاى خوب را بررسى کنیم، مى بینیم که داستان هاى یک مجموعه خیلى با هم تفاوت دارد. مثلاً مجموعه هاى اول گلشیرى و یا صادق هدایت که هم داستان علمى- تخیلى دارد، هم سوررئال، هم رئال و... یعنى در یک مجموعه انواع و اقسام شیوه ها را دارد. در واقع آن حسى را که من براى تجربه کردن دارم، در خیلى از نویسنده ها دیده  ام، مثلاً همینگوى این ویژگى  را ندارد- با اینکه نویسنده بزرگى است- اما فاکنر داراى این ویژگى است که نویسنده بزرگترى است. در هر حال من جزء آن نویسندگانى هستم که سعى کردم تا میل خودم براى تجربه کردن زمینه هاى مختلف را نشان دهم. البته باز هم تاکید مى کنم که یکى از دلایل این کار دوره طولانى است که این داستان ها طى آن نوشته شده و در کنار هم قرار گرفته اند. همه این مسائل باعث شده تا این مجموعه متنوع شده و بالطبع نظرات متعددى هم درباره آن وجود دارد.
•اما به نظر من شما در داستان هاى بلندتر مجموعه نویسنده موفق ترى هستید، این آثار- قصه هاى بلندتر- پخته تر و منسجم ترند. فرم هاى خیلى کوتاه  برخى داستان ها آنچنان موفق نبوده اند و به اعتقاد من شما نویسنده داستان هاى بلند هستید. نظر شما چیست؟
نمى دانم.
162135.jpg
•مثلاً در اکثر این داستان هاى کوتاه سوژه ها حیف شده اند، مثل داستان آب دهان.
نمى توانم این حرف را تائید کنم، چون جاى خواننده نیستم. ولى حقیقت این است که خودم تعدادى از آن داستان هاى خیلى کوتاه را واقعاً دوست دارم و از آنها راضى ام. البته یکى دو تا از آنها را مى توانستم تغییر بدهم، ولى به طور عمده راضى ام. در عین حال تکلیفم با بعضى دیگر معلوم نیست یعنى نمى دانم که واقعاً مى شد بهتر نوشت شان یا نه. ولى در هر صورت کارى را که مى خواسته ام کرده ام. ممکن است موفق از آب درنیامده باشد ولى نمى توانستم با آن کار دیگرى انجام دهم. به عقیده من مهمترین نکته این است که ما چه در رمان، چه داستان کوتاه و چه داستان خیلى کوتاه تمام سعى خودمان را کرده باشیم. من هم تمام سعى خودم را کرده ام و فکر مى کنم بهتر از این نمى توانستم بنویسم. به نظر من نویسنده وقتى مشکل پیدا مى کند که تکلیف خودش را با اثرش مشخص نکرده باشد و از کار خودش راضى نباشد. بنابراین من شخصاً از خیلى از داستان هایم راضى ام به جز دو یا سه داستان که حس مى کنم، مى توانستم بهتر بنویسم شان.
•یکى از مهم ترین حرکت هاى شما در مجموعه با گاردباز این است که برعکس رمان هایتان که شخصیت محور است خواسته اید تا شرایط و موقعیت ها محور قرار بگیرند و این مولفه اى است که قصه هاى این مجموعه را به هم پیوند مى دهد. آیا شما براى به وجود آمدن این روند مشى خاصى را در ذهن تان داشته اید؟
نه، من ترفند خاصى نداشتم و بیشتر همان دوره زمانى در این قضیه نقش داشته است. اما درباره محوریت داستان ها باید بگویم که نظر شما درباره اغلب داستان ها درست است. در بیشتر داستان ها یک موقعیت است که مهم است. البته داستان موقعیت سابقه طولانى در داستان نویسى جهان دارد. مثلاً یادم مى آید مطالبى از کوندرا در مجله آدینه خواندم درباره «داستان موقعیت». او کافکا را مثال مى زد و توضیح مى داد که داستان موقعیت چیست و تمرکز نویسنده بیشتر بر کدام موقعیت است. در پایان هم به سارتر اشاره کرده بود و داستان دیوار که گویا سارتر آن را تحت تاثیر کافکا نوشته است. به هر حال این تجربه در داستان هاى من وجود دارد البته در داستان هاى خیلى کوتاهم این نکته محسوس تر است.
