موضوع : پژوهش | مقاله

تاریخ شکل گیری لیبرالیسم

مجله  رواق اندیشه  رواق اندیشه، شماره 32، مرداد 1383 

نویسنده : مشکی، مهدی
مهدی مشکی[1]

چکیده:
مکتب لیبرالیسم که امروزه یکی از مکتبهای مهم فکری در عرصه فرهنگ، اقتصاد و سیاست می باشد، طی فرایندی تاریخی، در غرب رشد نمود و پس از گذر از فراز و نشیبهایی، به صورت یک مکتب درآمد.

از آنجا که شناخت مکتبی که در فرایندی تاریخی به وجود آمده است، بدون شناخت تاریخ آن میسر نیست، این مقاله سعی نموده تا چگونگی شکل گیری لیبرالیسم و ارزشهای حاکم بر آن را از منظرتاریخی بیان نماید و نشان دهد که چگونه این مکتب با تحولات اقتصادی - اجتماعی عجین گشته است. و نیز ثابت کند که این مکتب مرهون تفکر نیست؛ بلکه مرهون تحولات اقتصادی - اجتماعی است که اکثر آنها هیچ پایه فکری نداشته اند.

در تاریخ لیبرالیسم چند نکته باید مورد توجه قرار گیرد:

1- ظهور یک نظریه به عنوان مکتب و در قالب یک اصطلاح، معمولاً متأخر از اصل آن اندیشه و تفکر می باشد. لیبرالیسم نیز که قرائت خاصی از آزادی است، قبل از رواج اصطلاح آن، در تاریخ تفکر بشر وجود داشت.

2- این اندیشه به عنوان یک مکتب خاص (لیبرالیسم) که تمام ابعاد زندگی و تفکر انسان را در برمی گیرد، مطرح نبوده؛ بلکه از ابتدا ارزشها و اجزای فکری آن وجود داشته و کم کم با کنار هم قرار گرفتن آنها، مکتب لیبرالیسم و به تبع آن اصطلاح لیبرالیسم به وجود آمد.

3- بنابراین، در باب چگونگی شکل گیری تفکر لیبرال و مکتب لیبرالیسم، می توان به صورتی تاریخی از چگونگی تکون اجزا، مؤلفه ها و ارزشهای مورد تأیید لیبرالیسم، سخن گفت و بیان کرد که چگونه مثلاً تسامح و تساهل که یکی از ارزشهای مکتب لیبرالیسم می باشد، در تفکر بشر ایجاد شد.

4- نکته مهم این است که ارزشهای لیبرالیسم، مبتنی بر یک دیدگاه معرفت شناسانه یا وجودشناسانه است و ربط وثیقی با دیدگاه انسان نسبت به خداوند و انسان و جهان دارد. از این رو برای تبیین آن، بیان جهان بینی انسان غربی و چگونگی رشد آن لازم است؛ که این بحثی است مربوط به مبانی لیبرالیسم، گرچه توجه به زمینه های تاریخی آن نیز مفید خواهد بود.

5- اگر بپذیریم که لیبرالیسم در چند حوزه کلی (اقتصاد، دین و سیاست) مطرح شده است، باید بررسی نمود که آیا از نظر تاریخی ارتباطی بین این سه حوزه وجود دارد؟

6- بالأخره این مطلب باید مورد دقت قرار گیرد که آیا بین این سه حوزه لیبرالیسم ارتباط منطقی وجود دارد یا نه؟ به این معنی که اگر شخصی ارزشها و تفکراتی را بپذیرد و به اصطلاح لیبرال شود، آیا باید تمام حوزه های لیبرالیسم را قبول کند، و یا بین این سه حوزه، ارتباط منطقی وجود ندارد و مثلاً شخصی می تواند در حوزه سیاست، ارزشها و نظریات لیبرالیسم را قبول کند، اما در حوزه اقتصاد قبول نکند؟

مسلما تفکر لیبرالیسم و «جنبش فکری ای که به این نام خوانده می شود، مقدم بر اصطلاح لیبرالیسم است.»[2] به این دلیل، به نظر می رسد بهتر است بحث را با این سؤال آغاز کنیم: چگونه لیبرالیسم به عنوان یک مکتب دارای ارزشهای خاص، تکون یافت؟

آنچه از لغت لیبرالیسم به دست می آید، مکتبی است که معتقد به «آزادی» در مقابل «آمریت طلبی»[3]می باشد.[4] و چه بسا بتوان گفت که لیبرالیسم پیوند زوال ناپذیری با ایده آزادی داردکه به قدرت نبرد انسان برای به رسمیت شناساندن آزادی خویش است.[5]

از این رو برای پاسخ به سؤال فوق، باید سیر آزادی در اروپا را مورد بررسی قرار دهیم و تحقیق کنیم که این سیر از چه زمانی آغاز شد و در چه حوزه هایی وارد گردید و چه ارزشهایی را ایجاد نمود.

در یک تقسیم بندی کلی می توان آزادی را در سه قلمرو مورد بررسی قرار داد:

1- آزادی در اقتصاد

2- آزادی در دین

3- آزادی در سیاست

در مورد هر یک از اقسام سه گانه آزادی می توان دو نوع بحث را مطرح نمود:

الف) بحث تاریخی: به این معنا که چگونه و با چه تحولات اجتماعی، آزادی در این سه قلمرو ایجاد شد، و این سه حوزه آزادی به حسب تحولات تاریخی چه ارتباطی با یکدیگر دارند؟

ب) بحث مبنایی: به این معنا که مبانی لیبرالیسم چیست و با مبانی لیبرالیسم چگونه می توان منطقا به این سه نوع آزادی رسید؟

در این مقاله بحث تاریخی و چگونگی شکل گیری ارزشهای لیبرالیسم مورد توجه قرار می گیرد و بحث مبنایی در فرصتی دیگر ارائه خواهد شد.

الف) بحث تاریخی

در بحث تاریخی در ابتدا هر کدام از سه حوزه را به طور مستقل مورد بررسی قرار می دهیم و اگر ارتباطی با یکدیگر داشته باشند به آن نیز اشاره می کنیم.

1- آزادی در اقتصاد

اکثر کتابهای تاریخی اذعان دارند که نمی توان «بورژوازی» را از لیبرالیسم جدا نمود و یکی از عوامل مهم تکون لیبرالیسم را بورژوازی دانسته اند.

