موضوع : پژوهش | مقاله

زیر سوال رفتن فکر سلطه

برگزاری نشستی با عنوان مرگ جامعه‌شناسی، تولد مطالعات فرهنگی توسط جهاد دانشگاهی دانشگاه علامه‌طباطبایی حواشی بسیار زیادی به همراه داشت.
به‌رغم اعتراضات گسترده به این عنوان در دپارتمان جامعه‌شناسی و حتی گمانه‌زنی‌هایی مبتنی بر لغو جلسه، این جلسه بدون هیچ مشکلی برگزار شد.
هرچند حسین کچوییان در بحث خود به این نکته اشاره کرد که اگر انتخاب عنوان به‌عهده من می‌بود من عنوان پساجامعه‌شناسی یا نسبت جامعه‌شناسی و مطالعات فرهنگی را برمی‌گزیدم، با این حال از عنوان مرگ برای جامعه‌شناسی و تولد برای مطالعات فرهنگی استقبال کرده و پیرو بحث‌هایش، صحبت کردن از مرگ یک علم و تولد علمی دیگر را بحثی طبیعی بیان کرد. آنچه می‌خوانید متن سخنرانی حسین کچوییان در تالار مطهری دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران است.
پرسش اصلی این است: آیا مطالعات فرهنگی نسبتی با جامعه‌شناسی دارد یا خیر و اگر دارد، معنا و مفهومش چیست؟ نکته دیگر اینکه باید نسبت به آنچه از غرب اخذ می‌شود دقت بیشتری داشت و صرف اینکه چیزی در غرب ظاهر شد هرچند با عناوین صاحب فضیلت علم یا تئوری و نظریه، هوش از سرمان نبرد. پس درک این رشته‌ها و بستر ظهور و بروزشان کمک می‌کند تا انتخاب خود را با بصیرت انجام دهیم.
اما نکته دیگر حساسیت عاطفی و احساسی‌ای است که این عنوان ایجاد می‌کند و باعث می‌شود که نتوان به طور دقیق در این رابطه بحث کرد زیرا به زیرسوال رفتن شأنیت‌ جامعه‌شناسی، مناصب و مصالح ملموس کسانی را که با این رشته سروکار دارند به چالش می‌کشد.
خطایی که در اینجا صورت گرفته این است که جامعه‌شناسی مترادف کل دانش علوم اجتماعی قرار گرفته در حالی که در اینجا قرار است از حوزه و بخش خاصی صحبت شود و با زیر سوال رفتن این عنوان کل مفاهیم و نظریه‌های مربوط به این حوزه زیر سوال نمی‌رود. نکته قابل توجه اینکه آیا جامعه‌شناسی و مطالعات فرهنگی، تنها اشکال معتبر و درست معرفت از جهان اجتماعی‌اند یا خیر.
چنین بحثی مغفول واقع شده است زیرا که مباحث مطروحه در این باره در غرب به جامعه ما راه نیافته و هیچ‌گونه اطلاعی از آنها در اینجا وجود ندارد. شاید این سوال پیش بیاید، کسی که خودش جامعه‌شناس است و مدیر گروه جامعه‌شناسی چگونه از این عنوان حرف می‌زند.
پایان جامعه‌شناسی (The end of sociology) بحث گسترده‌ای است که مدت‌هاست در غرب مطرح شده و مطرح‌کنندگان این بحث به‌هیچ‌وجه غیرجامعه‌شناسان نبوده‌اند. می‌توان از «ترنر» نام برد که در کتاب «علم ناممکن» خود از همین مساله صحبت کرده است.
بحث درباره مرگ و زندگی یک علم، بحثی طبیعی است و به آن معنا نیست که جامعه‌شناسی حتی به شکلی که ما آن را غلط می‌دانیم مرده باشد. این بحث همچون بحث پوزیتیویسم و پایان آن است. از ابتدای مطرح‌شدن پوزیتیویسم، این مساله با فشار بسیاری روبه‌رو شد. از هیوم به بعد هر متفکری که آمده به گونه‌ای به انتقاد از این بحث پرداخته است.
