موضوع : دانشنامه | د

رالف گوستاو دارندورف


رالف گوستاو دارندورف (Ralf Gustav Dahrendorf)؛ جامعه شناس، فیلسوف سیاست و سیاستمدار آلمانی.

زندگی
رالف گوستاو دارندورف، در 1 می 1929 میلادی در خانواده یی سیاسی ساکن هامبورگ به دنیا آمد. پدرش عضو حزب «سوسیال دموکرات» و نماینده مجلس «رایش تاک» بود.
دوران کودکی وی مصادف با وقایع و حوادث فراوانی چون بحران اقتصادی اروپا، نتایج جنگ جهانی اول، حوادث قبل از جنگ جهانی دوم، جنگ جهانی دوم و پدیده فاشیسم است. با دستگیری پدرش توسط نازی ها در سال 1933، مجبور به نقل مکان به برلین می شود.
پانزده ساله که بود فعالیت هایش در «انجمن آزادی دانش آموزان متوسطه آلمان» برملا می شود، در نتیجه به اردوگاه کار اجباری در شرق، نزدیک مرز لهستان تبعید اما بعد از هشت هفته آزاد می شود.
مصادف با عضویت در حزب «سوسیال دموکرات» به سال 1947، تحصیلات دانشگاهی اش را در دانشگاه هامبورگ با ادبیات کلاسیک آغاز می کند. در جریان به پایان رساندن رساله خود با آثار مارکس آشنا می شود و بعد از اخذ دکترای فلسفه از هامبورگ، به انگلستان جهت تحصیل در آکادمی اقتصاد و علوم سیاسی لندن نقل مکان می کند.
وی ضمن کسب کرسی استادی دانشگاه هامبورگ، وزیر امور خارجه حزب دموکرات آزاد آلمان و عضویت کمیسیون اتحادیه اروپا را به دست می آورد. اما پس از مدتی از فعالیت های سیاسی کناره گیری و برای همیشه به انگلستان مهاجرت می کند، در آنجا مسوولیت سرپرستی مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن و کالج سنت آنتومی دانشگاه آکسفورد را بر عهده می گیرد.
در نهایت به پاس یک عمر تلاش و خدمت علمی، عنوان «بارون» را از ملکه الیزابت دوم دریافت می دارد. با این حال آنچه که او را متمایز می کند، گرایش عمده اش به جامعه شناسی به خصوص مکتب تضاد و کشمکش است. وی ضمن بازنگری در آرای مارکس و مارکسیست ها و مخالفت با دیدگاه کارکردگرایی، سعی در ارائه یک نظریه تلفیقی- ضمن خوشبینی به آینده بشریت- از این دو دیدگاه دارد.

منابع فکری و آثار
دارندورف در فرآیند رشد افکار جامعه شناسی خود و رسیدن به بینش تلفیقی تحت تاثیر افکار و نظریه های طیف وسیعی از دیدگاه صاحب نظران کلاسیک و معاصر از جمله کانت، دورکیم، کارل مارکس، ماکس وبر، زیمل، تالکوت پارسونز، رابرت مرتن، پوپر و... قرار گرفته است.
کانت؛ از نگاه فلسفی به انسان و جنبه های بود و نمود کانت تاثیر پذیرفته است.
دورکیم؛ بیرونی بودن واقعیت اجتماعی و تحمیل بر افراد به عنوان«واقعیت آزارنده»را از این جامعه شناس اتخاذ کرده است.
مارکس؛ اندیشه تضاد، درگیری و تغییر و همچنین دیالکتیک تز و آنتی تز هگل از طریق مارکس به او ارث رسیده است.
وبر؛ تعریف و کاربرد مفهوم اقتدار و قدرت و مفهوم پایگاه و توجه به جنبه های غیرمادی تحولات اجتماعی را از او گرفته است.
زیمل؛ به روابط تضادی در گروه های کوچک او نیز پرداخته است.
پوپر؛ در روش علمی به ویژه نظریه ابطال پذیری و توجه به جامعه آزاد و باز متاثر از وی است.
پارسونز؛ ضمن توجه به ساختارها و نهادهای اجتماعی، «انجمن آمرانه تنظیم شده» را از نظام اجتماعی او گرفته است.
اهم آثار دارندورف به شرح ذیل است؛ آزادی جدید (1957)، انسان اجتماعی (1958) ، طبقه و تضاد طبقاتی در جامعه صنعتی (1959)، جامعه و دموکراسی در آلمان (1960)، برخورد اجتماعی مدرن (1989)، ژرف نگری در انقلاب اروپا (1990) ، تعارض بعد از طبقه (؟). مقالاتی هم از وی به زبان فارسی موجود است؛ افسانه جامعه صنعتی (1347)، تضادهای اجتماعی عامل دگرگونی (1359)، منشاء نابرابری اجتماعی (1371) و بیرون از ناکجا آباد(1373).
