تئودور آدورنو
موضوع : دانشنامه | آ

تئودور آدورنو


تئودور آدورنو Theodor Ludwig Wiesengrund Adorno (زادهٔ ۱۱ سپتامبر ۱۹۰۳- درگذشتهٔ ۶ اوت ۱۹۶۹) از فیلسوفان و منتقدان اجتماعى مطرح آلمان پس از جنگ دوم جهانى به شمار مى رود. او در دهه ۱۹۶۰ برجسته ترین منتقد فلسفه علم کارل پوپر و فلسفه وجودى مارتین هایدگر بود. یورگن هابرماس یکى ازمهم ترین فلاسفه اجتماعى آلمان پس از ،۱۹۷۰ شاگرد و دستیار وى بود. دامنه تأثیر آدورنو تا حدودى از خصلت بین رشته اى تحقیقات وى نشأت مى گیرد.

او از منتقدان جدى سنت هاى فلسفى غرب به ویژه از کانت به بعد و جامعه معاصر غرب محسوب مى شود.

 

زندگی

"تئودور لودویگ ویزگراند"، در یازدهم سپتامبر 1903، چشم به جهان گشود. او سه دهه آغازین حیاتش را، به انضمام دو دهه پایانی در فرانکفورت به سر برد. او تنها پسر یک بازرگان ثروتمند یهودی و یک موسیقی دان برجسته از تبار کاتولیک های ایتالیایی بود.

آدورنو نزد "هانس کورنلیوس"(Ηans Cornelius) نوکانتی، مطالعه فلسفه را آغاز کرد و به واسطه "آلبو برگ"(Alban Berg)، به آهنگسازی پرداخت. او نخستین اثرش را که در حوزه زیبا شناسی "کیر کگارد" بود، تحت نظارت "پل تیلیخ" سوسیال – مسیحی، در سال 1931، به رشته تحریر درآورد. او پس از کمتر از دو سال، به همراه دیگر اساتید یهودی تبار و چپ های سیاسی، توسط نازیها اخراج شد.

اندکی بعد در اوایل میانسالی، لقب یهودی پدرش را کنار نهاد و "آدورنو" را برای خود برگزید؛ لقب مادری اش که با آن شناخته شده تر است. آدورنو در بهار 1934، آلمان را ترک گفت. در مدت تسلط نازیها، وی در آکسفورد، نیویورک و جنوب کالیفرنیا اقامت داشت. همین جا بود که چندین کتاب تالیف کرد و بعدها باعث شهرتش شد. این کتابها "دیالکتیک روشنگری"(به همراه ماکس هورکهایمر)، "فلسفه موسیقی مدرن"، "شخصیت اقتدارطلب"(یک پروژه مشترک) و "اخلاق صغیر" بودند.

این سالها انگیزه ای برای نقد فرهنگ توده ای و "صنعت فرهنگ" در وی ایجاد کرد.[او] در بازگشت به فرانکفورت به سال 1949، با قبول کرسی دپارتمان فلسفه، به سرعت به عنوان روشنفکر پیشروی آلمان و شخصیت اصلی "موسسه تحقیقات اجتماعی" مطرح شد. این مرکز که به طور ثابت برای دانشجویان مارکسیست در سال 1923 تاسیس شده بود، از 1930 توسط ماکس هورکهایمر اداره می شد. این مرکز قطبی را پدید آورد که به عنوان "مکتب فرانکفورت" نامبردار شده است. آدورنو در 1958، مدیر این موسسه شد.

او در دهه 1950 آثار ذیل را به رشته تحریر درآورد: "پژوهش در باب واگنر" نقد آدورنو بر آهنگساز محبوب نازیها، "پریسمس"Prisms مجموعه ای از مطالعات فرهنگی و اجتماعی، "علیه معرفت شناسی" یک نقد ضد بنیان نگر از پدیدار شناسی "هوسرل" و جلد اول "یادداشت هایی برای ادبیات" که مجموعه ای از مشکله ها را در حوزه نقد ادبی به بحث می گذارد.

کشمکش و پایداری، وجه بارز دهه بعدی حیات آدورنو بود. او به عنوان چهره اصلی نزاع با پوزیتیویسم در جامعه شناسی آلمان، محور مجادلات بر سر بازسازی دانشگاه های آلمان، فعالان دانشجویی و مخالفان دست راستی آنان بود. همه این دغدغه ها مانع از انتشار کتابهای متعددی در باب نقد موسیقی، جلد دوم "یادداشت هایی برای ادبیات"، تالیفاتی راجع به هگل و فلسفه وجودی و مجموعه مباحثی در جامعه شناسی و زیباشناسی به دست وی نبود. "دیالکتیک منفی" در معرفت شناسی و متافیزیک در 1966 و "نظریه زیباشناسی" در دهه 1960، دیگر آثار وی بودند که پس از مرگش به چاپ سپرده شد.

