موضوع : فرهنگ | هنر و ادبیات

افسون زدایى از زندگى

روزنامه شرق، چهارشنبه 12 آذر 1382 

حسین یاغچی: داستان پردازان خوب همواره واجد یک خصوصیت مهم و اساسی هستند. این خصوصیت همانا درگیر کردن مخاطب در هر لحظه از ماجراهای داستان است. معمولا مثالی که در این مورد آورده می شود داستان شهرزاد قصه گو و هزار و یک شب است. چرا که شهرزاد در تمام لحظات مجبور به روایت کردن داستانی است که باید هر طور که شده مخاطبش را سرگرم کند وگرنه در دم جان او را می ستاند. این که روایت یک داستان به قیمت مرگ یا زندگی داستانگو تمام شود،  خود به خود محرک اولیه خوبی را در مخاطب برای شنیدن (یا خواندن) داستان ایجاد می کند. اما اگر داستانی از ورای مرگ و زندگی با ما صحبت کند، آن وقت چه؟ تمام کشمکش ها و شرایط دراماتیکی که در داستان ها مورد استفاده قرار می گیرد برای گریز از نابودی شخصیت های مورد تأیید مخاطب است. اگر مخاطب به طریقی مطلع شود که شخصیت مورد حمایت او در جهان داستان در پایان ماجراها از خطر رسته و تهدیدها بر او کارگر نشده، آن وقت چه دلیل و اشتیاقی برای ادامه دادن آن داستان در خود می یابد؟ چرا که در آن صورت، حس کنجکاوی او کاملا ارضا شده و حاضر نیست زمانی از عمر خود را بر سر شنیدن ماجرایی که فرجام و نهایتش بر او روشن است تلف کند. ناگفته پیداست که داستان پردازان حرفه ای از گرفتار شدن در چنین دامی پرهیز می کنند و تمام تلاششان را در جهت ایجاد شرایطی بر شخصیت های داستان متمرکز می نمایندکه در آن شرایط اجازه هرگونه حدس و گمان صحیحی از مخاطب گرفته می شود و به نوعی او در حالت خلع سلاح قرار می گیرد و تن به بازی های داستان پرداز می دهد. اما در جهان داستان پردازی بوده اند اشخاصی که عمدا چنین شرایطی را در داستان ایجاد کرده اند و خواسته اند در همان شرایط مذکور با حس کنجکاوی مخاطب برای جلب نمودن توجه او به داستان دست و پنجه نرم  کنند. داستان پردازی که خود را در چنین دامی اسیر می کند باید به ابزارهایی جهت نجات خود اندیشیده باشد. چه، اگر او به سلامت از این دام عبور کند آن وقت نه تنها از خطر نابودی خلاص شده بلکه به آن مرتبه از داستان پردازی از دید مخاطب رسیده که در آن هر کلمه از روایت او ارزشی بسیار فزون تر از روایت های داستان پردازان دیگری یابد و این خود مگر غایت آمال یک داستان پرداز نیست؟