فیلسوفی همچون پوپر می‌گوید که ما پوزیتیویسم را کشته‌ایم، اما به‌رغم همه اینها می‌بینیم که پوزیتیویسم، همچنان زنده است و پیروانی پروپاقرص دارد. آنچه در اینجا مطرح است تولد و مرگ علم‌هاست. چیزی که به دلیل پیروی از معرفت‌شناختی کلاسیک از آن استقبال نشده.
تاریخ بشر پر است از علومی که در زمان خود از جایگاه بالایی برخوردار بوده‌اند اما بعد از مدتی یا از بین رفته یا طرد شده‌اند. این نوع نگاه به دانش‌ها یک نگاهی مابعد «کوهن»ی است. در حالی که در دیدگاه کلاسیک مرگ و زندگی، علوم موضوعیتی ندارد. آنچه در اینجا مطرح است عدم توجه به تمام لوازم و ابزارهای این نوع معرفت است.
اگر فوکو یا دیگران مطرح می‌کنند که دانش در حال‌حاضر مرده، معنای خاص و مشخصی از آن را مدنظر قرار داده‌اند. زمانی که از مرگ جامعه‌شناس صحبت می‌شود اگر منظور هر نوع نظریه‌پردازی ناظر بر امر اجتماعی باشد، چنین بحثی به بیراهه می‌رود و مفهوم مرگ جامعه‌شناسی به معنای نفی هرگونه شناخت درباره جهان اجتماعی خواهد بود. پس منظور از جامعه‌شناسی صرف الزاما موضوعی نیست که ارسطو یا افلاطون یا حتی فوکو و گیدنز راجع به آن بحث کرده‌اند.
بحث درباره مرگ جامعه‌شناسی تنها در رابطه این رشته با زمینه مطالعات فرهنگی نیست بلکه هم‌اکنون نیز چنین بحثی در رابطه‌اش با زمینه‌های مختلف دیگر در حال بررسی است. برخی از متفکران دیگر این موضوع را تحت عنوان ضرورت بازبینی اساسی و بنیادی در جامعه‌شناسی مطرح کرده‌اند که این خود کم از مساله مرگ جامعه‌شناسی ندارد.
از مسائلی که در اینجا مطرح می‌شود یکی مساله جهانی‌شدن است که گیدنز آن را طرح می‌کند. در رابطه با جهانی‌شدن، جامعه‌شناسی بحث خود را با مفروضاتی آغاز می‌کند که این مفروضات در حال حاضر موضوعیتی ندارند.
در حال حاضر عناوین «دولت ملی»، «ملت» یا واحدی به نام «جامعه» یا وجود ندارد یا مسائل زیادی هستند که در حال حاضر وجود این عناوین را زیر سوال برده و تهدید می‌کنند. نظریه‌پردازان این بحث نظیر گیدنز، والراشتاین و سایرین، همه از کنار گذشتن جامعه‌شناسی و به‌وجود آمدن بحث متاخری متناسب با وضعیت اجتماعی جدید صحبت می‌کنند.
آنچه در رابطه با موضوع جهانی شدن مطرح می‌شود این است که علم جامعه‌شناسی در قرن 19 با ظهور و پیدایش دولت – ملت‌ها و چیزی به نام جامعه «society» - به‌وجود آمد ولی این علم در حال‌حاضر توانایی فهم تحولات نوین جهان را ندارد.
از بحث‌های دیگری که بعد از ظهور و پیدایش مکتب فرانکفورت مطرح شده و اکنون تحت عنوان موج سوم جامعه‌شناسی از آن یاد می‌شود، نگرش محدودتری به مساله مرگ جامعه‌شناسی است که به بررسی‌ نسبت جامعه‌شناسی با عمل سیاسی و اینکه جامعه‌شناسی در خدمت چه چیزی باید قرار بگیرد، می‌پردازد.