آدورنو بر اثر سکته قلبی در ششم آگوست 1969، در حالی که شصت و شش سالگی را تازه پشت سر نهاده بود درگذشت.

 

اندیشه

 

دیالکتیک روشنگری:

خیلی پیش از آنکه پست مدرنیسم رواج پیدا کند، یکی از مهمترین نقدها بر مدرنیته را که در میان روشنفکران اروپایی سر برآورده بود، آدورنو و هورکهایمر در قالب کتاب "دیالکتیک روشنگری" که محصول دوران جلای وطن آنان در زمان جنگ بود عرضه کردند. این اثر ابتدا به شکل پلی کپی و با عنوان "قطعات فلسفی" در سال 1944 منتشر شد. این عنوان زمانی که اثر در سال 1947 به صورت کتاب انتشار یافت، به عنوان فرعی بدل شد. کتاب آنان با یک ارزیابی رعب آور از غرب مدرن آغاز می شود:" روشنگری که در گسترده ترین معنا به مثابه پیشرفت تفکر فهم شده است، همواره آزاد کردن موجودات بشری از هراس و نشاندن آنان در مقام سروران عالم را هدف قرار داده است. با این حال کره خاکی که اکنون به تمامی روشن شده است، از تلالوء این مصیبت غرورآمیز، تابناک است."(DE1) ** پرسش مولفان از چگونگی رخداد این وضعیت است. چگونه علرغم پیشرفت علم، بهداشت و صنعت مدرن که نوید رهایی بشر از جهالت، بیماری و خوی وحشیگری را می داد، هنوز هم فلج شدن ذهن، می تواند به خلق جهانی منجر شود که مردم در آن مشتاقانه ایدئولوژی فاشیسم را محبوب خود کنن، آگاهانه و به عمد دست به جنایت علیه بشریت زنند و فعالانه به گسترش سلاح های مرگبار برای نابودی توده ها، مبادرت ورزند؟ پاسخ آنان این است که خرد، غیر عقلانی شده است.

با آنکه آدورنو و هورکهایمر از "فرانسیس بیکن" به عنوان سخنگوی اصلی خرد ابزاری که [ضرورتا] به سوی امر غیر عقلانی گرایش دارد نام می برند، اما به نظر آنها، علم و علم گرایی یگانه گناهکاران این عرصه نیستند. گرایش پیشرفت عقلانیت به قهقرای غیر عقلانی، حاصل دورانهای بسیار اولیه و بدوی است. در واقع آنان هم از متون عبری و هم آرای فلاسفه یونان باستان، به عنوان حاملان تمایلات قهقرایی یاد می کنند. اگر حق با آدورنو و هورکهایمر باشد، بنابراین نقد مدرنیته لزوما باید نقد پیشامدرنیته نیز باشد و چرخش به سوی پست مدرن، نمی تواند پشت کردن بدون دغدغه به پیشامدرن تلقی گردد. به بیان دیگر ناکامی های مدرنیته، تحت کسوت جدید شرایط پست مدرن، ادامه خواهد یافت. جامعه به مثابه یک کل، نیاز به دگرگونی دارد. آدورنو و هورکهایمر بر آنند که جامعه و فرهنگ، از کلیتی تاریخی بهره مندند، چنانکه تعقیب آزادی در جامعه از پی جویی روشنگری در فرهنگ تفکیک ناپذیر است. در اینجا سویه تکان دهنده این نکته خواهد بود که فقدان آزادی در جامعه- ساختارهای اقتصادی، سیاسی و حقوقی که ما در درون آن به سر می بریم- نشانه شکستی مستمر در روشنگری فرهنگی- در مذهب، فلسفه، هنرنا و امور مشابه- است. اردوگاه های مرگ نازی، نه یک انحراف است و نه نمایشی معصومانه و [در عین حال] ابلهانه در استودیی سینمایی. هر دو تحلیل دال بر آنند که برخی امور بنیادین در غرب مدرن، اضمحلال یافته است. مطابق نظر آدورنو و هورکهایمر، منشا مصیبت امروز، الگویی از سلطه کور است؛ سلطه در معنایی سه وجهی: سلطه بر طبیعت به واسطه موجودات بشری، سلطه بر طبیعت درون موجودات بشری و سلطه برخی بر دیگران که خود حاصل دو شکل نخست سلطه است. آنچه موجبات این سلطه سه گانه را فراهم می آورد، هراسی غیر عقلانی از امر ناشناخته است: "افراد بشر تصور می کنند آنجا که هیچ امر ناشناخته ای در کار نباشد، از بند هراس رسته اند. همین امر، راه اسطوره زدایی را هموار کرده است.... روشنگری، هراس اسطوره ای رادیکالیزه شده است"(DE11). در جامعه غیر آزادی که فرهنگ چنین تلقی ای از پیشرفت دارد و آن را دنبال می کند، ارزش، اهمیت خود را از دست می دهد. آنچه "دیگری" است، خواه انسان خواه غیر انسان به زور به کناری نهاده می شود، مورد بهره برداری قرار می گیرد و یا نابود می گردد. ابزارهای ویرانی در غرب مدرن، بیشتر در معرض تحریف است و بهره برداری از افراد ممکن است کمتر به صورت برده داری عریان بروز یابد؛ اما سلطه کور مبتنی بر هراس[پیش گفته]، به همراه عواقب عظیم جهانی، استمرار می یبد. محرک ماشین همه چیز خوار این فرآیند، یک اقتصاد سرمایه داری همواره بسط یابنده است که به مدد پژوهشهای دانشگاهی و فن آوریهای جدیدتر، تغذیه می شود.