مهم ترین اثر منعکس کننده نظریاتش درباره تضاد و نابرابری اجتماعی، کتاب «طبقه و تضاد طبقاتی در جامعه صنعتی» (1959) است. در این کتاب ضمن تجدیدنظر در آرای مارکس نظریه جدیدی از تضاد ارائه می شود. (ادیبی و انصاری؛145) در حقیقت با اقتباس گرفتن مفاهیم مارکسی نقطه عزیمت نظریات خود را از آرای مارکس بنا نهاده است. وی در طبقه و تضاد طبقاتی تلاش دارد یک نظریه اجتماعی دقیق تر از کارکردگرایی جهت شناخت خصوصیات واقعی جامعه را مطرح کند. وی را همچنین به واسطه تالیف «انسان اجتماعی» واردکننده نظریه نقش اجتماعی از امریکا به آلمان می دانند.

آرا و افکار
برخلاف جامعه شناسان معاصر خویش که تحلیل اجتماعی را در رابطه با وفاق اجتماعی مورد توجه قرار می دادند، دارندورف مدعی است که جامعه شناسی معاصر باید به مسائل مربوط به تغییرات اجتماعی و تضاد نیز بپردازد. (ادیبی و انصاری؛ 146) از این رو کارکردگرایی ساختاری و مارکسیسم نمی تواند به تنهایی دیدگاهی رضایت بخش درباره جامعه ارائه دهند، زیرا اولی به تضاد اجتماعی توجه چندانی نمی کند و دومی شواهد آشکار توافق و هماهنگی در ساختارهای اجتماعی جدید را نادیده می گیرد. (گرپ؛156) از این رو برای فرار از مدل یک جانبه کارکردگرایی، مکمل دیگری لازم می داند که نواقص نظریه کارکردگراها را اصلاح کند، پیشنهاد می کند آنچه در آرای مارکس مفید است با عناصر سودبخش دیدگاه کارکردی ساختاری ترکیب کنیم. وی اعتقاد داشت مکتب کارکردی و بخصوص شخص پارسونز شکلی کلی و ایستا از روابط اجتماعی بیان می کند، باید تلاش کرد برداشت یک جانبه آنها و مدینه فاضله شان را رها کرد. (ترنر؛127) در عین حال متذکر می شد که نظریه اش قصد ندارد جای نظریه فوق را بگیرد، چرا که این نظریه پردازان بر انسجام ناشی از ارزش های مشترک، بقا و تعادل اجتماعی تاکید می ورزند. اما این یک روی سکه از جامعه است، ساخت اجتماعی به علت تضادهای درونی توسط عوامل زور و قهر هم اداره می شود. اعتقاد دارد امروزه با مسائل و مشکلات اجتماعی خاصی روبه رو هستیم که فقط می توان آنها را در چارچوب مکتب فونکسیونالیستی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. از طرفی مسائل دیگری وجود دارند که باید آنها را در چارچوب مکتب تضاد، تجزیه و تحلیل کرد. ضمناً مسائلی هم هست که باید آنها را از دیدگاه هر دو مکتب تعبیر و تفسیر کرد. (ادیبی و انصاری؛ 149)
دارندورف با توجه به هدف دوگانه یی که در جامعه شناسی برای خود قائل است، تئوری های مربوط به جامعه شناسی تضاد اجتماعی را مورد حمله قرار می دهد. هدف او از این کار، یکی توجیه تشکیل گروه های تضاد است و دیگری مطالعه کنشی که بر اساس آن، این گروه های تضاد در نظام اجتماعی دگرگونی های ساختی (به همان مفهومی که پارسونز مدنظر دارد) پدید می آورند. (گی روشه؛96) چندین نکته در جامعه شناسی تضاد مارکس وجود دارد که دارندورف بر آنها انتقاد وارد می کند؛ مارکس تمام تضادهای اجتماعی را در ردیف تضادهای طبقه یی قرار می دهد، در حالی که مفهوم طبقه مارکس تمام روابط طبقاتی را دربرنمی گیرد، البته شرایط جامعه سرمایه داری اوایل قرن نوزدهم میلادی ممکن است این مدعا را ثابت کند ولی برای تحلیل جامعه معاصر امروزی نمی تواند مفید باشد. تاکید بر مالکیت و دارایی به عنوان تنها مشخصه تمیزدهنده طبقه نیز امروز دیگر کاربرد ندارد- مارکس معتقد بود مالکیت و عدم مالکیت ابزار تولید عامل اصلی مشخص کننده طبقه است- طبقه باید خارج از چارچوب مالکیت ابزار تولید در نظر گرفته شود تا بتواند تمام روابط موجود در جامعه کنونی را دربربگیرد. (ادیبی و انصاری؛ 146) به نظر دارندورف این اشتباه مارکس را می توان در پیشگویی وی از مدینه فاضله یافت که به دنبال یک جامعه بدون مالکیت است. برای رد طرح مارکس از «طبقه» معتقد است در جامعه امروزی، پیدایش شرکت ها و موسسات به صورت سهامی، مالکیت را از حالت شخصی و خانوادگی درآورده و باعث تجزیه طبقه سرمایه دار شده.
