موضوع : پژوهش | مقاله

مبادله‌ی زندگی حقیقی با زندگی مجازی


چکیده:

گاتو به عنوان یک معلم موفق و نمونه، دانش‌آموزانی را که بیش از حد تلویزیون می‌بینند به عنوان افرادی معتاد و محتاج به درمان می‌داند و از این رو در این مقاله‌ی کوتاه، روش درمانی خود را که الهام گرفته از یک سفر مذهبی به اسپانیاست، معرفی می‌نماید. گاتو معتقد است که تلویزیون با صرف وقت کودکان به دنیای مجازی، فرصت تجربه‌ی دنیای حقیقی و آشنا شدن با واقعیت‌های جذاب، نشاط‌آور و حتی مخاطره‌آمیز آن را از آنان سلب می‌کند و این امر کودکان را ناامید، بی‌حوصله، حسود و ... بار می‌آورد. چکیده‌ی روش گاتو این است: «کودک را با دنیای واقعی آشنا کنید، طبیعت مابقی کارها را انجام می‌دهد».


رابرت استوارت قبلاً در جایی گفته است که نمی‌تواند زیاد تلویزیون تماشا کند، چراکه کاملاً درگیر زندگی حقیقی است. حالت آرمانی من نیز چنین است. من معتقدم تلویزیون، پدیده‌ای چنان فسادانگیز است که بهترین راه مقابله با آن، کنار گذاشتن کلی آن است. البته من نسبت به این که قطع کامل و به صفر رساندن برنامه‌های تلویزیون ممکن نیست آگاهم، از این رو به عنوان یک معلم مدرسه به دنبال راهی برای کمک به مردم هستم، تا به طور داوطلبانه میزان ساعاتی را که صرف این جعبه‌ی روشن می‌کنند، کاهش دهند. تا پیش از آن که معلم بشوم، این طور از دست تلویزیون عصبانی نبودم. مدت کمی بعد از اشتغال به تدریس، به راحتی می‌توانستم بچه‌هایی را که مدت زیادی در شبانه‌روز تلویزیون تماشا می‌کردند، پیدا کنم. این کودکان، علائمی از نقص شدید را نسبت به یک انسان معمولی در خود داشتند، گویی که رشد آنها به طور مصنوعی، دست‌کاری شده باشد.
کودکانی که به تلویزیون معتادند اغلب، مسوولیت‌پذیر نیستند و دائماً باید به آنها تذکر داد و از آنها مراقبت نمود. این کودکان، نسبت به یکدیگر بدخواه و مغرض هستند و اکثر اوقات در دلتنگی و بی‌حوصلگی غرق می‌شوند. آنها دائماً نق می‌زنند، همدیگر را لو می‌دهند و به هم خیانت می‌کنند و به نحو غیرعادی‌ای غیرقابل اعتماد و دروغگو هستند.
در ورای همه‌ی اینها، این کودکان فاقد هرگونه هدف پایدار و ثابتی هستند؛ به گونه‌ای که به نظر می‌رسد آنها برای ساختن داستان زندگی خود، داستان زندگی بسیاری دیگر از انسان‌ها را مصرف کرده‌اند.
من می‌دانستم که برای مدت طولانی نمی‌توانم به عنوان معلم، چنین روح‌های کوچک و خردی را تحمل کنم، از این رو تصمیم گرفتم که به این کودکان کمک کنم. علت این تصمیم بیشتر به خاطر خودخواهی خودم و ضمناً به خاطر انگیزه‌های بشردوستانه بود، اما چگونه می‌توانستم به این کودکان کمک کنم؟ ظن قوی من این بود که علت این مشکل در وهله‌ی اول، داستان‌ها و تصاویر سطح پائینی نیست که این کودکان شاهد آن هستند، بلکه علت اصلی مشکل، کاهش خطرناک تجارب واقعی این زندگی‌های جوان و جایگزینی آن با تجاربی بدلی است.
از این رو تصمیم گرفتم که ببینم، آیا درمان این حالت، از طریق عوض کردن برنامه‌های آموزشی قدیمی و جایگزین کردن برنامه‌های آموزشی عملی سنگین و دقیق عقلانی و تجربه‌ی جهان واقعی، ممکن است یا خیر؟ اگر بتوان کودکان را درگیر جهان واقعی، نمود و آنها را با واقعیت‌های زندگی روبرو نمود، احتمالاً آنها به طور داوطلبانه، نوع زندگی از قبل دسته‌بندی شده و آماده‌ی تلویزیون را که نیازمند جدیت و کاوش عقلی نیست، رها کنند. من با خودم شرط بستم که می‌توانم کودکان را به زندگی‌ای جذاب‌تر از تماشاچی بودن هدایت کنم و آنها را به جایگاه بازیگر بودن ببرم.