در کتاب تاریخ جهان، چنین آمده است:«انسان وابسته، به طبقه متوسط شهرنشین کمک کرد تا عصری نوین را به وجود آورد، که پلی بود برای رسیدن به عصر جدید.»[6]

«هارد کونل» نیز معتقد است که: «از نظر جامعه شناسی - همزمان با زوال ملاّکان فئودال عمده - بورژوازی به صحنه قدرت قدم نهاد و بتدریج تولید کنندگان از وسائل تولیدشان جدا شدند و در نتیجه، کارمزدوری به عنوان عنصر تعیین کننده جامعه اقتصادی جدید، پا به عرصه حیات گذارد.

از نظر سیاسی، دولت تازه ای شکل گرفت که حقوق واحد و فضای اقتصادی وسیعتری پدید آورد و به این ترتیب، توسعه تجارت و پیشه های مختلف را ممکن ساخت... لیبرالیسم مولود همین تحولات است.»[7]

جان سالوین شاپیرو نیز می گوید:«لیبرالیسم در قرنهای پانزدهم و شانزدهم هنگامی که نظام جدید زندگی، در کار کنار زدن نظام زمینداری بود، در اروپای غربی به وجود آمد.»[8]

حتی در برخی نوشته ها، چنین به نظر می رسد که لیبرال منطبق با بورژوا می باشد؛ مثلاً در کتاب «درآمدی بر ایدئولوژیهای سیاسی» آمده است:«لیبرالها از امتیازات سیاسی و اقتصادی اشرافیت زمیندار و بی عدالتی نظام فئودالیستی - که در آن جایگاه اجتماعی بر مبنای «اصل و نسب» تعیین می شد - انتقاد کردند.»[9] مشخص است که مقصود از «لیبرالها»، «بورژواها» می باشند؛ چون تنها این گروه بر سر چنین موضوعی با اشراف درگیر بودند.

با این بیان اولین کسانی که بحث آزادی را مطرح نمودند بورژواها بودند. آزادی مطرح شده از جانب آنها، در ابتدا آزادی اقتصادی بود و در پی آن نظامهای سیاسی را نیز متحول نمودند. و به همین جهت اغلب یا تمام انقلابهای سیاسی، انقلابهای بورژوایی بود که نظام دولتی، اجتماعی و اقتصادی جدیدی را بنیان نهادند و بر آزادی عقد قرارداد، آزادی حرفه و پیشه، آزادی انتخاب محل سکونت و تضمین مالکیت خصوصی استوار بود.[10] روشن است که مقصود از این آزادیها، آزادیهای فردی بود؛ چون بورژواها این آزادیها را در مقابل گروه و طبقه فئودال و اشراف مطرح می کردند و مجبور بودند در مقابل آنها بر فرد گرایی افراطی تأکید ورزند.[11]

با طرح این شعارها درباره آزادی که تماما هدفی اقتصادی را دنبال می کرد، اولاً، نظام اقتصادی فئودالی بتدریج کنار رفت و در نهایت در سال 1789 میلادی نظام فئودالیته و امتیازات طبقاتی در انگلستان از میان برداشته شد.[12]

ثانیا، به تدریج یکی از مهمترین ارزشهای لیبرالیسم، یعنی نظام سرمایه داری جایگزین آن گردید. در حقیقت می توان گفت اندیشه و مکتب لیبرالیسم برگرفته از فروپاشی فئودالیسم در اروپا و ایجاد یک جامعه مبتنی بر اقتصاد بازار یا کاپیتالیستی به جای آن بود.»[13]

البته پول و سرمایه در قرون وسطی نیز مطرح بود و از ارکان اقتصاد محسوب می شد؛ اما دیدگاه لیبرالیستی، پول و سرمایه، با دیدگاه قرون وسطی کاملاً متفاوت بوده است؛ به عنوان مثال:

«قبل از قرن پانزدهم، اندوختن ثروت فی حد ذاته موجب حقانیت و مشروعیت اعمال نبود؛ بلکه اعمال بر اساس پاره ای اصول اخلاقی توجیه می گردید و هر اقدامی در جنبه های اقتصادی تحت الشعاع انگیزه های اخلاقی آن بود... فرد باید... برای رستگاری در جهان باقی، در جهان فانی اعمال خود را با اصول معنوی منطبق سازد.

ثروت طلبی از نظر ذاتی معارض این هدف بود، فرد ثروتمند خود را متعلق به جامعه و امانتدار آن می دانست؛ اما با پیشرفت و توسعه سرمایه داری این نظرات... از میان رفت. نظریه مالکیت جامعه جای خود را به نظریه مالکیت فردی داد. اعتقاد به وجود یک قدرت خدایی که ناظر به اعمال و رفتار باشد، جای خود را به این نظر داد که هر عمل وقتی سود داشته باشد، مجاز و مشروع است.

البته مقصود از سودجویی نفع جامعه نبود؛ بلکه دست یافتن به امیال و خواسته های فردی و خصوصی بود. نظرات جاری در قرون وسطی که فرد را به سادگی و قناعت وادار می ساخت، جای خود را به یک اصل مترقی و پیشرفته! یعنی تولید نامحدود، واگذار کرد و الزاما جامعه ای ایجاد گردید که به سنتها توجه نداشت، و بدین ترتیب اندیشه و فلسفه جدید، لذت و رضایت را در این جهان وعده می کرد و حال آن که دیدگاه قرون وسطی اجر و پاداش را به جهان دیگر محول می ساخت.»[14]

چنین نظریاتی در مورد اقتصاد که از ناحیه «بورژواها» مطرح گردید، در ابتدا ناشناخته بود و تا اواخر قرن هیجدهم، مفهوم لیبرالیسم، در اقتصاد به درستی درک نمی شد[15]؛ اما بتدریج رشد نمود و تثبیت شد.

به هر حال «بورژواها» با طرح آزادی اقتصادی، دو عنصر و مؤلفه اساسی را پایه گذاری کردند:

1- فردگرایی که منجر به سرمایه داری شد.

2- جدا کردن اقتصاد از دین و اخلاق و تأسیس اصل سودمندی.

و به همین جهت در مباحث اخلاقی قرن هفدهم بر اصل سودمندی تأکید زیادی می شده است.