از نظر دارندورف، مارکس این امر را دست کم گرفته که تا چه حد شرکت های سهامی می توانند قدرت را از دست مالکان بگیرند و به مدیران بدهند؛ مدیرانی که شاید هیچ سهمی در مالکیت موسسه اقتصادی نداشته باشند، ولی تصمیم های مهم را اتخاذ می کنند. (گرپ؛157) البته قبول دارد که هنوز مالکیت، قدرت خود را از دست نداده و قدرت مدیران توسط هیات امنای شرکت ها و سهامداران به آنها محول می شود، ولی با این حال نباید مشروعیت و قدرت اداری که موسسات برای مدیران قائل می شوند را فراموش کرد.
دارندورف تغییر بعدی را در جامعه سرمایه داری مورد نظر مارکس می بیند، ادعای مارکس را نمی پذیرد که در نهایت پرولتاریا تبدیل به مجموعه متصدیان ماشین آلات می شوند، چراکه طبقه کارگر انسجام خود را رو به زوال می بیند و به قشرهایی چون کارگر غیرماهر، نیمه ماهر و ماهر تبدیل شده، خود این تقسیمات منشاء تضادهایی است. از طرفی رشد طبقه «متوسط جدید» نیز مفهومی است که مارکس مورد مداقه قرار نداده. می گوید؛ «امروزه تمایزات دقیقی براساس سطوح مهارت و فرصت های زندگی و حیثیت میان طبقه کارگر وجود دارد و نیازی بیشتر- نه کمتر- به پرسنل ماهر برای به کار انداختن و نگهداری از ماشین آلات پیچیده وجود دارد.» (دارندورف؛ 51) این افراد به طور دقیق نه بورژوازی اند نه پرولتاریا؛ عده یی از این گروه- طبقه متوسط جدید- از جمله کارمندان یقه سپید حقوق بگیر، نقاط مشترکی با طبقه کارگر قدیمی دارند و عده یی دیگر، از جمله برخی بوروکرات ها و روسای ادارات، ممکن است شباهت های جزیی با طبقه سرمایه دار قدیمی داشته باشند ولی در هر مورد می توان این گروه های میانه را از دو طبقه کارگر و سرمایه دار جدا دانست. (گرپ؛ 158)
مورد دیگر، تحلیل مارکسیستی از انقلاب است که آن را تنها لحظه واقعاً پویای تاریخ می دانند- نزد مارکس تضاد طبقاتی ضرورتاً به انقلاب منتهی می شود- اما از نظر دارندورف، مارکس تحلیلی ایستا از مبارزه طبقاتی ارائه داده، چون این گونه تفسیر تاریخی تمام تحولاتی را که بدون انقلاب صورت گرفته- و حتی دگرگونی های ساختی برگرفته از مبارزه طبقاتی- را به دست فراموشی سپرده است. وی تجدیدنظر در تئوری مارکس را حسب الامر خود قرار می دهد، از این رو جهت منطبق شدن افکار مارکس با شرایط جامعه امروز، معتقد به ایجاد اصلاح و تغییرات در این نظریات است، لذا کوشید بحث مارکس در مورد طبقات را تکمیل کند. می گوید؛ به دنبال شکل گیری موسسات و شرکت های اقتصادی سهامی و به تبع آن جدایی مالکیت از کنترل و رشد بوروکراسی دولتی و غیردولتی، آشکار است که موضوع اصلی در تحلیل نابرابری، روابط خصمانه مالکیت بین سرمایه دار و کارگر نیست، بلکه روابط مبتنی بر «اقتدار» است. اقتدار روابط اجتماعی عامی است که دارایی و مالکیت فقط یکی از انواع آن است. به عقیده دارندورف در جوامع امروزی هر گونه تعریف کامل از طبقه باید مفهوم اساس اقتدار را مدنظر قرار دهد. واژه روابط طبقاتی نه فقط تضاد بین گروه های اقتصادی، بلکه تمام شرایطی که در آن مبارزه بین آنهایی که صاحب اقتدارند و آنهایی که از اعمال اقتدار محرومند را دربرمی گیرد. بنابراین، دارندورف طبقه را به طور ضمنی «گروه های تضاد اجتماعی» تعریف می کند. طبقات را «شرکت در اعمال اقتدار یا محرومیت از آن» از یکدیگر متمایز می سازد. (گرپ؛158)
نوع نگاه دارندورف به «قدرت» و «اقتدار» با دیدگاه پارسونز همخوانی فراوانی دارد. هر دو توافق دارند که یکی از کارکردهای اقتدار، انسجام و یکپارچه کردن یک واحد است اما تفاوت عمده، در نوع تاکید روی این مفهوم است. پارسونز و کارکردگراها بر جنبه یکپارچگی اقتدار تاکید دارند و آن را
برطرف کننده نیازهای کل نظام می دانند، در حالی که دارندورف جنبه تفرقه افکن اقتدار، به علت به خطر افتادن منافع و نقش انتظارات را نیز مورد توجه قرار می دهد.