•من به زبان و فضاى کهن دو داستان این مجموعه انتقاد دارم و فکر مى کنم این دو به کل مجموعه آسیب زده اند. چون در اکثر آثارتان فضاى شهرى، انسان شهرى و روابط شهرى محور است ولى این داستان ها مجموعه را از ریتم خودش خارج مى کند.
من فکر کردم که آنقدر تنوع در مجموعه با گاردباز وجود دارد که تغییر فضا و زبان این دو هم به نوعى در این تنوع قرار بگیرد. ضمن این که تجربه نثر کهن را در جز یک رمان ناتمام دیگر تکرار نکرده ام. اگر سه یا چهار داستان دیگر با این زبان داشتم، این دو را هم با آنها در مجموعه اى جداگانه چاپ مى کردم ولى به هر حال این داستان ها باید یک جایى چاپ مى شد. به علاوه تعداد داستان ها هم زیاد بود و برایم مهم نبود که خواننده یکى دو داستان را هم نخوانده بگذارد.
•در داستان هایى که فضاى جنگ در آنها وجود دارد، تاکید بر نامشخص بودن زمان و مکان داشته اید، در واقع جنگ در داستان هاى شما بومیت و فرهنگ مشخصى ندارد.
این نکته هم زیر مجموعه داستان موقعیت است. وقتى ما مى خواهیم حرفى عام بزنیم معمولاً از فضاهاى رئالیستى که وابستگى هاى تاریخى مشخص دارند استفاده نمى کنیم و به سراغ داستان موقعیت مى رویم. مثلاً داستان هاى کافکا، زمان و فضایى آشنا و مشخصى ندارند. یعنى فکر مى کنم که این به ذات داستان موقعیت برمى گردد که ما انسانى را روایت کنیم که در موقعیتى بزرگ تر از خودش قرار گرفته و مقهور آن است.
•شما که جنگ را درک کرده اید، پس چرا نخواستید بیشتر به جنگ خودمان نزدیک شوید.
درک جنگ دو بخش است؛ یکى اینکه در شهر باشید و بمباران شهر را درک کنید و دیگر این که به جبهه بروید و در موقعیت هاى جنگى حضور پیدا کنید. من در دوره اى از سربازى ام در خط سوم جبهه بوده ام- البته این خط خیلى عقب است- و موقعیتى براى درگیرى برایم پیش نیامد. یعنى هیچ وقت از نزدیک با خود جنگ، یعنى جایى که آدم ها از نزدیک با هم درگیر مى شوند، آشنا نشدم. یک بار هم طرح یک رمان جنگ را نوشتم، مقدارى هم تحقیق کردم ولى جرات نوشتنش را پیدا نکردم، چون فکر کردم که نوشتن از موقعیتى که تجربه نکرده ام سخت است. بنابراین بعید است سراغ آن رمان بروم. بنابراین به اندازه لازم جنگ را لمس نکرده ام و ترجیح مى دهم از چیزى که درباره آن تجربه ندارم، ننویسم.
•یک مولفه مشترک در داستان هاى این مجموعه، خشونت است. قصه ها یا خیلى خشن هستند، یا روابط خشن وجود دارد و یا ذاتاً اشاعه دهنده خشونتى روایى اند. در ذات قصه هایتان خشونت دارید. حتى درباره شاعرانه ترین داستانتان که وابستگى به یک شىء را مطرح مى کنید (داستان دیگر باور نمى کنم)، در آن هم خشونت دیده مى شود، خشونتى که خیلى راحت در پایان قصه قطع مى شود. یعنى فرصتى به خواننده نمى دهد که بتواند دچار همذات پندارى شود یا بتواند شخصیتى را دوست داشته باشد یا دوست نداشته باشد و مثل  آوار بر سر مخاطب فرود مى آید. این خشونت در رمان شما دیده نمى شود. در رمانتان تحقیر و شکست وجود دارد. ولى در داستان هایتان خشونت هم از نظر ساختارى و هم مفهومى نمایان است. دلیلش چیست؟