سنت جامعه‌شناسان کلاسیک به اخلاق و ایدئولوژی پایبند بود ولی جامعه‌شناسی قرن بیستم و به‌خصوص جامعه‌شناسی آمریکایی کاملا تجربه‌گراست و خود را از دغدغه‌های اخلاقی و ایدئولوژیکی برکنار می‌داند.
مطالعات فرهنگی از حدود دهه‌های 50 و 60 میلادی شکل گرفت و حوزه‌ای بود که به‌شدت سعی داشت خود را متمایز کند. مقاصد و اهداف این نظریه در باب امر اجتماعی کاملا با ابعاد این بحث در جامعه‌شناسی متفاوت بود. مهم‌تر اینکه چارچوب تفسیری و شناختی که مطالعات فرهنگی از آن منظر به جهان می‌نگریست با جامعه‌شناسی کاملا متفاوت بود.
در بستری که مطالعات فرهنگی آن را ایجاد کرد اما بسط‌دهنده آن نبود بحث‌های نظریه‌پردازی پست‌مدرن مطرح شد و به طور مشخص کارهای کسانی مثل فوکو. فوکو در کارهایش به ‌گونه‌ای جدید از معرفت‌شناسی جامعه‌‌شناسی اشاره کرده و به همین دلیل نام‌های دیرینه‌شناسی و تبارشناسی را برای آنها برمی‌گزیند و نه اصطلاحات معمول جامعه‌شناختی را.
او در روایتی که از تطور علم مدرن در کتاب نظم اشیاء ارائه می‌دهد، معرفت‌شناسی خود را یک معرفت پیوند‌خورده با علم مدرن که مصادف با مرگ علوم ماقبل، از جمله جامعه‌شناسی است، می‌داند.
فوکو از دوران‌های مربوط به تولد علوم مختلف تحت عناوین نوزایی، کلاسیک تجدد، دوره مدرن (تولد علم جامعه‌شناسی) و دوره پسامدرن که دوره ضدعلم‌هاست یاد می‌کند و تبارشناسی را ضدعلم دوره تاریخ می‌داند. اما سوال مطروحه این است: وقتی از تولد مطالعات فرهنگی و مرگ جامعه‌شناسی صحبت می‌کنیم منظورمان چیست؟
مطابق فهم عمومی و غلط، مطالعات فرهنگی موضوع مجزایی از جامعه‌شناسی نیست و یکی از شاخه‌های جامعه‌شناسی فرهنگ است و به موضوعاتی می‌پردازد که به‌گونه‌ای همان نظریه‌پردازی اجتماعی است. بنابراین سخن گفتن از تولد این رشته و مرگ جامعه‌شناسی موضوعیتی نخواهد داشت. در حالی که چنین نیست. نظریه‌پردازان و مبدعان مطالعات فرهنگی به این دلیل نام مطالعات فرهنگی را برای این رشته برگزیدند که معتقد بودند جامعه‌شناسی توانایی حل مسائل مربوط به جهان جدید را دارا نیست، عمرش به پایان رسیده و نمی‌تواند چهارچوب شناختی خوبی برای مسائل جهان امروز باشد.
جامعه‌شناسی در کارهای وبر، دورکهایم و مارکس با رویکردشناختی خاصی آغاز به کار کرد. مطابق این رویکردشناختی جهان اجتماعی براساس چینشی که مقوله‌های اجتماعی به خود می‌گیرند قابل توضیح است. نمونه اعلای این مساله دورکهایم است. البته این مساله را در مارکس و وبر هم می‌شود دید.
در طرح تئوریک دورکهایم، همه تحولات تاریخی از جمله ظهور و بروز جهان تجدد یا دگرگونی ساختارهای سنتی به اجتماعی، برپایه روابط میان افراد تبیین می‌شود. در این دیدگاه ما با جامعه‌ای بسیط روبه‌روایم که در آن ارتباطات، تقسیم کار و ساختارها و کارکردهای متنوعی وجود ندارد.