دو مفهوم «قدرت» و «اقتدار» که نشان دهنده توانایی بین افراد و گروه هاست، ما را به یاد «ماکس وبر» می اندازد. دارندورف برای تعریف اقتدار از وبر الهام می گیرد، «اقتدار عبارت است از شانس و موقعیتی مبنی بر نظمی خاص با محتوای معین که باعث اطاعت گروهی از مردم می شود.» دارندورف منشاء ساختی تضادهای اجتماعی را در اقتدار می جوید نه قدرت. قدرت مربوط به نیروی بدنی شخص، استعداد و توانایی، نیروی معنوی وی یا همچنین با سمتی که دارد در ارتباط است، در صورتی که اقتدار منحصراً با سمت یا نقشی که فرد در یک سازمان اجتماعی بر عهده دارد در ارتباط است. بنابراین در تمام جوامع انسانی اقتدار وجود دارد و یک سازمان اجتماعی بدون اقتدار غیرقابل تصور است. در جامعه گروه هایی کم وبیش دارای اقتدار هستند و در مقابل اشخاص یا گروه هایی هم وجود دارند که تحت انقیاد و تسلط این «اقتدار» قرار دارند. از این رو ما در تمامی زمان ها، ساختارها و موقعیت ها شاهد دو گروه مخالف هستم. نظریه پردازان کشمکش نیز مانند کارکردگرایان تمایل به بررسی ساختارها و نهادهای اجتماعی دارند.
دارندورف بر ساختارهای اجتماعی تاکید دارد و به مانند پارسونز بحث خود را با موقعیت و وضعیت شروع می کند، معتقد است ساختار از مجموعه موقعیت ها تشکیل یافته، هر کدام از موقعیت ها در یک «میدان وضعیت» قرار می گیرند که با سایر موقعیت ها مربوط است. بعضی از این میدان ها می توانند با یکدیگر تداخل داشته باشند، اما هیچ یک از آنها به تمامی نمی توانند دیگری را بپوشانند.
برای هر وضعیت اجتماعی یک «نقش اجتماعی» وجود دارد. زمانی که فرد وضعیت های اجتماعی را اشغال می کند، در حقیقت تبدیل به شخصیت نمایش می شود، جامعه یی که وی در آن زندگی می کند آن را نوشته است. (دارندورف؛ 54-51) برای هر وضعیتی، جامعه نقشی را به فرد واگذار می کند و باید آن را اجرا کند، بنابراین نقش اجتماعی؛ «مجموعه انتظارات و توقعاتی است که در جامعه معلوم در مورد رفتار دارندگان یک وضعیت اجتماعی وجود دارد». بنابراین از راه «وضعیت ها» و «نقش ها» دو واقعیت فرد و جامعه به یکدیگر مرتبط می شوند. این زوج مفهومی، بیانگر «انسان اجتماعی» - انسان جامعه شناختی- است. انسان اجتماعی در نقطه تلاقی فرد و جامعه قرار گرفته. فرد (در حقیقت) همان نقش هایی است که در جامعه ایفا می کند. اما از سوی دیگر این نقش ها همان «واقعیت آزارنده» جامعه هستند. (همان؛35 -33) هرگاه یک نقش به فردی واگذار شود، همراه با آن الزام ها و «ضمانت های اجرایی» لازم نیز اعمال می شود. دارندورف اکثر نقش های اجتماعی را دارای چنین عناصری می داند.
این «انتظارات نقشی» که توسط گروه مسلط ارائه می شوند، با تفکر پارسونز مبنی بر اینکه «در یک نظام، قدرت برای اصلاح کجروی ها وجود دارد» قرابت دارد. (ترنر؛142)

1-1- انتظارات اجبار
پشت کردن به این انتظارات، خطر تعقیب قانونی به همراه دارد و مجازات تخطی از آنها، توسط قانون و نهادهای
شبه حقوقی تعیین می شود. چنانچه فردی بدهی های خود را از منابع مالی باشگاه تامین کند، با مجازات هایی که توسط قانون تعیین شده روبه رو خواهد شد.

1-2- انتظارات ایجابی
هر چند ضمانت های اجرایی منفی غالب هستند، اما اگر کسی انتظارات ایجابی را رعایت کند دوستی دیگران را برای خود به دست می آورد. اگر شخصی به عنوان یک رئیس خوب، مدام برای حزب تبلیغ کند، هیچ دادگاهی نمی تواند او را به خاطر این رفتار محکوم کند، اما مسلماً برای یک فرد عواقب وخیم اخراج از حزب، کمتر از مجازات زندان نیست.

1-3- انتظارت اختیاری
کسی که این انتظارات را به جا می آورد، می تواند بیش از هر چیز به ضمانت های اجرایی یعنی پاداش ها امیدوار باشد. به طور مثال زمانی که عضوی از یک حزب ساعات فراغت خود را صرف جمع آوری اعانه برای حزب خود کند.