طبعاً یکى از دلایلش این است که اجتماع ما از زمان روزهاى مبارزات انقلاب تا حالا خیلى خشونت دیده است. مشخص ترین آن هم کشتارهاى زمان انقلاب و جنگ است. همه ما داریم در یک فضاى خشونت بار زندگى مى کنیم. شاید نسل هاى قبل از ما کمتر این فضا را درک کرده اند؛ با این که در کشورهاى جهان سوم این خشونت همیشه وجود داشته و دارد. ما با کشورهاى اسکاندیناوى خیلى تفاوت داریم. در آن کشورها سال ها مى گذرد و هیچ اتفاقى نمى افتد. کل کشورهاى جهان سوم اینگونه پر از خشونت اند. داستان هاى یوسا و مارکز را که مى خوانیم پر از خشونت است. همه اینها به شرایط اجتماعى ما برمى گردد. به خصوص که در این سى سال اخیر ما خشونت بیشترى را درک کرده ایم. در این چند سال اخیر هم مدام خبر گروه هاى بن لادن و حوادث یازده سپتامبر و حمله به عراق و... را مى شنویم و مى بینیم. یعنى با این که کشورمان از فضاى جنگ دور شده، باز هم سایه اش بالاى سرمان است. به نظرم خشونت با زندگى مان عجین شده است. علاوه بر اینها بچگى من در جنوب شهر گذشته است و مى دانید که هرچه از بالاى شهر به جنوب شهر پیش برویم، خشونت هم بیشتر مى شود. یعنى من در بچگى هم خشونت بیشترى دیده ام. شاید این هم تاثیر داشته باشد. البته به نظر من در بعضى داستان ها خشونت کمترى وجود دارد یا اصلاً وجود ندارد. مثل قصه صندلى.
162132.jpg
•آن قصه که خیلى خشن است. آن موقعیت خاص و آن پایان خاص که هیچ فرصتى به قهرمان شما نمى دهد تا به فضاهاى دیگر بپردازد، نوعى دهن کجى به شخصیت داستان است.
من خشونت را خاص تر مى بینم.
•نوعى لج بازى با سرنوشت در داستان هاى شما دیده مى شود. من خشونت را در این مى بینم که نویسنده به یک پایان دراماتیک نرسد. نتواند آن نتیجه مرسوم را بگیرد. حتى یک پایان تلخ نداشته باشد. در این فضاى بسته نگه داشتن، خواننده را آزار مى دهد. مخصوصاً در داستان  کوتاه که فضا بسیار کم است. مثلاً در ماجرایى که بین دختر و پسر رخ مى دهد (در داستان راه هاى دوگانه) پسر مى خواهد رابطه را قطع کند و دختر از او مى خواهد که برساندش و این روند ادامه پیدا مى کند. این آزار دادن ذهن مخاطب است. یعنى هیچ چیز به مخاطب نمى دهد. این داستان ها باعث عذاب کشیدن خواننده مى شود و نوعى روایت تئوریزه شده داستانى از خشونت است. شما هم مشکل فیزیکى آن را دارید که موفق است.
برداشت من این است که تو تلخى و دردناکى زندگى را نوعى خشونت مى بینى.
•بله چون این آدم ها گذشته ندارند. در رمان این گذشته وجود دارد و آن گذشته به شما فرصت مى دهد تا آن آدم را بسازید. شخصیت را بسازید. ولى در داستان هایتان اکثراً این گذشته وجود ندارد. یک فضاى خیلى خاص و خیلى کوتاهى است و چیزى در آن روایت مى شود. مثلاً در قصه جاهل (تاریکى) امر خشن چند سو پیدا مى کند. مردى که زیر فشارهاى زندگى شهرى فرو رفته و حالا مى خواهد براى ارضاى غرور خودش کارى انجام بدهد و شکست مى خورد. این خیلى عذاب آور است. ولى در عین حال نه مى توان آن مرد را دوست داشت و نه مى شود به آن جاهل حق داد. این به نظر من یکى از ترفندهاى داستان هاى شماست. ایجاد بن بست هایى که آدم ها در آن گذشته خاصى ندارند. ولى مى توان کلیتى را حدس زد. اما پایان ها و سرنوشت هاى دردناک و تلخى دارند. من به این ویژگى خشونت مى گویم.