2- آزادی در دین

در قرون وسطی دو اعتقاد و آموزه به طور وسیعی مورد قبول قرار گرفته بود:

الف) این که نجات یا اتحاد با خداوند، در گرو اعتقادات خاصی درباره خداوند و ارتباط انسان با او است.

ب) تنها کلیسا، مرجعیت و حجیت تعلیم این اعتقادات را دارد و مسیحیان فقط از طریق کلیسا می توانند به نجات برسند.[16]

در نهضت اصلاح دینی، آموزه دوم مورد حمله قرار گرفت و رهبر این نهضت «مارتین لوتر» اعلام نمود که پاپ مرجعیت ندارد و هر شخصی کشیش خود می باشد.[17]

«مارتین لوتر» با این شعار، نوعی فردگرایی را در دین مطرح نمود که در آن انسان برای فهم دین، نیازی به شخص دیگر ندارد بلکه عقلش مرجعیت نهایی برای او می باشد. از این رو انسان را در فهم دین و چگونگی عمل به آن از هر گونه مرجعیت دینی آزاد نمود و عقل خودِ فرد را به جای آن نشاند.[18]

آزادی ای که نهضت اصلاح دینی مطرح نمود، رها شدن از هر اقتدار و مرجعیت این جهانی بیرون از انسان بود که در عصر روشنگری به اعتقاد به آزادی انسان از هر مرجعیتی بیرون از انسان - چه این جهانی و چه آن جهانی - منجر شد.

البته شاید بتوان نظریه رهایی انسان از هر گونه اقتدار و مرجعیت بیرونی را قبل از زمان «مارتین لوتر» دانست؛ آنجا که سقراط می گوید: «زندگی نسنجیده شایسته زیستن نیست.»[19]؛ چرا که وی معتقد بود فضیلت از دانش و شناخت پدید می آید و دانش و شناخت نیز از سنجش مصرانه اعتقادات خود فرد ناشی می شود،[20] نه این که انسان، سخن فرد دیگری را مرجع اعتقاد خود قرار دهد بدون این که با عقل خود آن را سنجیده باشد؛ به عبارت دیگر «آمریت طلبی» از نظر وی محکوم بود.

همچنین آبلارد (1142-1079) را نیز می توان معتقد به آزادی در تفکر دانست؛ چون وی نیز متکلمی بود که از پذیرش بی چون و چرای آمریت آبای کلیسا سر باز می زد. از نظر آبلارد، کلید اصلی دانش و شناخت، پرسشگری پایدار و مکرر است. آبلارد با تأکید بر قدرت عقل، پای عنصر شک را به میان می آورد و بدین طریق راه را برای تفکر و اندیشه مستقل باز می کند.[21]

به هر حال گرچه نمی توان این سه شخص (سقراط، آبلارد، لوتر) را لیبرال نامید و تمام اندیشه های لیبرالیسم را به آنها نسبت داد، اما تفکر لوتر و شعاری که مطرح نمود، فردگرایی، استقلال و آزادی فرد در فهم - بدون قبول هر گونه مرجعیت دیگری غیر از خود انسان - را به ارمغان آورد. و به جهت همین شعارِ مارتین لوتر، باور غالب اندیشمندان و متفکرین غربی این است که تصویر و فهم مدرن از آزادی اولین بار در نهضت اصلاح دینی ظهور نمود و یا حداقل این نهضت باعث نیرومند شدن این تصویر مدرن از آزادی شد.[22] و گرچه نمی توان هدف نهضت پروتستان رالیبرالیسم دانست، اما در این که ظهور پروتستانیسم در پیشرفت فلسفه لیبرال کمک کرده است هیچ تردیدی نیست.[23]

پس از طرح این شعار و ظهور مکتب پروتستان فرقه های مختلف ایجاد شد و حجیت کلیسا تضعیف گردید و در نتیجه بین فرقه های مختلف درگیری به وجود آمد که این درگیریها دو پیامد به جای گذاشت:

1- «جنگ میان فرقه های مذهبی و نیز جوابهای تندی که فرقه های مختلف برای رد اتهامات به یکدیگر می گفتند، احترام مذهب را از میان برد... و وجود فرقه های متعدد موجب الحاد و خداناشناسی شد. و تردید مونتنی در مورد دین در چنین شرایطی نیز کاملاً طرز فکر عادی و طبیعی یک فرد دانشمند بود. برای او دیگر در مسائل مذهبی حقیقت مطلق وجود نداشت.»[24]

بسیار طبیعی است که به سبب اختلافات جدی و بنیادی میان فرقه های مختلف دینی و به محض تضعیف معتقدات دینی، عقل عادی بشر و منطق او قلمرو خود را توسعه دهد.

این اختلافها و جنگهای دینی و نیز درگیریهای مسلحانه، زمینه را برای یکی از ارزشهای دیگر لیبرالیسم، یعنی «پلورالیزم دینی» آماده نمود. و به همین جهت برخی معتقدند:

«مفهوم لیبرال آزادی، با ظهور دولت مدرن و پذیرش تدریجی تنوع دینی در بخشی از جهان که کلیسا در آنجا موقعیت یگانه داشت... بتدریج به وجود آمد.»[25]

2- از طرف دیگر چون این جنگها فاتحی نداشت و مردم اروپا از این جنگها خسته شده بودند، حالت یأس و خستگی، زمینه را برای ارزش دیگر لیبرالیسم، یعنی «تسامح و تساهل» نسبت به مذهب فراهم نمود.

پیامد این درگیریها که ناشی از ظهور جنبش اصلاح دینی بود بزودی ادله و شواهد زیادی را برای دفاع از آزادی و مدارا به دست طرفداران آزادی و لیبرالیسم داد و به همین سبب علیرغم این که در قرنهای هفدهم و هیجدهم از شدت برخوردهای مذهبی بتدریج کاسته شد، اما مبارزه برای آزادی و مدارای مذهبی کماکان ادامه یافت.[26] در نتیجه گرچه اعتقاد به تساهل و تسامح در ابتدا به عنوان یک ضرورت مطرح شد، ولی به تدریج به عنوان اعتقادی صحیح و درست تلقی گردید.[27]

این ادعا دور از حقیقت نیست که اعتقاد به تساهل و تسامح در نقاط دیگر جهان و حتی در جهان باستان نیز وجود داشته است؛ اما در جهان مدرن به این تساهل و آزادی بیان، بهای بیشتری داده شد؛ زیرا پس از گذشت زمانی طولانی از درگیریهای فرقه های مختلف و عدم وصول به نتیجه خاص و عدم پیروزی هیچ یک از دو طرف درگیری، تسامح، تساهل و آزادی بیان، ارزش بسیار بالاتری پیدا نمود.