بر خلاف برخی از تفاسیر، آدورنو و هورکهایمر در پی نفی روشنگری قرن هجدهم نبودند. آنان در ضمن "فراروایتی" منفی از زوال تاریخی جهانشمول عرضه نکردند بلکه به واسطه ترکیبی به غایت غیر متعارف از بحثی فلسفی، تاملی جامعه شناختی و شرحی فرهنگی- ادبی، کوشیدند تا به بر سازی "منظرگاهی دوسویه"، به مثابه یک شکل بندی تاریخی در خصوص غرب مدرن، مبادرت ورزند (Jarvis 1998, p23). آنان این منظرگاه دوسویه را در قالب دو برنهاد درهم تنیده خلاصه کردند:"اسطوره از پیش، روشنگری است و روشنگری رجعتی است به اسطوره شناسی"(DE,pxviii). بر نهاد نخست به آنان این امکان را می دهد که تصدیق کنند که علرغم بی رمق شدن امر اسطوره ای به واسطه نیروهای ناشی از سکولاریزاسیون و راز زدایی، هنوز هم مناسک کهن، مذاهب و فلسفه ها، ممکن است در روشنگری سهمی داشته باشند و چیزهای به درد بخوری برای عرضه در اختیارشان باشد. بر نهاد دوم، زمینه ای را فراهم می آورد تا آنان بتوانند گرایشات ویرانگر و ایدئولوژیک نهفته در نیروهای مدرن سکولاریزاسیون و راز زدایی را بر ملا سازند، بدون انکار این نکته که این نیروها یا حقیقتا پیشرو و روشنگر هستند و یا جانشین دریافتهای نخ نمایی که ویرانگر و ایدئولوژیک بودند.

خطای بنیادی در تفسیر "دیالکتیک روشنگری" آنگاهی رخ می نماید که خوانندگان به جای آنکه برنهاد های مزبور را داوریهایی نقادانه در باب گرایشات تاریخی در نظر آورند، گمان برند که این برنهادها، تعاریفی نظری از مقولاتی لایتغیرند. مولفان نمی گویند که اسطوره به میانجی طبیعت، نیروی روشنگری است. به علاوه دعوی آنان این نیست که رجعت روشنگری به اسطوره امری اجتناب ناپذیر است. به واقع آنچه آنان به عنوان امری واقعا اسطوره ای در روشنگری و اسطوره هر دو یافته اند، این تفکر است که تغییر بنیادین، غیرممکن است. چنین مقاومتی در برابر تغییر، هم اسطوره های باستانی و هم ماهیت سرسپردگی مدرن به امور واقع را، سرشت نمایی می کند.