نفس پیدایش کارکردها و تقسیم کار جدید است که توضیح می‌دهد چرا جهان مدرن به‌وجود آمده است. شکل متفاوت روابط اجتماعی تبیین‌کننده همه مسائل در طول تاریخ است. آنچه در اینجا اهمیت دارد نسبتی است که در این نوع نگاه میان جهان اجتماعی و اجزایش با جهان فرهنگ برقرار می‌شود.
در آثار همه کلاسیک‌ها که در مارکس به حد اعلای خود می‌رسد این رابطه یکطرفه بین جهان اجتماعی و جهان فرهنگی وجود دارد. از دیدگاه آنها جامعه‌شناسی علمی است که با اصل و بنیان قرار دادن حیات‌جمعی در معنای خاص خود نظیر روابط، موسسات و تاسیسات، قشر، طبقه و ... می‌تواند شرایط یک جامعه را در مقاطع مختلف تبیین کند.
در واقع در این آثار نسبت تبعی،‌ ثانویه و فرعی میان فرهنگ و جهان اجتماعی (به همان معنای خاص و دقیقش) برقرار است. یعنی آنچه جهان اجتماعی را می‌سازد نمادها، دین و مقولاتی نظیر اینها نیست و جهان فرهنگی تابعی است از چینش موسسات و نهادها.
در نگاه مارکس این اقتصاد است که سایر جنبه‌ها را شکل می‌دهد. اما در رابطه با وبر به نظر می‌رسد که این مساله صادق نباشد زیرا وبر عنصر دین را وارد تبیین تاریخی خود می‌کند. اما دقت بیشتر در آثار وبر نشان می‌دهد که او نیز همین‌گونه می‌اندیشد.
در جامعه‌شناسی دین وبر که اسلام هم جزیی از آن است آنچه مهم و اساسی است مناسباتی است که گفته شد. اگر در نگاه وبر به دین اسلام دقیق شویم تاکید وی را بر قشر جنگاور خواهیم دید. در بیان وبری آنچه که ما از اسلام در جهان واقع می‌بینیم محصول پیوند اندیشه‌های جنگاوران با تعبیرها و تفسیرهای الهی است که با متن نزول این دین توحیدی متفاوت است.
نکته دیگری که باعث می‌شود جامعه‌شناسی گونه خاصی از نظریه‌پردازی باشد تلقی خاص ابزاری از این علم است. هرچند جامعه‌شناسی مانند وبر این نوع نگاه ابزاری و فنی را به جامعه‌شناسی ندارند اما جامعه‌شناسی تا قبل از پارسونز اینگونه عمل می‌کند و این تلقی وجود دارد که این علم ابزاری است برای دستکاری و بهبودبخشی به جهان پیرامون.
در این نگاه ابزاری، تئوری‌های جامعه‌شناسی، ابزارهایی هستند برای ایجاد تغییرات و دگرگونی‌های کلان و جزئی. آنچه به مطالعات فرهنگی کمک شایانی کرد، تشکیک در این چهارچوب‌شناختی جامعه‌شناسانه بود. جامعه‌شناسی معتقد بود جهان فرهنگ در درون جهان اجتماع و بر اساس ویژگی‌های آن شکل می‌گیرد، اما مطالعات فرهنگی عکس این مساله را مطرح می‌کند.
مطالعات فرهنگی گفتمان‌ها و جهان‌های معنایی را شکل‌دهنده‌ موجودیت، هویت اجتماعی و نهادهایی که در آن زندگی می‌کنیم، می‌داند و در اینجا جهان معنایی است که جهان اجتماعی و اشکال مختلف آن را شکل می‌دهد. اگر این معنا تنها یک الگوی شناختی تازه‌ای در کنار الگوهای شناختی پیشین به دست می‌داد شاید مضمون مطرح‌شده در آن مرگ جامعه‌شناسی یا دوره پسا‌جامعه‌شناسی نبود.
در اینجا صحبت از یک الگوی مکمل برای فهم جهان اجتماعی نیست و آنچه که مطرح می‌شود این است که امر سخت و متصلب که مبنای توضیح ما از جهان اجتماعی باشد وجود ندارد و همین نقد مبنای نظریه‌پردازی‌های فوکو قرار می‌گیرد. فوکو نگاهی مطرح‌شده در مطالعات فرهنگی را گسترش داد.