دارندورف معتقد است انتظارات درون نقش های هر موقعیت را گروه های مرجع جامعه تعیین می کنند، بدین گونه نوعی ارتباط و پیوند بین نظریه نقش ها و نظریه گروه های مرجع مرتن، گروس، مازون و ماک ایچن برقرار می شود. او جامعه را مجموعه یی از وضعیت ها می داند که به واسطه «قید و بندهای تحمیلی» به هم پیوسته نگه داشته می شوند. این به آن معناست که به برخی از پایگاه های اجتماعی حق اعمال قدرت و اقتدار بر دیگران، واگذار شده است. (رتیزر؛ 160)
این استدلال، دارندورف را به سوی مفهوم «نظام اجتماعی» پارسونز سوق می دهد. از نظر هر دو جامعه از واحدهای گوناگونی ساخته شده است. هم پارسونز و هم دارندورف دنیای اجتماعی را بر حسب الگوهای نهاده شده می دانند- برای پارسونز «نظام اجتماعی» و برای دارندورف «انجمن های آمرانه تنظیم شده »- هر دو جامعه را متشکل از زیر سیستم هایی می دانند که بر حسب قضایای هنجاری مشروع در سازمان نقش ها مشارکت دارند. (ترنر؛ 142)
بنابراین از نظر دارندورف پایگاه های اجتماعی گوناگون از مقادیر متفاوتی از اقتدار برخوردارند. او ضمن طرفداری از بررسی ساختارهای پهن دامنه یی چون نقش های اقتدار، معتقد است اقتدار ساختار همیشگی ندارد. این امر از این واقعیت
برمی آید که اقتدار نه در افراد بلکه در پایگاه ها جای دارد.
بدین منظور شخص با اقتدار در یک محیط، ضرورتاً در محیط دیگر همان اقتدار را ندارد. هر چند دیدگاه دارندورف در این باره قدری مبهم است، اما به نظر می رسد واحد اجتماعی- از یک گروه کوچک یا سازمان رسمی یا کل یک جامعه - می تواند یک انجمن آمرانه تنظیم شده باشد. در نظر دارندورف قدرت بر رابطه اجباری عده یی بر دیگران دلالت دارد، این روابط قدرت در انجمن های آمرانه به مشروعیت تمایل دارد و بنابراین می توانند به عنوان روابط اقتداری به طور هنجاری بر دیگران تسلط داشته باشند. (همان؛128)
وی در جامعه، اقتدار توزیع شده را نابرابر می داند، به مانند ثروت، با این تفاوت که در توزیع ثروت بعضی بیشتر و بعضی کمتر سهم می برند- به هر حال آنهایی که فقیرند اموالی ناچیز دارند- اما اقتدار و توزیع آن به شکلی است که عده یی از آن بهره مندند و بقیه کاملاً فاقد آنند، وضعیتی است، تحت اصطلاح «توزیع دوگانه اقتدار»، این حالت به آسانی در یک جامعه کلی قابل مشاهده نیست، ولی در یک جامعه محدود به مانند کارخانه به روشنی قابل رویت است. (گی روشه؛ 90)
پس اقتدار موجود در یک انجمن آمرانه، خصلتی دو شاخه دارد- آنهایی که پایگاه های با اقتدار را در دست دارند و آنهایی که در پایگاه های فرمان بری جای دارند- کسانی که پایگاه ها را اشغال کرده اند نمی توانند آنها را با فرمان بران تقسیم کنند، این دو گروه منافع شان در جهت عکس یکدیگر قرار دارد.
این برداشت از سازمان اجتماعی تجدید نظری است از افکار مارکس؛ مارکس ضمن اینکه نظام اجتماعی را در حالت تضاد مداوم می دید، تضاد را نتیجه منافع مخالف در سازمان تصور می کرد که انعکاس توزیع اقتدار میان گروه های حاکم و تحت انقیاد است. دارندورف معتقد است مارکس به درستی متوجه شده منفعت کسانی که دستور می دهند، حفظ وضع کنونی و منافع افراد تحت فرمان تغییر وضع موجود است که نتیجه یی جز «دوگانگی اقتدار» ندارد. این بدان معناست که مشروعیت اقتدار همیشه در معرض خطر است. وی در هر یک از پایگاه های قدرت دو دسته منافع را از هم تمییز می دهد؛ نخستین منافع، راهنمای رفتار بازیگران اجتماعی اند، بدون اینکه کنشگران به صورت آگاهانه بتوانند این منافع- که به «منافع پنهان» مصطلح هستند- را تشخیص دهند. نوع دیگر، «منافع آشکار» هستند، الهام بخش کنش کنشگران اجتماعی اند و به وجودآورنده گروه هایی که قادر به مشخص کردن هدف ها، خواهش ها و سیاست عمل خاصی هستند، در اطراف این منافع، «گروه های منفعت» فعالی چون احزاب سیاسی، جنبش های سیاسی- اجتماعی و سندیکا ها قرار گرفته اند. (گی روشه؛ 103)
در مدلی که «جاناتان ترنر» ارائه می دهد، سعی شده شبیه سازی بین افکار مارکس و دارندورف درباره منشاء تضاد اجتماعی ارائه شود و همچنین سعی شده این شرایط بررسی شود که چگونه می توان از سمت شبه گروه به طرف گروه های منفعت و از آنجا به سمت گروه های تضاد رفت؛
با توجه به مدل بالا، تبدیل شبه گروه به گروه منفعت و تبدیل گروه منفعت به گروه تضاد مستلزم شرایطی است. شرایط تجربی مداخله گر زیر قابل تشخیص است؛
هر چه اعضای «شبه گروه» بتوانند بیشتر از منافع عینی خود آگاه شوند و یک گروه تشکیل دهند، احتمال وقوع تضاد بیشتر می شود؛ خودآگاهی از منافع عینی دارای شرایطی است؛ «شرایط تکنیکی، سیاسی، اجتماعی و عضوگیری».