تلاش مولفان در طراحی "دیالکتیک روشنگری" و هدفشان که تحقق روشنگری دیالکتیکی روشنگری است، بی شباهت به جهد "هگل" در "پدیدارشناسی روح" نیست. دو مفهوم هگلی مقوم این طرح است. نفی متعینdeterminate negation و تامل مفهومی در نفسconceptual self-reflection. نفی متعین دال بر نقدی درونماندگارimmanent است که شیوه ای برای بیرون کشیدن حقیقت از دل ایدئولوژی محسوب می شود. بنابراین یک روشنگری دیالکتیکی روشنگری،"هر تصور ذهنیimage را به منزله یک دست خطscript بر ملا می سازد. این شیوه به ما می آموزد که چگونه به واسطه سویه های گوناگون آن تصور ذهنی، ورود و پذیرش کذب و خطایی را که قدرتش فسخ شده و آن را به حقیقت واگذار کرده است قرائت کنیم"DE,p18. از این فراتر، و به واسطه چنین نفی متعینی، روشنگری دیالکتیکی روشنگری، خاستگاه و هدف خود تفکر را یادآور می شود. چنین تذکاری، عمل مفهوم در مقام تامل در نفس تفکر است.DE,p32 تامل مفهومی در نفس، آشکار می کند که تفکر، برخاسته از نیازهای به غایت اینجهانی است که آنگاهی که تفکر به صرف ابزاری برای صیانت نفس تقلیل یافت، به دست فراموشی سپرده شد. این به علاوه نشانگر آن است که غایت تفکر، سلطه کور بر طبیعت و بشر نیست بلکه معطوف به سازش و آشتی است. آدورنو این دریافت را در تلاشهای بعدی اش از جمله سخنرانی در باره کانت، اخلاق و متافیزیک، و در کتابهایش راجع به هوسرل، هگل و هایدگر، بسط داد. شرح تفصیلی تر او در کتاب "دیالکتیک منفی" قابل پیگیری است.

 

نظریه اجتماعی انتقادی:

"دیالکتیک روشنگری"، نظریه اجتماعی انتقادی ای را که مرهون "کارل مارکس" است، پیش فرض می گیرد. آدورنو مارکس را به عنوان ماتریالیستی که نقدش از کاپیتالیسم به شکلی اجتناب ناپذیر متضمن نقد ایدئولوژی هایی است که مقوم و مستلزم سرمایه داری اند، مورد خوانش قرار می دهد. از این مهمتر، چیستی بیان مارکس در عبارت "بت وارگی کالاها"(the fetishism of commodities) است. نقد مارکس بر بت وارگی کالا، معطوف به تقابل با متفکران علوم اجتماعی بورژوا بود که به شیوه ای سطحی و بسیط، به شرح اقتصاد سرمایه داری می پرداختند و توامان به تشریح نادرست این وضعیت و ارائه نظرگاهی خطا دست می یازیدند. بر اساس نظر مارکس، اقتصاد دانان بورژوا، ذاتی بودن استفاده ابزاری از دیگران در تولید سرمایه داری را نادیده می انگارند. آنها از فهم اینکه تولید سرمایه داری که علی الظاهر برای همه "آزادی" و "عدالت" به همراه دارد، باید ارزش اضافیsurplus value کار طبقه کارگر را از آن خود کند، عاجزند. اقتصاد دانان بورژوا نیز همچون تولید کنندگان و مصرف کنندگان تحت شرایط سرمایه داری، با کالا به عنوان یک "بت"fetish روبرو می شوند. آنان کالا را به مانند یک ابژه طبیعی مورد ملاحظه قرار می دهند، [ابژه ای] واجد حیاتی از آن خود، که مستقیما با دیگر کالاها در ارتباط است و مستقل از تعاملات بشری که مقوم بالفعل تمامی کالاهاست. در مقابل بحث مارکس این است که هر آنچه به عنوان یک کالا تولید می شود، به خواستها، نیازها و کردارهای بشری باز می گردد. کالا اگر به ارضاء خواستهای بشر نائل نیاید، نمی تواند "ارزش مصرف"use value داشته باشد. کالا اگر کسی نباشد که آن را برای مبادله با چیزهای دیگر طلب کند، نمی تواند "ارزش مبادله"exchange value داشته باشد. و چنانچه کالای مورد بحث، "ارزش"ی که با صرف نیروی کار انسانی فراهم آمده، و به واسطه ساعت کار ضروری ای که به لحاظ اجتماعی برای تولید کالاهایی با نرخ های گوناگون ارزیابی شده را با دیگر کالاها تقسیم نکند، نخواهد توانست تا ارزش مبادله اش را احصاء کند.