شدت تأثیر درگیریهای فرقه ای بر رشد اعتقاد به تسامح و تساهل و نیز دیدگاه لیبرالیسم در مورد دولت[28] چنان زیاد بوده است که عده ای بر این باورند که «فلسفه لیبرال در واکنش به جنگهای دینی مطرح شده است.»[29] این نگرش تا آنجا پیش می رود که معتقد می شود «دین تهدیدی برای ثباتسیاسی است.»[30] و «تنها راه جلوگیری از تهدیدات دینی که مانع ثبات می باشد، محدود کردن دین بهقلمروی شخصی و خصوصی در دو حوزه تفکر و عمل می باشد، و در حقیقت فلاسفه لیبرال جدید[31]معتقدند که دین تهدیدی برای دموکراسی لیبرال است.»[32]

دولتها نیز معتقد شدند که بیشتر بی نظمیهابه جهت سعی در یکسان کردن اعتقادات دینی ایجاد می شود تا مجاز دانستن تنوعات و اختلافات دینی.»[33] به همین جهت، متفکرین جدید لیبرال نیز مبانی لیبرالیسم را نتیجه جنگهای دینیمی دانند؛ به عنوان مثال «جان راولز صریحا بنیان و ریشه های لیبرالیسم را در نتیجه جنگهای دینی می داند و تسامح دینی را به عنوان یکی از دستاوردهای مشخص آن می نامد و استدلال می کند که تسامح باید به خود فلسفه نیز گسترش پیدا کند.»[34]

به هر حال جنگهای فرقه ای که پس از نهضت اصلاح دینی در غرب به وقوع پیوست موجب اعتقاد به پلورالیزم دینی و تسامح و تساهل گردید و باعث شد که بعدها این دو تفکر جزء ارزشهای لیبرالیسم قرار گیرند. این دو ارزش و نیز دیگر ارزشهای لیبرالیسم بتدریج مبانی فلسفی و معرفت شناختی هم پیدا نمودند. نکته شایسته تأمل این است که آیا نهضت اصلاح طلبی و بورژوازی با یکدیگر مرتبط می باشند یا دو نهضت جدا و در کنار هم هستند؟

مطمئنا نمی توان این دو مقوله را بی ارتباط با یکدیگر دانست؛ اما نحوه ارتباط این دو را نیز نمی توان به سادگی بیان نمود. برخی معتقدند که نهضت اصلاح دینی، متأثر از تحولات اقتصادی است، و هر چند ظهور بورژوازی به عنوان یک طبقه اجتماعی با نفوذ بعد از رفورم و نهضت اصلاح دینی ایجاد شد، اما رشد اقتصاد - که بی ارتباط با آزادیهای اقتصادی نمی تواند باشد - در ایجاد نهضت اصلاح دینی مؤثر بوده است.

به اعتقاد مؤلف کتاب «سیر تکامل عقل نوین» هر دو جنبش اومانیسم و انقلاب پروتستانی، نتیجه یک سلسله عوامل اساسی و مهمتر از همه رشد اقتصادی جامعه اروپایی بود و هر دو جنبش رنسانس و اصلاح دینی از عوامل همانند یعنی رشد جامعه و طبقات شهری به وجود آمده بود.[35]

هارولدجی. لاسکی نیز می گوید:«آن چیزی که باعث گردید رفورم در پیدایش نظرات اجتماعی کسب اهمیت کند، همزمان بودن آن با تحولات و جابه جا شدنهای اقتصادی بزرگ آن دوران بود که شاید بتوان تا حدودی اصولاً پیدایش رفورم را معلول همان تحولات دانست.»[36]

وی حتی ظهور لیبرالیسم را معلول بورژوازی می داند و می گوید:«شرایط مادی جدید موجب پیدایش روابط اجتماعی تازه ای گردید و در نتیجه آن، فلسفه جدیدی ظهور کرد که نقش آن توجیه حقانیت دنیای جدید بود. این فلسفه جدید لیبرالیسم بود.»[37]

راین هاردکونل نیزاساسا بورژوازی را موجب تغییرات اساسی در نظام اقتصادی،سیاسی ودینی می داند.[38]

به هر حال آنچه مسلم می باشد این است که اولاً، آزادی و فردگرایی در اقتصاد و دین، هر دو نقش عمده ای در ظهور لیبرالیسم داشتند.

ثانیا: زمینه های سرمایه داری و تفکر سودطلبانه که در تفکر بورژوایی وجود داشت از نظر تاریخی مقدم بر نهضت اصلاح دینی بوده است.

ثالثا: تفکر بورژواها با کلیسا و دین ناسازگاری داشت. از این رو «در پایان قرن شانزدهم میان اصول مذهب و منافع اقتصادی چنان فاصله عمیقی ایجاد شده بود که ایجاب می کرد در اصول مذهب، تجدید نظر شود و آن را از نو تعریف و توجیه کنند.»[39]

اما این که تفکر بورژوازی و سرمایه داری چه مقدار در ایجاد نهضت اصلاح دینی و یا حداقل در ایجاد زمینه های آن، مؤثر بوده است مطلب در خور تأملی می باشد؛ و نظر نهایی در این باب تحقیقات بیشتری را می طلبد.

3- آزادی سیاسی

قلمرو سوم لیبرالیسم، آزادی در حوزه حکومت و سیاست است و معنی این آزادی تعیین حدود اختیارات دولت و آزاد بودن افراد و حق آنها در تعیین حاکم و... می باشد.

پس از فروپاشی نظام فئودالی و نیز تضعیف کلیسا از جانب نهضت اصلاح دینی و درگیری بورژواها با اشراف و اعتراض به حق حاکمیت آنها و روحانیون کلیسا، تعریف جدیدی از دولت به وجود آمد.

شاید بتوان گفت که آخرین مرحله فردگرایی در غرب، در حوزه سیاست تحقق یافت، و این سیر،یک سیر طبیعی بود؛ چون دولت در آن زمان از یک طرف وابسته به نظام فئودالیته و اشراف و از طرف دیگر وابسته به روحانیون کلیسا بود؛ به همین جهت اشراف و روحانیون کلیسا دارای حقوق خاصی بودند؛ طبعا برای فروپاشی ساختار دولت و نظام سیاسی، ابتدا باید ساختار نظام اجتماعی متحول می شد.