الف- شرایط تکنیکی؛ هر چه کادر رهبری شبه گروه ها توسعه بیشتر یابد و شبه گروه منشور و دستور کار، ایدئولوژی، اعضای کافی و کارآزموده داشته باشد احتمال ایجاد «شرایط تکنیکی» بیشتر می شود و هر چه شرایط تکنیکی سازمان بیشتر شود، احتمال تشکیل گروه تضاد بیشتر می شود.
ب- شرایط سیاسی؛ اگر گروه مسلط به گروه مخالف خود جهت سازمان بندی منافع، مجال بیشتری دهد، احتمال ایجاد «شرایط سیاسی» سازمان بیشتر می شود و هر چه شرایط سیاسی سازمان بیشتر شود، احتمال تشکیل گروه تضاد بیشتر می شود.
ج- شرایط اجتماعی؛ هر چه موقعیت ارتباط بین اعضای شبه گروه بیشتر شود، احتمال تشکیل «شرایط اجتماعی» بیشتر می شود و هر چه شرایط اجتماعی سازمان بیشتر شود، احتمال تشکیل گروه تضاد بیشتر می شود. د- عضوگیری؛ هر چه شرایط عضوگیری نظام مند و غیرتصادفی باشد احتمال تشکیل گروه منفعت و گروه تضاد بیشتر است. این مدل، پرسشی اساسی پیش روی فرد می گذارد، چگونه تضاد، از روابط اقتدار مشروع در میان نقش های یک انجمن آمرانه تنظیم شده ظهور می کند؟
دارندورف یک سری شرایط و روابطی را بیان کرد که در اثر آنها روابط مشروع در موسسات تبدیل به دو بخش سلطه و انقیاد می شود؛ این شرایط و قضایای لازم - یا به تعبیر دارندورف شرایط تجربی مداخله گر- یک قسمت انکارناپذیر مدل هستند چرا که بدون آنها رابطه سلطه منجر به تضاد روشن نیست. از این رو در تحلیل تضادهای اجتماعی دو اصطلاح «شدت» و «خشونت ناگهانی» را به کار می برد. (گی روشه؛105)
شرایط شدت و خشونت آمیز بودن تضادها را در مدل دارندورف مطلوب تر می توان بررسی کرد، زیرا وی تلاش دارد «شرایط تجربی مداخله گری» که شدت، خشونت تضاد و درجه تغییرات ساختی به وجود آمده به وسیله تضاد و تبدیل شبه گروه ها به گروه های متضاد را بیان کند.
بنابراین عمده ترین شرایطی که بر شدت و کاهش تضاد اثر می گذارند این گونه می توان یافت؛
- هر چه توزیع اقتدار و پاداش ها همراهی بیشتری داشته باشد، تضاد شدیدتر می شود.
- هر چه تحرک کمتری بین دو گروه مخالف- بالا دست و زیر دست- وجود داشته باشد، تضاد شدیدتر می شود.
- هر چه گروه های منفعت کمتر قادر به سازماندهی خود باشند شدت تضاد بیشتر می شود.
- هر چه گروه های منفعت در موسسات مختلف جامعه تحت فشار یکدیگر باشند شدت تضاد بیشتر می شود.
- هر چه تضادها در درون جامعه از یکدیگر منفک نباشند یعنی روی هم انباشته نشدند، شدت تضاد بیشتر می شود.

شرایط ایجاد و کاهش تضاد خشونت آمیز؛
- هر چه توانایی های گروه تضاد برای توسعه توافق های به وجود آمده کمتر شود، تضاد خشونت آمیز می شود. (نهادی شدن تضادها)
- هر چه محرومیت گروه های تحت انقیاد از محرومیت مطلق به نسبی تغییر یابد، تضاد خشونت آمیز کمتر می شود.
- هر چه گروه های منفعت قادر به نظم و سازماندهی خود باشند، تضاد خشونت آمیز کمتر می شود. (ترنز؛137 -136و گی روشه؛ 106)
دارندورف درباره شرایط تاثیرگذار برای تغییرات ساختی اعتقاد دارد؛ همین که گروه های تضاد پدید می آیند، درگیر فعالیت هایی می شوند که به دگرگونی هایی در ساختار اجتماعی می انجامد؛
- هرگاه این تضاد با خشونت همراه باشد، دگرگونی ها ساختاری و ناگهانی خواهد بود.