آدورنو تلاش کرد بصیرت های اصلی مارکس را به نحوی متناسب با شرایط سرمایه داری متاخر به کار بندد. اگرچه او در تحلیل مارکس از کالا با وی همدل بود، لیکن اعتقاد داشت که نقد مارکس بر بت وارگی کالا چندان وافی به مقصود نیست. از زمان مارکس [تا کنون]، در ساختار سرمایه داری تغییرات معنا داری پدیدار شده است. این نیازمند تجدیدنظرهایی اساسی در پاره ای از موضوعات است: دیالکتیکی میان نیروهای تولید و روابط تولید؛ روابط میان دولت و اقتصاد؛ جامعه شناسی طبقات و آگاهی طبقاتی؛ ماهیت و کارکرد ایدئولوژی و نقش فرهنگ های خبره همچون هنر مدرن و تئوری اجتماعی در انتقاد از سرمایه داری و فراخوان برای استحاله جامعه به مثابه یک کل.

نشانه های آغازین این تجدیدنظر، در تئوری "شی وارگی"reification که توسط سوسیالیست مجاری تبار، "گئورگ لوکاچ" در دهه 1920 مطرح شد و همینطور از میان مباحث و طرح های میان رشته ای تنظیم شده به وسیله اعضای موسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت در ده های 1930 و 1940، سر برآورد. لوکاچ با اتکای بر تئوری عقلانیت ماکس وبر، به این بحث می پردازد که اقتصاد سر مایه داری صرفا بخشی از جامعه در کنار دیگر بخشها نیست، بلکه مبادله کالا به اصل مرکزی سازماندهی برای کلیه حوزه های جامعه مبدل می شود. این وضعیت نفوذ بت وارگی کالا را به کلیت نهادهای جامعه اجتناب ناپذیر می کند(از جمله حقوق، مدیریت و مطبوعات)؛ به علاوه چارچوب های آکادمیک که فلسفه را هم شامل می شود. "شی وارگی" معطوف "به فرآیندی ساختاری است که به موجب آن صورت کالا، به درون جامعه سرمایه داری نفوذ می کند." لوکاچ به ویژه به مطالعه چگونگی تبدیل شدن موجودات انسانی به "اشیایی محض که فرمانبردار قوانین بی رحم بازارند"، علاقمند بود.Zuidervaart 1991,76

آدورنو در بادی امر این نگرش را تعدیل کرد، اگرچه که هیچ گاه وثوق و اعتماد لوکاچی نسبت به اینکه طبقه کارگر انقلابی قادر است تا بر شی شدگی غلبه نماید را نپذیرفت. آدورنو بعدها از شی شدگی آگاهی با عنوان "پدیدار زائد"epiphenomenon یاد کرد.آنچه یک نظریه اجتماعی انتقادی به واقع نیازمند آن است، ایضاح این نکته است که چرا فقر، گرسنگی و دیگر اشکال رنج بشری، علرغم اینکه توان بالقوه عملی برای کاهش یا حذف کامل آنها گسترش یافته است، هنوز هم ادامه دارد. آدورنو بیان می دارد که علت بنیادی را باید از بطن ایضاح چگونگی سلطه روابط سرمایه داری تولید بر جامعه به مثابه یک کل، و سوق پیدا کردن تمرکز قدرت و ثروت به منتها درجه خود ولو غالبا به نحوی نامرئی، جستجو کردDE,p189-92. جامعه حول تولید ارزشهای مبادله، به خاطر نفس ارزشهای مبادله تولیدی سازماندهی می شود، که البته از پیش مستلزم تصاحب خاموش ارزش اضافی است. آدورنو این پیوند تولید با قدرت را به منزله "اصل مبادله"(principle of exchange) مورد اشاره قرار می دهد. در هر جامعه ای که این پیوند غلبه یابد، آن جامعه، "جامعه مبادله ای"exchange society است.