بنابر برخی مصلحت‌ها نمی‌توانم ابراز کنم که برای ایجاد این نظم و نسق جدید، مجبور به نقض چند قانون بوده‌ام، اما از همان ابتدا آثار مثبت این طرح مشخص شد. غوطه‌ور کردن کودکان در دریای عمیق زندگی واقعی و نگه داشتن آنها در این حالت تا زمانی که بفهمند چه میزان قدرت و توانایی آنها پیش‌ از آن به هدر می‌رفت، موجب کاهش شدید وابستگی آنها به خانه‌ی عروسکی‌های برقی (تلویزیون) شد.
با الهام گرفتن از یک مسیر زیارتی که از شمال اسپانیا می‌گذرد و هنوز هم وجود دارد و به نام «کامینوهای سانتیاگو» خوانده می‌شود، من نیز به این فکر افتادم که سفرهای زیارتی محلی می‌تواند برای کودکان موردنظر من مفید باشد. از این رو با هماهنگی والدین کودکان (که آنها نیز مانند من از این وضعیت مستأصل شده بودند)، بچه‌های 13 ساله را تنها و پیاده به عبور و مشاهده‌ی 5 منطقه از شهر نیویورک فرستادم. برخی از آنها پیاده از حوالی منهاتان عبور کرده بودند و مسافتی در حدود 28 مایل را پیاده رفته بودند. برخی از مسیرهای میان بر دیگری عبور کرده بودند و شرح مختصری از انسان‌هایی را که در این مناطق می‌زیسته‌اند، نوشته بودند. تجاربی مانند لباس‌های مختلف، زبان‌ها و صحبت‌های متفاوت، ساختمان‌ها، مصاحبه با افراد، تحقیقات کتابخانه‌ای و نیز نگاه کردن در ویترین مغازه‌ها. برخی دیگر از کودکان، نقشه‌ای از پارک مرکزی شهر ترسیم کرده بودند و یا طرح‌هایی از دانشگاه‌ها، تجارت‌خانه‌ها و یا موزه‌های شهر. آنها حتی وارد ادارات دولتی و دادگاه‌ها شده و آنچه را که دیده بودند، تحلیل می‌کردند و توضیح می‌دادند. موضع من این بود که هر کسی حق دارد یک یا دو سه روز از مدرسه دور باشد تا در جاهای مختلف شهر به تفحص بپردازد و این مدت تا هر زمان که کودک حاضر بود تنها در شهر قدم بزند، ادامه می‌یافت.
در کلاس، به کودکان یاد دادم که چگونه اطلاعات روایی و داستانی را تحلیل کنند و نیز به آنها آموختم که چگونه این اطلاعات را به چالش بکشند. به این طریق دانش‌آموزان کلاس هشتم قادر به این پیش‌بینی بودند که آقای دیفکین در انتخابات شهرداری‌ها در نیویورک پیروز خواهد شد. تفاوت در آنجا بود که نیویورک تایمز نمونه آماری 400 نفری را بررسی کرده بود و ما در کلاس خود نمونه‌ی 3280 نفری را.
موضوع الهام‌بخش دیگری که به ایجاد برنامه‌های آموزشی من در برابر برنامه‌ی آموزشی منفعلانه و خالی از تفکر تلویزیون کمک کرد، کتاب راهنمای خارق‌العاده‌ی «نکته‌هایی کلیدی برای بازدیدکنندگان از ایسلند» بود. این کتاب عجیب و غریب، گام به گام همه‌ی جاده‌های ایسلند را طی می‌کند و حقایق مرده را پرشور و سرزنده می‌نماید: عده‌ای معتقدند که دو صندوق نقره در این تپه پنهان شده است، دراین جا یک پل در حال تخریب به یک جانی آدم‌کش امکان فرار داد. یک قانون‌شکن حرفه‌ای، گوشت خود را در این چشمه‌ی آب گرم جوشاند. صاحبان این مزرعه از پناه دادن به یک زن حامله خودداری کردند و همان شب در اثر یک ریزش کوه ناگهانی زنده زنده در مزرعه‌ی خود دفن شدند.