- اگر تضاد شدید باشد، دگرگونی های ناشی از آن خصلت رادیکال به خود می گیرند.
- در صورت آرام و ملایم بودن این فعالیت های تضادی با یک فرآیند تدریجی و بخشی در ساختار اجتماعی روبه رو هستیم. از همین رو دارندورف کار اصلی جامعه شناسی را تحقیق در علل بروز تضادها نمی داند، چرا که به سبب جبری بودن تضادها در زندگی اجتماعی، توفیقی نخواهد یافت. وی بر جبری بودن تضادهای اجتماعی و نقش آنها در توسعه و حرکت جوامع تاکیدهای فراوانی دارد. به عنوان شاگرد وفادار به سنت فکری پوپر عقیده دارد جامعه آزاد و بدون تضاد محال است مگر اینکه از طریق ارعاب و ترور و یک ترمیدوری دیگر امکان بروز علنی تضادها را در چنان جامعه یی از ریشه خشکانده باشند. (صدر نبوی؛ 39)
به طورکلی وی نسبت به متفکران معاصر خود که امیدی به تقلیل نابرابری ها نداشتند، به آینده نابرابری در جامعه مابعد سرمایه داری خوش بین است، چراکه نه تنها مبارزه نهادی شده، بلکه از طرفی دولت با آموزش و پرورش همگانی نقش ویژه یی در افزایش تحرک اجتماعی و برابری فرصت ها غدر جامعه یی باز و آزادف دست زده است. (گرپ؛ 163)

با نگاهی کلی به افکار تضاد دارندورف می توان به فراست درک کرد دیگر به جامعه دو طبقه یی معتقد نیست؛ با بیان مفهوم «تعدد تضادها» به کثرت گرایی ساختارهای اقتدار معتقد است با همین مفهوم است که از تضاد به نظم و وفاق می رسد، چرا که تضادها یکدیگر را خنثی می کنند.
نقد و ارزیابی
یکی از انتقادات عمده دارندورف به مفهوم طبقه مارکس است. از نظر دارندورف مارکس مفهوم خاصی از طبقه ارائه می دهد که با شرایط جامعه معاصر درخور تطبیق نیست. این انتقاد بر مارکس قابل توجیه نیست، زیرا این امر دلیل بر این نیست که مارکس منکر این باشد که اداره و مدیریت تولید (اقتدر مدیر) در امر قدرت اقتصادی تاثیرگذار باشد. جلد سوم «سرمایه» نشان دهنده توجه خاص وی به تغییرات جامعه سرمایه داری است. او پیش بینی کرده سهامی شدن شرکت ها و موسسات به مرور منجر به زوال مالکیت خصوصی و ظهور به اصطلاح مالکیت اجتماعی خواهد شد.
بدین ترتیب مارکس جدایی میان مالکیت خصوصی و مدیریت تولید را پیش بینی کرده و حتی معتقد شده سرمایه داری به مرحله یی رسیده که موضوع سرپرستی، از مالکیت ابزار تولید جدا خواهد شد. (ادیبی و انصاری، 151؛1383)
تعریف طبقه دارندورف جالب توجه است و ممکن است مفید به نظر آید. ادعای نابرابری مبتنی بر اقتدار، اجتناب ناپذیر است و روابط مالکیت که فقط یک نوع از این نابرابری ها است را نمی توان نادیده گرفت، ولی آیا تشخیص این امر که اقتدار عاملی مهم در روابط اجتماعی است، یکسان دانستن این مفهوم و مفهوم طبقه را توجیه می کند؟ از این رو تعاریف دارندورف تعاریف غالباً کلی است و می توانند به منظور خاص در انواع گسترده یی از پدیده ها به کار روند. نکته عمده در بحث وی وابسته نبودن قدرت به مالکیت است، بلکه به پایگاه هایی است که افراد در یک موقعیت اشغال می کنند. در حالی که مدیران شرکت های سهامی دارای قدرتی مستقل نیستند، چرا که تصمیمات عمده توسط صاحبان سرمایه به آنان دیکته می شود و صاحبان سرمایه خود از قدرت نهایی برخوردارند. (همان؛ 152)
دارندورف ضمن انتقاد از مارکس تحلیل وی از مبارزه را تنها شامل مبارزات اقتصادی می داند، در حالی که همین انتقاد را می توان متوجه خود وی کرد زیرا تمام تضادهای اجتماعی را در تضادهای ناشی از اقتدار خلاصه کرده است.
همچنین وقتی تعاریف وی از قدرت و اقتدار را بررسی می کنیم تفاوت های وی با وبر آشکار می شود، چرا که اصطلاحاتی که به کار می برد شبیه به مکتب کارکردگرایی ساختاری به ویژه پارسونز است.