تشخیص آدورنو از جامعه مبادله ای سه سطح دراد: اقتصادی- سیاسی، اجتماعی- روانشناسانه و فرهنگی. او سطح سیاسی- اقتصادی را به مدد نظریه دولت سرمایه داری که توسط "فردریش پولاک" در طول سالهای جنگ طراحی شده بود، توضیح می دهد. اقتصاد دان کارآزموده ای که تصور می شد در تحریر فصلی از کتاب "دیالکتیک روشنگری" نیز سهم داشته است، اما هرگز اینگونه نبود. پولاک بحث می کند که دولت تسط بر قدرت اقتصادی را، در آلمان نازی، شوروی و آمریکای نوین، به دست آورده بود. وی این گروه سیاسی- اقتصادی را دولت سرمایه داری می نامید. در حالی که پولاک برآن بود که این قدرت سیاسی- اقتصادی در دام سخت تری گرفتار خواهد آمد، آدورنو معتقد نبود که این وضعیت به لحاظ بنیادین، در سرشت استثماری اقتصاد سرمایه داری، دگرگونی ایجاد کند. در عوض چنین استثماری نسبت به آنچه در دوران مارکس وجود داشت، انتزاعی تر می شود و نافذتر عمل می کند.

سطح اجتماعی- روانشناسانه در نظر آدورنو، برای روشن شدن تاثیر و نفوذ استثمار سرمایه داری متاخر، سودمند است. مطالعات وی در آمریکا در خصوص ضد یهودگرایی و "شخصیت اقتدار طلب"، بحثی است راجع به اینکه اینها به لحاظ آسیب شناسانه، نتیجه "منطق درونی سرمایه داری متاخر و در ارتباط با دیالکتیک روشنگری است". مردمی که مشتاقانه پذیرای ضدیهودگرایی و فاشیسم شدند، طرح هراسشان از سلطه تجریدی را به سوی میانجی های کذایی سرمایه داری معطوف کردند.(Jarvis 1998,p63)

مطالعات فرهنگی آدورنو نشان می دهد که منطق مشابهی در حوزه های تلویزیون، فیلم و صنایع ضبط مستولی است. به راستی آدورنو نخستین کسی است که به کشف دگرگونی فرهنگی سرمایه داری متاخر به واسطه اثر مشترکش با "پل لازارسفلد" جامعه شناس، که تحقیقی بود در باب رادیو برای دانشگاه پرینستون، موفق شد. وی این کشف را در مقالات پرنفوذی از این دست تشریح کرد:"در باب بت- شخصیت در موسیقی و سیر قهقرایی گوش فرا دادن" 1938، و "صنعت فرهنگ" که بخشی از کتاب "دیالکتیک روشنگری" را تشکیل می دهد. محور بحث آدورنو این است که صنعت فرهنگ، متضمن تغییر در ماهیت هنر است؛ چنانکه سرشت کالایی هنر آگاهانه تصدیق شده و هنر "از استقلالش، صرف نظر کرده است".DE,p127 صنعت فرهنگ به واسطه همین تاکیدش بر قابلیت عرضه، "بی سویگی"purposelessness اثر هنری را که مقوم خود بسندگی اش بود از بین برده است. قابلیت عرضه به سرعت به مطالبه ای کامل بدل می شود، [یعنی در] ساختار اقتصادی درونی تغییرات کالاهای فرهنگی [محصور می شود]. به جای وعده رهایی از مصرف های دیکته شده به لحاظ اجتماعی، و به موجب آن برخورداری ار ارزش مصرف صحیح که افراد بتوانند از آن لذت ببرند، فرآورده هایی که ارزش مصرفشان به میانجی صنعت فرهنگ، به ارزش مبادله تبدیل شده است پدید می آیند:"هر چیزی تا آنجا که توان مبادله شدن داشته باشد ارزش دارد نه تا آنجا که چیزی در خود، برای مصرف کنندگانش باشد؛ ارزش مصرفی هنر، برای مصرف کنندگان، در ماهیتش جز بت، چیزی نیست و این بت- ارزیابی اجتماعی نادرست آنان از قابلیت آثار هنری- نیز صرفا به ارزش مصرف، [که] تنها قابلیت آن، لذت بردن مصرف کنندگان است بدل می شود ".DE,p128

بنابراین صنعت فرهنگ سرشت کالای حقیقی را که اثر هنری پیشتر واجد آن بود، زمانی که ارزش مبادله از پیش به عنوان ارزش مصرف فرض شد، مضمحل کرد. فقدان یک پس زمینه در خصوص نظریه مارکسیستی و آرزوی تامین مشروعیت برای "هنر توده" و یا "فرهنگ توده"، ناقدان انگلیسی زبان آدورنو را واداشت تا به سادگی نکته مهم وی در نقد صنعت فرهنگ را نادیده انگارند. نکته مهم وی این بود که تبدل صنعتی- فرهنگی ارزش مصرف با ارزش مبادله، گواه جابجایی قطعی در ساختار کلیه کالاها، و بنابراین سرمایه داری است.
 

نظر شما