در تغییر ساختار قدیم و پی ریزی ساختار سیاسی جدید، عوامل متعددی دخالت داشتند که از جمله آنها اکتشافات جغرافیایی جدید، فرو ریختن روابط اقتصادی دوران فئودالیته، استقرار کلیسای جدید که دیگر تحت استیلای نفوذ رم نبود، انقلاب علمی که موجب تغییرات بسیاری در وجهه های مختلف فکر بشر گردید، اختراعات فنی گوناگون که موجب ازدیاد ثروت و افزایش جمعیتها شد، اختراع ماشین چاپ که دامنه نشر فرهنگ را وسیعتر ساخت و بالأخره ترکیب و وحدت مراکز کوچک و کم جمعیت بدوی که حدود معینی نداشتند و تبدیل آنها به کشورهای مستقل با مرزهای مشخص، مجموعا عواملی بودند که در نتیجه انجام آنها، نظرات سیاسی جدیدی ظهور کرد که همگام با ماکیاول و بودن[40] و دیگران بر خلاف معمول گذشته به جای آن که تحقیقات اجتماعی را بر اساسروابط فردی با پروردگار قرار دهند، بر اساس فرد با فرد قرار دادند.[41]

اما از میان این عوامل، سه عامل بیشترین تأثیر را در فروپاشی نظام سیاسی قدیم و پدیدآمدن ساختار سیاسی جدید داشتند: 1- رشد طبقه جدید، یعنی بورژوازی 2- نهضت اصلاح دینی 3- انقلاب علمی

1- بورژواها

از نظر جامعه شناسی - همزمان با زوال ملاّکان فئودال، بورژوازی به صحنه قدرت قدم نهاد و از نظر سیاسی دولت تازه ای شکل گرفت که حقوق واحد و فضای اقتصادی وسیعتری پدید آورد.[42]

اولین سخنی که در نظریه سیاسی جدید مطرح شد، حقوق واحد و رفع تبعیض بود. به همین جهت ضرورت داشت یک رشته حقوقی اتخاذ گردد که کتبا به ثبت رسیده و مفاهیمش به شکلی منظم مشخص شده باشد و بدون تبعیض، تمامی افراد را شامل شود. از این رو کشورهای اروپای غربی، اصول حقوق فردگرایانه رومیها را به عاریه گرفتند.[43] و جامعه از نظر حقوقی قراردادها را جانشین سنتهای طبقاتی کرد[44]، و بورژوازی برای این که بتواند تمامی نیروی خود را در پهنه جامعه کاملاً گسترش دهد، خواستار عقلانی شدن هر چه بیشتر امور و محدودیتهای قانونی می شد.[45]

در این روند برای تعیین حقوق افراد به عقل رجوع شد نه دین. به این جهت اولاً، حقوق ذاتی و طبیعی مطرح گردید و روشنگری - که افراد برجسته آن، همان بورژواها بودند -[46] در برابر اصل سنت و دین، اصل عقل را ارائه نمود و در مقابل رحمت الهی و مزایای طبقاتی، حقوق طبیعی خردگرایانه را عرضه کرد.[47]

ثانیا: روشنگری موفق شده بود اصل مشروعیت دولت قرون وسطایی - قدرت از جانب خداوند - را از میان بردارد. از این لحظه به بعد، دولت، تشکیلات بشری به شمار می رفت که مشروعیت آن به اراده ملت بستگی داشت و موظف بود تا به رفاه دنیوی ملت بپردازد.[48]

تمام این باورها مبتنی بر فردگرایی بود که بورژواها مطرح می کردند، و به این ترتیب فرد و رفاه فردی به صورت نقطه شروع کلیه تفکرات و هرگونه سیاستی درمی آید و ساخت دولت و جامعه نیز با توجه به این اصل پی ریزی می شود.[49] بنابراین ارزشهای سیاسی مکتب لیبرالیسم که معلول تفکرات و نظرات بورژواها می باشند عبارتند از:

1- برابری در حقوق و رفع هر گونه امتیاز برای اشخاص معینی.

2- ملاک حق افراد، عقل است نه دین، و در نتیجه در مقابل حقوق الهی، حقوق طبیعی مطرح می شود.

3- اصل مشروعیت حکومت از جانب ملت است نه خداوند؛ چرا که این حق طبیعی انسان است که حاکم خود را تعیین کند.

2- نهضت اصلاح دینی

چنانچه بیان شد در تفکر سیاسی لیبرالیسم منشاء حکومت، مردم می باشند نه خداوند، همان گونه که لاک حکومت مشروطه را به عنوان یک اصل پذیرفت. از این رو حکومت دینی بی معنا خواهد بود. در این میان نمی توان نقش پروتستان و نهضت اصلاح دینی را نادیده گرفت؛ چرا که نهضت اصلاح دینی و «رفورم، حاکمیت رم را در هم شکست و از این راه موجب پیدایش فلسفه جدیدی گردید.

در توزیع ثروتها تغییرات بسیاری داد و به طور قابل ملاحظه ای پیشرفت حکومتهایی را که منشاء الهی نداشتند آسان ساخت... نظرات و تأسیسات اجتماعی رفورم در آزاد ساختن فرد، نقش عمده ای را ایفا کرد.»[50] و همین آزادی فرد موجب شد تا آزادی در اعتراض به هر اقتدار و مرجعیتی که از سوی انسان پذیرفته نباشد مطرح گردید.[51]

بنابراین نهضت اصلاح دینی حداقل کاری که کرد حکومت دینی را که مدعی اقتدار و ولایت بر انسان از جانب خداوند بود، از بین برد و با تضعیف کلیسا بر قدرت سلاطین افزوده شد.[52] گذشته از این که با ایجاد جنگهای زیاد، خود مذهب تضعیف شد، عقل و منطق قلمرو خود را توسعه داد و در نتیجه، وحدت دینی هم ضایع شد.[53]

و حقوق خردگرایانه ای که بورژواها مطرح کرده بودند تثبیت بیشتری یافت و تفکر لیبرالیسم سیاسی بتدریج به تکوّن خود نزدیک شد، و از قرن شانزدهم به بعد حقوق طبیعی خردگرایانه پدیدار آمد که بر سه اصل زیر استوار بود:

1- سلطه سیاسی معلول اراده پروردگار نیست؛ بلکه مبتنی بر توافق انسانهاست.