«ماشادو د آسیس» نویسنده قرن نوزدهمی برزیل در رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» خود را در همان دام مذکور گرفتار کرده است. در این رمان روایت زندگی شخصی به نام براس کوباس را از زبان خودش می خوانیم. البته براس کوباس در شرایطی راوی ماجرای زندگی خود شده که مرده است و به قول خودش از گوری که در آن آرمیده به شرح ماجرای زندگی خود برای ما زندگان می پردازد: «من نویسنده ای فقید هستم اما نه به معنای آدمی که چیزی نوشته و حالا مرده بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد می نویسد. نویسنده ای که گور برای او به راستی گهواره جدیدی بوده.» این دقیقا منطبق بر همان شرایطی است که در آن یک نویسنده از ورای زندگی خود با مخاطب سخن می گوید. جایی که در آن امورات اضطراب آور دنیوی محلی از اعراب ندارد و کاملا از شرایط ما انسان ها به دور است. وقتی کوچکترین تفاهم و تشابهی میان دنیای داستان پرداز و دنیای مخاطب وجود ندارد آن وقت چه تمهیدی برای جلب کردن مخاطب به کار می آید؟ جالب اینجاست که براس کوباس خیال ما را از فرجام خوش زندگی اش مطمئن می کند و اندک کنجکاوی مان را هم برطرف می نماید: «من در ساعت دو بعدازظهر جمعه ای از ماه اوت سال 1868 در خانه ییلاقی زیبای خودم واقع در کاتومبی جان به جان آفرین تسلیم کردم. مردی بودم شصت و چهارساله، تنومند،  مرفه، مجرد، به ارزش سیصد کونتو و یازده دوست تا گورستان مشایعتم کردند.» ملاحظه می کنید که در این داستان، اجازه اندکی کنجکاوی هم به مخاطب داده نمی شود و از همان ابتدا راوی، او را محکوم به شنیدن داستان فرض می کند. اما به هر حال شخصیت براس کوباس (راوی) چندان هم انتحاری عمل نمی نماید. او در ازای از دست دادن بخشی از امتیازات داستان پردازی، امتیازات دیگری را کسب می کند. مثلا همین که خیال مخاطب را از جهت عدم ایجاد هرگونه کنجکاوی در او برای دنبال کردن روند داستان راحت می کند، ناخواسته به کنجکاوی دیگری دامن می زند. مخاطب در اینجا با داستان پردازی مواجه است که هیچگونه باجی به او برای علاقه مند شدنش به داستان نمی دهد. آیا این خود نوعی دیگر از کنجکاوی را در ذهن مخاطب پدید نمی آورد؟ ضمن این که راوی در بازگویی خاطرات زندگی اش خود را در مقام یک داستان پرداز می نشاند و بنابراین کمترین انتظاری که درخواننده ایجاد می کند این است که به قواعد روایت یک داستان پای بند بماند. وقتی راوی بر نوعی روایت داستانی از خاطراتش تأکید می کند و خود را در همان چارچوب قرار می دهد در وهله اول خواننده را به خواندن یک داستان (و نه چیز دیگر) ترغیب کرده است. اما شاید مهمترین وجه تلاش برای جذاب نمودن داستان برای مخاطب در شرایطی باشد که براس کوباس در حین روایت داستان،  به آن دچار شده است. در اینجا خواننده با یک راوی مرده سروکار دارد. راوی ای که دیگر تمایلات و خواسته های انسانی ندارد و علایقش با علایق خواننده،  زمین تا آسمان متفاوت است. مسلما روایت یک مرده از زندگی، محرک اولیه خوبی را در خواننده برای دنبال کردن ماجرا ایجاد می کند. اولین سئوالی که در ذهن او شکل می گیرد این است که اصلا یک مرده چه حرفی برای گفتن دارد و همین «چه» مهمترین تمهید نویسنده برای جذب خواننده را آشکار می کند. اما این تازه اول راه است و از اینجا به بعد مشخص می شود که نویسنده در شرایط خاصی که برای داستان پردازی اش ایجاد نموده تا چه حد موفق عمل می کند. رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» در قرن نوزدهم میلادی نگاشته شده است. جدای از این که نگاشتن چنین داستان مدرنی در آن دوره تا حدی غریب می نماید. اما پیروی از سبک یکی از نویسندگان شاخص آن دوران در رمان «خاطرات...» کاملا به چشم می خورد. این نویسنده کسی به جز ادگار آلن پو نیست. به اذعان مقدمه کتاب ماشادو د آسیس ترجمه های مختلفی را از اشعار پو انجام داده و همین نکته شاهدی بر مدعای فوق الذکر است. در داستان های آلن پو با راویانی مواجه هستیم که در ابتدای داستان به وجود نوعی عنصر عجیب و غیرطبیعی در روایتشان اذعان می کنند. رمان «خاطرات ...» از این تمهید بهره فراوانی برده است. در رمان، براس کوباس از این جهت آرامش خود را در گور بر هم می زند که می خواهد موضوع مهمی را به اطلاع همنوعان سابقش برساند. در اینجا جذابیت بخش دوم داستان هم ایجاد می شود. این جذابیت، همانا کنجکاوی خواننده برای پی بردن به راز مهمی است که یک مرده را در گور به حرف زدن واداشته تا پرده از آن راز بردارد. از این جا به بعد قواعد و مؤلفه های عمومی داستان پردازی بر روایت زندگی براس کوباس حاکم می شود. مثلا راوی در توصیف مراسم تشییع جنازه اش توجه ما را به حضور زنی که هیچ نسبتی با او ندارد جلب می کند و خواننده را به پی بردن به هویت این زن ترغیب می نماید. تمهیداتی از این دست در میان داستان پردازان امری شایع به شمار می رود. اما باید دید که براس کوباس از روایت چنین ماجراهایی چه هدفی را دنبال می کرده است. چرا که او قبل از آن، ما را به نحوی از غیرمعمول بودن روایتش مطلع نموده و کنجکاوی هایی را در ذهنمان ایجاد کرده است.