شاید بخش وسیعى از داستان هاى کوتاه ضربه یا شوک به خواننده وارد مى کنند. با یک موقعیتى، یا وضعیت تلخ و دردناکى خواننده را روبه رو مى کنند. تفاوت آن با رمان در قبل و بعد آن لحظه است. در رمان ما قبل و بعد اتفاق هاى ناگهانى و ضربه هاى زندگى را هم مى بینیم و فرصت داریم تا کم کم آن را بپذیریم و وارد جریان شویم. شاید اختلاف رمان و داستان کوتاه همین باشد. در داستان کوتاه ما به سراغ خود ضربه و لحظه اى که آن ضربه و شوک وارد مى شود، مى رویم. پس طبیعى است که داستان کوتاه این گونه باشد. البته در بعضى داستان ها نویسنده سعى مى کند که با طنز، قضیه را تلطیف کند و این امکان را به خواننده بدهد که کمى فاصله بگیرد. ولى داستان هاى من طنز ندارد. در نتیجه آن تعدیل و تلطیف و یا فاصله گرفتن خواننده رخ نمى دهد. یک ضرب به سراغ حادثه مى رود و به سرعت هم خارج مى شود. به عبارتى گریزى از وارد آوردن این شوک نیست و شاید اصلاً وظیفه داستان کوتاه همین است. چون عمدتاً تمام داستان هاى خوب جهان، اگر با طنز تلطیف نشده باشند، تلخ و دردناکند، داستان شیرین نداریم. داستان شیرین را معمولاً سبک حساب مى کنند. چون تجربه هاى عمیقى از زندگى ارائه نمى کنند. نه اینکه لزوماً هر داستان تلخى تجربه عمیقى در پس دارد. هر داستان تلخى لزوماً خوب نیست. ولى کلاً داستان هاى خوب تلخ اند. تلخى شان هم به خاطر  نشان دادن آن ضربه ها و شوک هایى است که در زندگى به هر کس وارد مى شود. یک مقدار طبیعى است که این اتفاق بیفتد و شاید خواننده هم همین را مى خواهد. دوست دارد با دردناک ترین لحظات زندگى هم آشنا شود. چه آنهایى که خودش تجربه کرده و چه آنها که تجربه نکرده و ممکن است بعداً تجربه کند. چون این طورى تجربه و درک عمیق ترى از زندگى پیدا مى کند. به نظرم این قضیه براى داستان کوتاه طبیعى است.
•سئوال آخر من به وضعیت امروز ادبیاتمان برمى گردد. الان دوره اى است که نویسنده ها عمدتاً ناراضى اند. حالا به هر دلیلى. یک نارضایتى وجود دارد، از جوایز ادبى، از اوضاع دولتى، از دست هاى پنهان... درباره شما هم این بحث بود که شما هم از جو حاکم حاشیه ادبیات ایران ناراضى هستید. توجه به کتاب هاى خاص، عدم گفت و گوى شما و...
واقعیت ندارد. حداقل کسانى مثل من که سال ها پیش فضاى نشر ایران را تجربه کرده اند به خصوص سال هاى قبل از جوایز ادبى را یادشان هست که فضا خیلى بدتر از شرایط حاضر بود. چه تا آنجایى که به سانسور و ارشاد و بقیه دستگاه هاى دولتى مربوط مى شد، چه آنجایى که به چاپ و پخش کتاب ربط داشت. همان طور که گفتم اکثر ناشرها براى چاپ کتاب نویسنده ها پول مى گرفتند ولى الان این اتفاق کمتر مى افتد. کتاب ها دیده نمى شوند، خوانده نمى شوند، کتاب هاى خوب چاپ مى شد ولى دیده و خوانده نمى شد. درحالى که الان کتاب ها حتماً دیده مى شوند. به همین دلیل به نظرم فضاى کلى خیلى بهتر شده. گرچه با اتفاق هایى که در حال افتادن هست، به نظر مى رسد که باز داریم چند قدمى به عقب برمى گردیم. از جمله تعطیلى برخى از جوایز وابسته به دولت، که من امیدوارم این تعطیلى اتفاق نیفتد. بالاخره بودن آنها هم بى تاثیر نیست. گرچه من نظرم این است که دولت باید کلاً پایش را و نقش هدایتى و نظارتى اش را از دستگاه هاى فرهنگى و فرهنگ عقب بکشد. براى اینکه فکر مى کنم که اصلاً فرهنگ نظارت پذیر نیست. اگر بود تا به حال در این بیست،  سى سال ایده هاى دولتى مى توانستند اجرا شوند. به این دلیل نتوانسته اند داخل شوند که فرهنگ نظارت پذیر نیست. با همه اینها ظاهراً