2- نظامات حقوقی و دولتی - همان طور که رواقیان معتقد بودند - باید ناظر بر رفاه انسانی و هماهنگ با اصول عقل باشد.

3- انسان دارای حقوق فطری است که باید از طرف قدرت دولت محترم شمرده شود.[54]

بنابر مطالب بیان شده می توان گفت که مبانی دیدگاهها و ارزشهای لیبرالیسم در قرن شانزدهم نضج گرفت و نظم اجتماعی تازه ای موجودیت یافت که مستقل از معتقدات مذهبی بود و حکومتهای مستقل دنیایی به وجود آورد.

3- انقلاب علمی

انقلاب علمی که در تفسیری محصول رنسانس و نهضت اصلاح دینی بود، بیش از پیش در جدا نمودن تفکر دینی از ذهن انسان غربی و منزوی کردن دین نقش ایفا نمود؛ و در نتیجه وقتی علوم و اطلاعات جدید به روی هم انباشته شد، نظرات جدیدی درباره طبیعت ظاهر گردید و جهان به کیفیت دیگری توجیه شد.[55]

و تفکرات دینی در تفسیر جهان متروک شد. از این رو آنچه با ظهور و پیدایش لیبرالیسم ارتباط نزدیکی داشت، انقلاب علمی قرنهای شانزدهم و هفدهم بود.«انقلاب علمی، معلوم ساخت که جهان ماشینی است که قوانین کلی و خودکار تغییرناپذیر، آن را می گردانند.»[56]

به این جهت در پایان قرن شانزدهم، مذهب کاملاً در حالت دفاعی قرار داشت. هوکر[57] که ازروحانیون مسیحی بود به خاطر تأثیر از این تفکر جدید علمی، کتابی نوشت به نام «حکومت غیر الهی»[58] و در آنجا چنین می گوید:«معیار طبیعی برای قضاوت در اعمال، عقل و منطق است و همین معیار است که خوب و بد را تعیین می کند.»[59]

این مطلب به خوبی نشان می دهد که چگونه انقلاب علمی منشاء تفکر برای نظریه حکومت غیر الهی شد؛ چون با این انقلاب، ربوبیت تکوینی خداوند زیر سؤال رفت و عالم به صورت مکانیکی تفسیر گردید و در نتیجه، خداوند حق تشریع نیز نخواهد داشت و تنها انسان بر خود و طبیعت حق حاکمیت دارد و نیز می تواند قانون وضع کند.

پس از گذر از این مراحل، قرن هفدهم، ثمرات محصولی را که در قرن شانزدهم آماده شده بود برداشت کرد؛ و هرچند هنوز اساس فلسفه لیبرالیسم،موجودیت نیافته بود، اما تفکر لیبرال تقریبا تثبیت شد.

این تفکر را بیش از هر جا در انگلستان می توان یافت. در آنجا سه اصل مورد قبول قرارگرفت: اصل سودمندی در اخلاق، سازش و تحمل عقاید دیگران در عالم مذهب،حکومت مشروطه درعالم سیاست.[60]

پیروزی لیبرالیسم در انگلستان به خاطر پیروزی بورژواها در آنجا بود؛ و به خوبی می توان ارتباط لیبرالیسم و بورژوازی را در انقلاب قرن هفدهم انگلستان مشاهده نمود. در این انقلاب که چهره درخشان آن، «کرمول» بود، حکومتی مصدر امور شد که می توانست منافع مالکین و سرمایه داران را حفظ کند.

و چون آزادی مذهبی برای پیشرفت و موفقیت مالکین و سرمایه داران لازم بود، آن را نیز تأمین کرد و در نهایت به نظارت و سرپرستی مذهب در اقتصاد پایان داد؛ و نظریه ای که می گفت فقر و رستگاری معنوی با هم ارتباط ذاتی دارند متروک ماند.[61] سرمایه داران خواستار چنان جامعه ای بودند که در آن سرمایه و ثروت فی حد ذاته مورد احترام باشد.[62]

پس از پیروزی لیبرالیسم در سیاست و اجتماع، نوبت به فلاسفه و اندیشمندان غربی می رسد که برای لیبرالیسم (یا بهتر بگوییم تفکر سرمایه داران) مبانی نظری تدوین کنند.

جان لاک یکی از این فلاسفه است که پس از این وقایع و انقلابهای سرمایه داری، دو کتاب «دو قرارداد» و «نامه درباره مدارا و سازش» را نگاشت و در آن این شعارها را مطرح نمود: اصالت عقل، سازش و مدارا، حکومت مشروطه.

به نظر وی یکی از حقوق طبیعی و ذاتی افراد زندگی، آزادی و مالکیت است؛ حکومت نیز از نظر وی تنها یک قرارداد بین سرمایه داران و مالکین برای تشکیل یک شرکت با مسؤولیت محدود بود. از این رو می توان وی را متأثر از جامعه جدید دانست و افکار و نظریات وی را انعکاس افکاری دانست که در جامعه وجود داشت.

طبق گفته کاپلستون «... [لاک] روح پژوهش آزادانه، تکیه بر عقل و بیزاری از هر چه اعتقاد به مرجع حجیت را که ویژه روزگارش بود، در وجود خودش و مصنفاتش باز می نمود.»[63] و خلاصه در یک کلام می توان لاک را نظریه پرداز لیبرالیسم نامید.