به نظر می رسد هدفی که براس کوباس از شرح ماجراهای زندگی اش در سر می پرورانده این بوده که توجه زندگان را به بی اهمیتی و بی ارزشی زندگی جلب کند و به نوعی دست به افسون زدایی از آن بزند. در واقع براس کوباس حامل همان پیام دیرینه و تاریخی است که در آن علائق مادی و دنیوی انسان ها مورد نکوهش قرار می گیرند و در برابر پدیده ای همچون مرگ از ارزش و اعتباری بس حقیر و رذیلانه برخوردار می شوند.در ابتدای داستان براس کوباس اذعان می کند که در روزهای پیش از مرگش با فکری سمج دست به گریبان بوده است: «من از ذات الریه مردم اما اگر به خواننده می گفتم علت مرگم آن قدرها هم ذات الریه نبود بلکه فکری بدیع و سودمند بود احتمالا حرفم را باور نمی کرد... و این فکر چیزی نبود مگر ابداع روش مداوایی بی نظیر یعنی ابداع یک مشمای ضد مالیخولیا که قرار بود نوع بشر را از دلمردگی نجات بدهد.»  براس کوباس توضیح می دهد که هدفش از اختراع مشما مشهور شدن و کسب قدرت بوده است. (سودایی که اکثر انسان ها آن را در سر می پرورانند) اما یک عامل ناگهانی باعث عدم موفقیت براس کوباس در اختراع این مشما می شود و این عامل مبتلا شدن او به ذات الریه است. توجه داشته باشیم که براس کوباس به علت امور پیچیده ای نظیر مخالفت دولت یا رقابت با سایر مخترعین کشته نمی شود بلکه براثر یک سرماخوردگی ساده،  ذات الریه می گیرد و می میرد و از تکمیل اختراع مهمش باز می ماند، به همین سادگی. در سایر ماجراهای داستان هم چنین موردی به چشم می خورد. مثلا علاقه کودکانه براس کوباس به مارسلا، به رغم اذعان دو طرف به جدی بودنش، آنچه در نهایت مشخص می شود این است که این رابطه از سوی هیچ کدام از دو طرف جدی گرفته نشده است. کما این که براس کوباس با اندکی آه و زاری تن به خواسته پدرش می دهد و مارسلا را ترک می گوید و جهت ادامه تحصیلات عازم اروپا می شود. در ادامه رمان رویاهای بلندپروازانه پدر براس کوباس برای او هم به سادگی هرچه تمامتر نقش برآب می شود. پدر که قصد دارد دختری به نام ویرژیلیا را برای کوباس خواستگاری کند با سررسیدن خواستگاری دیگر جواب رد از سوی خانواده ویرژیلیا می شنود و از غم شنیدن چنین جوابی چند ماه بعد می میرد. در این میان در حین اقدامات پدر براس کوباس برای برگزاری مراسم خواستگاری، براس کوباس با زنی به نام دونا اتوسبیا و دخترش ملاقات می کند و پس از ایجاد صمیمت در آنها، خواننده گمان می کند که براس کوباس به خواستگاری از ویرژیلیا تن نخواهد داد و با دختر دونا اتوسبیا ازدواج می کند و از این جا به بعد کشمکش هایی با پدرش در پیش خواهد داشت. در حالی که هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتد و خواننده کم کم متوجه می شود که ولع براس کوباس برای کسب قدرت و ثروت از طریق خواستگاری از ویرژیلیا کمتر از پدرش نیست.

اما علاقه ای که چند سال بعد میان براس کوباس و ویرژیلیا شکل می گیرد، بیش از همه بر همان نگاه نویسنده مبنی بر حقیر بودن زندگی دنیوی دلالت می کند. در این فصول، خواننده همواره منتظر است که سرنوشتی تراژیک بر علاقه این دو رقم بخورد. ولی در نهایت آنچه رخ می دهد این است که هیچ اتفاقی نمی افتد و علاقه میان این دو با همان شدتی که ایجاد شده بود، افول می کند.

نویسنده حتی در ساختار روایی رمان هم طناز ظاهر می شود و در برخی موارد دست به تحقیر خواننده می زند و کار را به جایی می رساند که حتی بر پوچی داستانش و سرگرم نمودن خوانندگان تأکید می کند. مثلا در پایان مقدمه داستان خطاب به خواننده می گوید:  «کتاب باید به خودی خود کامل باشد و این نوشته اگر رضایت تو خواننده،  عالی مقام را جلب کند من مزد زحمت خود را گرفته ام و اگر تو از آن راضی نباشی من با بشکنی مزد زحمت ات را تقدیم می کنم و از شر تو خلاص می شوم.»
 

نظر شما