این تباین در مفهوم وبری سلطه دارندورف مشخص است. دارندورف همچون پارسونز همه گونه های سلطه را مشروع می داند. بدین گونه وی بین اقتدار و مواردی که در آن فرمانبران نه به دلیل اعتقاد به عادلانه یا مشروع روابط، بلکه به دلایل گوناگون دیگر از فرمان های بالادستان اطاعت می کنند تمایز قائل نمی شود. (گرپ؛160)
وی با فرض و تعریف متغیرهای قاطع و متغیرهای صریح تر طرح خود، درجه تضاد، درجه شدت تضاد و درجه تغییر را به هم ربط می دهد. در حقیقت احتمال دارد متغیرهای بیان نشده همچون خصوصیات اقتدار، حاکمیت و منافع به اندازه «شرایط تجربی مداخله گر» که دارندورف مورد تاکید قرار می دهد، بر متغیرها تاثیر صریح بگذارند، به علاوه مفاهیم اقتدار، حاکمیت- انقیاد- و منافع، شرایط تجربی مداخله گر خود را لازم دارند. این شرایط ممکن است بر شرایط مداخله گر بعدی تاثیرگذار باشد. (ترنر؛ 138)
یان کرایب در انتقاد از نظریه تضاد به این نکته اشاره می کند که این نظریه چیزی را تبیین نمی کند. یک گزاره نظری است که به ما می گوید تضاد امکان پذیر است. از آنجا که این نظریه به ما می گوید وفاق نیز امکان پذیر است، پس در واقع چیز زیادی نمی گوید. (کرایب؛79)
اما برجسته بودن کار دارندورف به دلیل این است که وی برخلاف سایر متفکران دو برداشت همزمان از نظام اجتماعی دارد؛ نظام اجتماعی مبتنی بر تضاد و یگانگی که یکی را به نفع دیگری نفی نمی کند. اقتدار آنگونه مطرح می شود که هم عامل یگانگی اجتماعی است و هم عاملی است از تضاد. اعمال چنین روشی در بررسی واقعیات اجتماعی باعث امیدواری است. (گی روشه؛ 107) دارندورف تمایزات سودمندی ارائه می دهد، از قبیل تمایز بین منافع آشکار و ناآشکار، شبه گروه و گروه ذی نفع، شدت و خشونت تضاد و... این مفاهیم از چنان اهمیتی برخوردار بوده اند که دارندورف سعی در تعریف آنها کرده است، به صورتی که بتوان به منظور انجام تحقیقات تجربی، این مفاهیم را در بوته آزمایش قرار داد. (همان؛ 108)
آنچه در نظریات دارندورف به عنوان «گروه مرجع» ذکرشده، گروه محدودی است که فرد با آنها ارتباط دارد. از این تعریف بر می آید که این ارتباط باید عینی و رودررو باشد. اما آنچه امروزه در باب گروه مرجع گفته می شود، گروهی است که فرد سعی می کند عمل خود را مطابق انتظارات آنها تنظیم کند و لذا شناخت او از انتظارات گروه مرجع- بدون ارتباط رو در رو- هم می تواند مبنای عمل برای فرد باشد.
در مورد عوامل تشدید تضاد، مدیریت تضاد و بحث آزادی، کاربردها و شباهت های قابل توجهی را می توان در شرایط امروز جامعه ایران یافت. با وجود ترجمه چندی از آثار دارندورف به فارسی، اصحاب علوم اجتماعی در ایران، به نسبت نظریه نقش اجتماعی و آزادی، آشنایی بیشتری با نظریات تضاد وی دارند. به هر حال، افکار وی قابل توجه است، احتراز از طرح مباحث و مفاهیم انتزاعی و غیرواقعی - یوتوپی - اولین گام های عمده یی هستند که سعی در دور شدن از مکتب کارکردی ساختاری و ترکیب با جنبه هایی از آرای مارکس و وبر دارند.

منابع:
1- اچ. ترنر، جاناتان، ساخت نظریه جامعه شناختی، ترجمه عبدالعلی لهسایی زاده، انتشارات نوید، شیراز، چاپ دوم 1382
2- ادیبی، حسین و عبدالمعبود انصاری، نظریه های جامعه شناسی، نشر دانژه، تهران، چاپ دوم 1383
3- ج. گرپ، ادوارد، نابرابری اجتماعی، مترجمان محمد سیاهپوش و احمد غروی زاد، نشر معاصر، تهران، چاپ اول 1373
4- دارندورف، رالف (1371) درباره منشاء نابرابری اجتماعی، ترجمه ح. قاضیان، صص 47 - 39، نامه فرهنگ، تهران، سال دوم، شماره 7
5- ریتزر، جورج، نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، انتشارات علمی، تهران، چاپ هفتم 1380
6- کرایپ، یان، نظریه اجتماعی مدرن از پارسونز تا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، انتشارات آگه، تهران، 1381
7- گی روشه، تغییرات اجتماعی، ترجمه منصور وثوقی، نشر نی، تهران، چاپ دوازدهم 1380
8- صدرنبوی، رامپور (بی تا)، دارندورف، صص 41-32، انتشارات دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد، شماره 1 و 2.
9. Ralf, Dahrendorf (1959) Class and class conflict in industrial socity, London Stanford Junior University

● برگرفته از روزنامه اعتماد، 5/8/1387، نوشته زهیر مصطفی بلوردی

نظر شما