پس از تعیین و تدوین نظرات لیبرالیسم توسط فلاسفه، اندیشه فلسفی لیبرالیسم شکل گرفت. اندیشه ای که معتقد است انسان مستقل از وحی و آزاد از مرجعیت دینی می تواند فلسفه، اقتصاد، دولت و... داشته باشد. از این رو می توان گفت که: «اندیشه فلسفی قرن هفدهم، آشکار کرد که فکر بشر خود را از نیروهای مذهبی کاملاً آزاد ساخته است. فلسفه جدید قبل از هر چیز غیر الهی و بر اساس عقل قرار داشت... و مجموعه کوششهای فلسفه جدید در قرن هفدهم در راه آزاد کردن به کار رفت... فلسفه جدید به شدت بر اساس تک روی و اصالت فردی قرار داشت.»[64]

مبنای این فلسفه به نظر برخی حتی ضد مذهب بود؛ «بوسوئه و بیشاب پارکر فلسفه دکارت را مبنایی برای مبارزه با مذهب شناختند؛ از نظر خصوصیت و کیفیت، فلسفه جدید پیرو این مکتب بود که لذت و خوشی را اصل می دانست.»[65] فلسفه قرن هفدهم در مسائل اقتصادی به آزادی و استقلال فرد معتقد بود و در راه جدا کردن اقتصاد از اخلاق.... مبارزه کرد؛ این فلاسفه علیه هر گونه نظرات الهی چه در مذهب و چه در حکومت مبارزه کردند.[66]

به هر حال پس از گذار از این مراحل و تثبیت آرام ارزشهای لیبرالیسم، در پایان قرن هفدهم، اساس فلسفه لیبرالیسم کاملاً موجودیت یافت.[67] و لیبرالیسم در مقام نظام تفکر، در خلال این قرن بیان مشخصی یافت. در این دوره، متفکران مشهوری پا به صحنه گذاشتند که با نفوذشان اندیشه ها و نگرشهای عصر خودشان را عمیقا تغییر دادند.[68]

از این رو در قرن هیجدهم لیبرالیسم به عنوان یک مکتب که دارای ارزشهای خاصی است تکون یافت. مکتبی که به آزادی در قرائتی جدید معتقد بود؛ قرائتی که در آن:

1- عقل و نه ایمان همچون زمانهای گذشته، یگانه ابزار و راهنمای حقیقی انسان محسوب شد.[69]

2- هدف عالیه انسان، نیل به سعادت در این جهان از طریق اندیشه های دنیوی و روشهای علمی بود، بدون توجه به دین و اعتقادات کلامی. کانت بزرگترین متفکر عصر روشنگری بیان می کرد که انسان هیچ نیازی به هدایت، فوق طبیعی ندارد.[70]

3- تحمل و مدارا در امور دینی جزء اصول قرار گرفت. از این جهت ولتر، شخصیت متعلق به عصر روشنگری با بلاغت بسیار خواستار آزادی همه نوع اعتقاد و بی اعتقادی می شود؛ چون به نظر او این آزادیها قوه تعقل را بالا می برد[71]، و بدین جهت معتقد می شود که همه عقاید حتی عقاید نادرست باید در بیان آزاد باشند.[72]

4- مشروعیت حکومت، تنها از جانب مردم می آید و طبق نظر لاک حکومت را نمی توان مشروع دانست مگر این که مبتنی بر رضایت و خواست حکومت شوندگان باشد.[73]

5- در اقتصاد، فعالیتهایی از قبیل خرید و فروش، تولید و مصرف، باید آزاد باشد و قوانین تحمیلی حکومتها مانع آنها نشود.[74] و شعار «بگذار بکنند»[75] در اقتصاد اصل قرار می گیرد؛ یعنی، تحقق اقتصاد سرمایه داری.

6- آزادی دینی مطرح می شود؛ چرا که نیل به آزادی کامل دنیوی، مستلزم دنیوی ساختن زندگی عمومی است.[76] و در نتیجه دین از سیاست، آموزش عمومی و... جدا می شود.

پس از تثبیت تفکرات لیبرالیسم، اصطلاح «لیبرالیسم» برای نخستین بار در اسپانیا در سال 1813 به کار برده شد. در سال 1840 واژه لیبرالیسم در سرتاسر اروپا و در ارتباط با یک مجموعه مشخص از عقاید سیاسی، در سطح وسیعی به رسمیت شناخته شد.[77] البته این اصطلاح محدود به یک سری اعتقادات سیاسی نبود، بلکه «برای نامیدن حکومت، حزب، سیاست یا عقیده ای به کار رفت که طرفدار آزادی و مخالف با «آمریت طلبی» بود.[78]

پس از بیان تاریخچه لیبرالیسم می توان به نکاتی اشاره نمود:

1- لیبرالیسم محصول تفکر انسانی است که از دین جدا شده است و همراه با تحولات اجتماعی، تفکراتی را به وجود آورده است.

2- به طور عمده، ریشه تفکرات لیبرالیستی، تحولات اجتماعی - اقتصادی است و می توان گفت که لیبرالیسم در ابتدا هیچ مبنای فلسفی و فکری نداشته است، تنها مسائل اجتماعی و به خصوص تحولات اقتصادی به وجود آورنده تفکرات خاص لیبرالیستی شدند نه بالعکس. بله یک تفکر از ابتدا لیبرالیسم را همراهی می کرد و آن «زندگی بدون دین» بود.

3- مجموعه ارزشهای لیبرالیسم و آزادیهای اجتماعی، اقتصادی، دینی و سیاسی مورد نظر آن را می توان در مؤلفه مهم آن یعنی «آتونومی»[79] جمع نمود. آتونومی به معنای «خود - حاکمی»[80] مبنایتمام ارزشهای لیبرال می باشد و نظام لیبرالیسم و فلسفه لیبرال که امثال جان لاک، دیوید هیوم و کانت مؤسسان آن بودند، متکی بر مؤلفه «خود - حاکمی» است.

مؤلفه «خود - حاکمی» ادعا می کند که انسان هیچ حاکمی غیر خود ندارد و این فرد انسانی است که جهان خارج و ارزشهای حاکم بر آن را می سازد و تغییر می دهد؛ دین و خداوند هیچ نقشی در جهان خارج و ارزشهای آن ندارند. این مؤلفه را می توان در تفکر بورژواها، با بیان نهضت اصلاح دینی و نیز انقلاب علمی به خوبی مشاهده نمود.

4- طبق آنچه در تاریخ لیبرالیسم بیان شد تفکر لیبرال معتقد به آزادی بیرونی است و قرائت خاصی را از آزادی می پذیرد.

آزادی بیرونی منطقا نتیجه «خود - حاکمی» است. انسانِ حاکم بر رفتار خود، می تواند و باید آنچه می خواهد انجام دهد و هیچ عاملی نمی تواند و نباید آزادی او را محدود نماید، مگر خواسته و میل خود انسان.