این بهترین نحوه‌ی بیان تاریخ است. شاگردان من نیز این چنین داستان‌هایی را برای پیتزافروشی‌های بزرگ بخش غربی نیویورک و استخرهای نیویورک تولید کردند. ما این داستان‌ها را از اطلاعات پنهانی پیرمردان و پیرزنانی که در پارک‌های بازنشستگان روی نیمکت‌ها می‌نشینند، به دست آوردیم. به جنبش درآوردن این نیروی خلاق، نه نیازمند استعداد و نه نیازمند پول بود، اما هنگامی که این نیرو به حرکت درآید، انرژی تابشی تلویزیون دیگر نخواهد توانست خود را حفظ کند.
من دانش‌آموزان خود را تشویق کردم که در زمان مدرسه، تجارت‌های کوچکی را آغاز کنند و یا سراغ دوره‌های آموزشی و حرفه‌آموزی باارزش بروند، همان گونه که بن‌فرانکلین چنین کرده بود. در طول این سال‌هایی که ما این طرح‌های مفید و این برنامه‌های آموزشی مستقل را اجرا می‌کردیم، کودکان مدرسه‌ی من برنده فرصت‌ها و جایزه‌های بسیاری شدند، اما بیش از همه، آنها توانستند به خوداتکایی و هدفی برای زندگی خویش دست یابند.
سخنرانی در مورد مضرات تلویزیون احتمالاً هیچ اثر مثبتی نخواهد داشت، اما جذاب‌تر کردن زندگی از سایه‌های کمرنگ این جعبه‌ی جادویی، موفقیتی بزرگ را به دنبال خواهد داشت. این معلولان ذهنی و رفتاری در اثر همین کار، تبدیل به جوانانی جذاب و حیرت‌انگیز شدند. اعجاب‌انگیزتر از همه این بود که به دست آوردن چنین موفقیتی تا این حد آسان بود.
ساعت‌های درونی ما به ما این اخطار را می‌دهد که قرار ملاقات‌هایی با دنیای واقعی داریم، کارهایی واقعی که باید انجام دهیم، انسان‌هایی واقعی که باید ببینیم، مبارزاتی واقعی که باید وارد آن شویم، نوآوردهایی واقعی که باید تجربه کنیم، خطرهایی واقعی که باید بپذیریم و چیزهایی واقعی که باید بیاموزیم. در 50 سال گذشته، عوامل فراوانی از جمله تلویزیون و اصول مدارس دولتی، دست به دست هم داده‌اند تا این نیاز طبیعی کودکان را برای بودن در دنیای خارج و آموختن از آن، سلب کنند.
با همه‌گیر شدن تلویزیون، مفهوم رشد و بزرگ شدن، چیزی متفاوت از آنچه ما تجربه کرده بودیم شده است، چرا که بخش زیادی از زمان ارزشمند آزمون و خطای ما صرف نشستن در جایی تاریک و نگاه کردن می‌شود. بالغ بودن در حقیقت به معنی با هدف زندگی کردن، مسوولیت‌پذیر بودن، شهروند بودن، قوی بودن، مبارزه کردن با ضعف‌ها و تقویت دل، عقل و روان است و هیچ یک از اینها با تماشاچی بودن به دست نمی‌آید.
تلویزیون توجه کردن را به برداشت‌هایی کوتاه و سریع کاهش می‌دهد. این امر، اشتیاق به هیجان دائمی را ایجاد می‌کند که در جهان واقعیت قابل ارضا نیست، اما هر چقدر هم که در این باتلاق اعتیاد عمیقاً فرو رفته باشیم، پایان دادن به آن به سادگی خاموش کردن تلویزیون با کشیدن آن از برق است.
جذاب‌تر ساختن زندگی واقعی از جایگزین تلویزیونی آن، به نحوه‌ای بستگی دارد که شما انجام این کار را به کودکان خود می‌آموزید؛ یک کودک معتاد به تلویزیون را از جا بلند کنید، طبیعت مابقی کارها را انجام می‌دهد.

منبع: مجله‌ی The American Entraps / vVolume: 10 Issue: 2/ March 1999. Page. 45


منبع: / ماهنامه / سیاحت غرب / 1382 / سال اول، شماره 7، دی ۱۳۸۲/۱۰/۰۰
نویسنده : جان تیلور گاتو

نظر شما