در کار فوکو تبیین علمی که یکی از ویژگی‌های اساسی تبیین جامعه‌شناختی است، موضوعیت خود را از دست می‌دهد چنانچه در گفتمان مطالعات فرهنگی نیز کسی به دنبال تبیین علمی نیست.
گفتمان مطالعات فرهنگی در بهترین حالتش یک گفتمان توصیفی است و تبیین و توضیح در آن وجود ندارد. سوالاتی که در مطالعات فرهنگی مطرح می‌شود سوالاتی است که طبق الگوی معمول ما از جامعه‌شناسی پاسخش تفهم است نه تبیین آن هم صرفا یک فهم توصیفی از عناصر سازنده یک مجموعه.
جامعه‌شناسی به جانشینی اللهیات آمد و قصد داشت که جهان را تبیین کند. اما ظهور مطالعات فرهنگی و نظریات فوکو این نگرش را نقد می‌کند. طبق نظر میشل فوکو نمی‌توانیم توضیح دهیم که جهان اجتماعی ما به چه شکل ظاهر می‌شود، به کدام سمت می‌رود و تحت‌تاثیر چه نیروهایی است. آنچه می‌توان به دست داد فهمی توصیفی از نیروهای موجود در جهان است؛ توصیفی که به معنادار کردن این جهان کمک کند.
اساس شکل‌گیری علوم اجتماعی که هابز و ماکیاولی شروع‌کننده آن بودند، این بود که انسان‌ها به دنبال کنترل و مهار جهان پیرامون خود هستند. این کنترل و مهار در علوم طبیعی در قالب علوم جدید و در علوم اجتماعی نهایتا توسط جامعه‌شناسی مطرح شد.
علوم اجتماعی قصد داشت تحولات اجتماعی را برده انسان کند نه انسان را برده تحولات پیرامون و نگاه پوزیتیویستی تلخیص‌شده همین نگرش سالارانه و سرورانه بود. مطالعات فرهنگی پایانی بود بر این امکان مهار و سلطه.
مطالعات فرهنگی و فوکو به‌‌رغم اینکه عقیم می‌‌کنند اما امکان‌های جدیدی را هم به وجود می‌آورند. در نگاه فوکو این مهار و کنترل اجتماعی از طریق نقل روایت گفتمان صورت می‌گیرد.
فوکو معتقد است ما به صرف بازنمایی یک وضعیت، حساسیت‌هایی در افراد در رابطه با آن وضعیت خاص ایجاد می‌کنیم. کارکرد عملی که فوکو برای این نوع نظریه‌پردازی قائل است نه در متن آن است و نه حاصل به کارگیری آن بلکه تنها نقش فهم نظریه و تئوری است که کارکرد پیدا می‌کند.
یعنی عنصر تفهم در نظریه فوکو نقشی اساسی ایفا می‌کند. در نتیجه مطالعات فرهنگی بازکردن یک باب جدید برای بحث و گفت‌وگو در باب جهان انسانی نیست بلکه بستن یک باب و ناامیدی از این است که این باب امکان کمک به انسان را داشته باشد. این ساختار تئوریک از دیدگاه مطالعات فرهنگی ساختار غلطی است.
زیرا جهان اجتماعی چیزی جز بازنمایی‌های معنایی نیست. آمدورفت جهان‌های اجتماعی، آمد و رفت گفتمان‌های مختلف است و ما در درون این گفتمان‌ها زندگی می‌کنیم. مطالعات فرهنگی فکر مدرن امکان غلبه و تسلط بر جهان اجتماعی را زیر سوال می‌برد؛ فکری که در جامعه‌شناسی کلاسیک وجه غالب بود.

منبع: سایت باشگاه اندیشه ۱۳۸۷/۰۲/۲۱به نقل از: روزنامه هم میهن 1/3/1386
سخنران : حسین‌ کچویان
خبرنگار : مهرنوش محمدیان

نظر شما