با پذیرفتن آزادی بیرونی و نفی آزادی درونی که آزادی از امیال و هوسهای انسانی است، به دو مطلب مهم دیگر در تفکر لیبرالیسم می توان رسید:

الف) از آنجا که انسان می تواند و باید طبق خواست و میل درونی خود عمل کند و این میل و خواست با اراده و امیال انسانهای دیگر تعارض پیدا می کند، نظام لیبرال محتاج عوامل کنترل کننده بیرونی می شود و در نتیجه سیستمهای اطلاعاتی قوی و نیز ساز و کارهایی جهت مهار افراد و حاکمان سیاسی در نظام لیبرال به وجود می آید.

ب) اعتقاد به آزادی درونی و مهار از درون که منتفی شود، فردی به نام «انسان عادل» که در رفتارش تنها دین، خداوند و مصلحت جامعه را در نظر بگیرد بی معنا می شود. بدین جهت، تفکر لیبرال، نظامهای سیاسی را به دو گروه خود کامه و دموکرات تقسیم می کند و هر نظامی که در آن «فرد» تصمیم گیرنده باشد، از نظر مکتب لیبرال، نظام خود کامه است؛ چون مفهومی به نام «انسان عادل» با تعریفی که گفته شد مورد پذیرش آن نیست.

5- از آنچه گفته شد مشخص گردید که لیبرالیسم با دین در تعارض می باشد؛ چون اولاً، مهمترین مؤلفه آن که «خود - حاکمی» است، مورد پذیرش دین نمی باشد؛ بلکه دین «خود - حاکمی» را درباره انسان نمی پذیرد و «خدا - حاکمی» را در جهان اصل می داند و کل نظام تکوین و تشریع را تابع این اصل می شمارد.

ثانیا: طبق این اصل، مفاهیمی مانند آزادی، عدالت، حق، انسان، خداوند و... که مشترک بین دین و لیبرالیسم هستند، در محتوا تفاوت دارند؛ گرچه از نظر لفظ مشترکند، اما در درون اختلاف دارند.

پی نوشت ها:

[1] کارشناس ارشد فلسفه، محقق و نویسنده.

[2] ژرژ بوردو، لیبرالیسم، ترجمه عبدالوهاب احمدی، انتشارات نی، 1378، ص 15.

[3] auth oritarianism.

[4] جان سالوین شاپیرو، لیبرالیسم، ترجمه محمد سعید حنایی کاشانی، نشر مرکز، 1380، ص 13.

[5] ژرژ بوردو، پیشین.

[6] گروه نویسندگان، تاریخ جهان، تحول اندیشه، تمدن و فرهنگ جهان، ترجمه عبدالرحمن صدریه، فردوس، تهران، 1377، ص 425.

[7] راین هارد کونل، لیبرالیسم، ترجمه منوچهر فکری ارشاد، توس، 1357، ص 9.

[8] جان سالوین شاپیرو، پیشین.

[9] اندر وهی وود، درآمدی بر ایدئولوژیهای سیاسی، ترجمه محمد رفیعی مهرآبادی، دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی، 1379، ص 61.

[10] راین هارد کونل، پیشین.

[11] همان، ص 44.

[12] همان، ص 39.

[13] اندر وهمی وود، پیشین، ص 62.

[14] هارولد جی لاسکی، سیر آزادی در اروپا، ترجمه رحمت الله مقدم مراغه ای، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ دوم، 1353، صص 27-25.

[15] همان، ص 189.

[16] Liberalism, John plamentaz in the history of Ideas. volume III, P.40.

[17] Ibid.

[18] هارولدجی. لاسکی، پیشین، ص 83.

[19] جان سالوین شاپیرو، پیشین، صص 11-10.

[20] همان.

[21] همان.

[22] John. Plamentaz, Ibid, P. 47.

[23] هارولد جی. لاسکی، پیشین، ص 36.

[24] همان، صص 86-84.

[25] John Plamentaz, Ibid, P. 37.

[26] آربلاستر، ظهور و سقوط لیبرالیسم، ترجمه عباس مخبر، ص 174.

[27] John plamentaz, P.40.

[28] این که دولت نباید دین خاصی را تبلیغ کند و نسبت به دین باید بی طرف باشد.

[29] Paul J.weithman, Religion and contemporary liberalism, university of notre dome press, 1997, P.2.

[30] Ibid.

[31] Latter - day.

[32] Paul J.weithman, Ibid.

[33] John Plamentaz. Ibid, P.40.

[34] Paul. weithman, Ibid, P 3.

[35] هرمن رندال، سیر تکامل عقل نوین، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1376، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج اول، صص 183-182.

[36] هارولدجی. لاسکی، پیشین، ص 42.

[37] همان، ص 14.

[38] راین هاردکونل، پیشین، ص 19.

[39] هارولد جی لاسکی، پیشین، ص 121.

[40] Bodin.

[41] همان، ص 23.

[42] راین هارد کونل، پیشین، ص 11.

[43] همان، صص 15-14.

[44] هارولدجی لاسکی، پیشین، ص 139.

[45] راین هارد کونل، پیشین، ص 46.

[46] گروه نویسندگان، پیشین، ج 1، ص 599.

[47] راین هارد کونل، پیشین، ص 19.

[48] همان، ص 46.

[49] همان، ص 44.

[50] هارولد جی لاسکی، پیشین، ص 36.

[51] ژرژ بوردو، پیشین.

[52] گروه نویسندگان، پیشین، ص 449.

[53] همان.

[54] راین هاردکونل، پیشین، ص 22.

[55] هارولدجی لاسکی، پیشین، ص 94.

[56] جان سالوین شاپیرو، پیشین.

[57] Hooker.

[58] Ecclesiastical.

[59] هارولدجی لاسکی، پیشین، ص 87.

[60] هارولد جی. لاسکی، پیشین، ص 114.

[61] همان، صص 151-147.

[62] همان.

[63] کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه جلال الدین اعلم، انتشارات علمی فرهنگی و سروش، چاپ دوم، 1370، ج 5، ص 159.

[64] هارولد جی. لاسکی، پیشین، ص 165.

[65] همان.

[66] همان، ص 176.

[67] همان، ص 204.

[68] جان سالوین شاپیرو، پیشین.

[69] همان، ص 14.

[70] همان، صص 18 و 17.

[71] همان، صص 19و18.

[72] همان، ص 6.

[73] همان، ص 23.

[74] همان، ص 21.

[75] loisser - faire.

[76] همان، ص 7.

[77] اندر وهمی وود، پیشین، ص 65.

[78] جان سالوین شاپیرو، پیشین، ص 3.

[79] Autonomy.

[80] self - ryle.

نظر شما