مى توانند فقط به پیشرفت آن کمک کنند تا جلوى پیشرفت آن را تا حدودى بگیرند. قبل از دوم خرداد به نظر من نقش بازدارنده شان خیلى بیشتر بود. بعد از دوم خرداد تا حدى نقش تسهیل کننده داشتند. ولى باز به نظر مى رسد که داریم به سمتى مى رویم که وضع بدتر شود. اما تا آنجا که به جوایز مربوط مى شود ترس از اینکه جوایز صددرصد درست داده شود یا نه و اینکه به چه کسى جایزه داده مى شود مهم نیست، مهم این است که یک فضاى بحث و گفت و گو ایجاد کرده اند. فضایى که دست کم خواننده هاى حرفه اى و خود نویسنده ها مجبور مى شوند خیلى از کتاب ها را بخوانند. چون راجع به آنها حرف مى شنوند، مجبور مى شوند آن کتاب ها را بخوانند و احیاناً درباره آن نظر بدهند و مهمترین کارى که یک جایزه ادبى مى تواند انجام دهد همین است که به خوانده شدن کتاب کمک کند. این اتفاق افتاده است. دلیل روشنش هم این است که ناشرها خیلى راحت تر کتاب چاپ مى کنند و تعداد کتاب هایى که دارد چاپ مى شود خیلى بیشتر شده است. تعداد نویسنده هایى که جدى تر کار مى کنند نیز بیشتر شده است. کتاب هاى خوب و نسبتاً خوب ما هم بیشتر شده است. همه اینها نشان دهنده تاثیر مثبت جوایز است. صرف نظر از اینکه صد درصد درست جایزه بدهند یا نه. این اختلاف ها در اعطاى جوایزها به نظر من طبیعى است. چون داستان با ریاضیات فرق دارد. نمى شود یک معیار مشخص داشت که همه روى آن توافق داشته باشند و راحت بتوان گفت که کدام کتاب از بقیه بهتر است. من به شخصه خیلى امیدوارم که جوایز ادامه پیدا کند و حتى بیشتر شود و مهمتر از آن جایزه هایى به وجود بیایند که گرایش هاى خاصى داشته باشند و این گرایش ها را اعلام کنند و پایبندشان باشند. مثلاً جایزه اى فقط براى کتاب هاى آوانگارد، جایزه اى براى رمان هاى پرفروش، یک جایزه براى کتاب هایى که نوآورى دارند و... به هر حال من فکر مى کنم هنوز هم جا دارد که ما شیوه جایزه دادن ها را متنوع تر کنیم. به باندبازى و این چیزها هم اعتقادى ندارم که یک عده مى توانند با باندبازى براى یک نویسنده یا یک کتاب خاص تکلیف معین کنند. فکر مى کنم هر کتابى که خوب بوده خودش را نشان داده است. ممکن است که جایزه نگرفتن یا گرفتن یا مصاحبه ها و نقدهاى متعدد، ده تا بیست درصد در خوانده شدن یا نشدنش موثر باشد، اما اینکه اینها تعیین کنند که کتابى زمین بخورد یا کتابى به طور تصنعى بالا کشیده شود، من اعتقاد ندارم. به نظرم کار خوب خودش را نشان مى دهد. حتى اگر عالم و آدم هم بخواهند جلوى رشدش را بگیرند... نه اینکه رفیق بازى و باندبازى اصلاً وجود ندارد نه. منکر غرض ورزى ها نیستم. ولى اینها نمى توانند براى یک نویسنده تعیین تکلیف کنند. درباره مصاحبه کردن و نکردن خودم هم بگویم که من در خیلى از نظرخواهى ها درباره مسائل مختلف شرکت کرده ام و جواب داده ام. نظرم را درباره خیلى از مسائل گفته ام و نظراتم منعکس شده. جزء آن آدم هایى نیستم که ترجیح مى دهند یا اصلاً مصاحبه نکنند یا اگر مصاحبه مى کنند فقط درباره کار خودشان صحبت کنند. برعکس ترجیح مى دهم راجع به مسائلى که حول و حوش ادبیات هست صحبت کنم و وضعیت فرهنگى را بررسى کنم. اگر هم در این یکى دوسال مصاحبه نکرده ام براى این است که دوست ندارم خودم درباره کارم حرف بزنم و ترجیح داده ام دیگران درباره کارم نظر دهند و واقعاً دلیلش فقط و فقط این است که به نظرم خیلى معنى دار نیست که نویسنده درباره کار خودش حرف بزند. چون آدم به پرت و پلاگویى مى افتد و معمولاً تصورات خواننده را به هم مى زند.
 

نظر شما