قلندری صحرا گرد
موضوع : نمایه مطبوعات | شرق

قلندری صحرا گرد

روزنامه شرق، چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۲ - ۱۴ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۷ ژانویه ۲۰۰۴

مریم افشنگ: هرمان هسه در دوم ژوئیه ۱۸۷۷ در کالو واقع در ایالت وورتمبرگ آلمان به دنیا آمد. او یکی از درخشان ترین نویسندگان آلمانی نگار معاصر است که در شعر و داستانسرایی آثار بزرگی از خود به جای گذاشته است. هسه در سال ۱۹۱۱ در سن ۳۴ سالگی راهی هند می شود تا شرق را از نزدیک ببوید و حس کند. این سفر تفکری عمیق و دقیق را در زمینه تضادهای جهان معاصر در او به وجود می آورد و دلبستگی او را به فلسفه و عرفان شرق به اوج می رساند. دستاورد این سفر سال ها بعد داستان زیبا و دل انگیز سیزارتا می شود که حاصل عشق عمیق او به فرهنگ هند باستان است. از دیگر شاهکارهای او می توان دمیان (۱۹۱۹)، گرگ بیابان (۱۹۲۷)، نارتسیس و گلدموند (۱۹۳۰)، و بازی گویچه های بلورین (۱۹۴۲) را نام برد. این نویسنده در سال ۱۹۴۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد و در همان سال جایزه گوته شهر فرانکفورت نیز نصیب او گردید. همچنین جامعه ناشران آلمان جایزه صلح خود را در سال ۱۹۵۵ به او دادند.

هرمان هسه در سال ۱۹۶۲ پس از ۸۵ سال زندگی در سوئیس چشم از جهان فروبست.

«داستان دوست من» داستان مردی به نام کنولپ است. کنولپ آزاد مردی است که زیستن در صحرا را جایگزین زندگی در شهر کرده است. او تنفس در بیابان و خوابیدن زیرسقف آسمان را بر دوندگی و روزمرگی های همیشگی در شهر و یا روستا ترجیح می دهد. کنولپ قلندری است ولگرد که توانایی انجام هر کاری را دارد ولی در عمل بیکاره ای بیش نیست. وجودش سرخوشی وشادی به ارمغان می آورد. و از نبودش کسی رنجی نمی برد. در هر مکانی دوستان و آشنایان زیادی دارد. با اصطلاحات و راه و رسم همه حرفه ها آشناست ولی تن به کاری نمی دهد. چهار دیواری منزل و یا حتی محل کار حوصله اش را تنگ می کند.ولی پا به صحرا که می گذارد هوا را بوکشان و رقصان می رود.

او غیر از همه است و از زندگی جز لذت تماشاگری چیزی نمی خواهد. شاید کسانی که کار می کنند و پیش می روند از بسیاری جهات راضی تر باشند ولی هرگز نمی توانند به سبکپایی او بخرامند. او به گونه ای زندگی می کند که با طبعش سازگار است. آن طور که تقلیدش از همه کس ساخته نیست.«داستان دوست من» از سه بخش تشکیل شده است. در فصل اول کنولپ از بیمارستانی که ویژه بینوایان است مرخص شده ولی به علت بیداد سرما پس از چند روز صحراگردی بیمار و رنجور به خانه امیل روتفوس یکی از دوستانش پناه می برد. هرمان هسه وقتی قهرمان داستانش را به در خانه امیل می رساند در پاسخ به امیل که می پرسد «کیست که نصف شب وقت پیدا کرده؟ نمی شد تا صبح صبر کند؟» او را این گونه به خواننده اش معرفی می کند: یک مسافر خسته / بر در تو بنشسته / از خانه گریخته  ایست / راه خانه واجسته.

بدین ترتیب کنولپ چند روزی میهمان رفیقش می شود که البته عمر این میهمانی طولانی نیست چرا که او تاب در و دیوار و سقف را ندارد.

فصل دوم کتاب خاطرات یکی از دوستان کنولپ از اوست. این فصل حکایت چند روز صحراگردی قهرمان داستان با یکی از دوستانش در بیابان  هاست. او از قول کنولپ بیان می کند که : «انسان ها هر یک روحی دارند که با روح  دیگران درنمی آمیزد. دو نفر آدم می توانند نزد هم و با هم حرف بزنند به هم نزدیک شوند، اما روحشان مثل گلی است که در جای خود ریشه دارد و نمی تواند جابه جا شود و با گل های دیگر درآمیزد، زیرا در جای خود ریشه دارد این ممکن نیست.»

نویسنده نیز در کل کتاب دقیقاً چنین تصویری از قهرمانش ارائه می دهد شخصیتی که روحش با دیگران درنمی آمیزد و نزدیکی اش به آدم های اطراف تا حدودی است که خدشه ای به آزادی اش وارد نشود.

فصل پایانی کتاب سرگذشت بیماری و مرگ کنولپ است. او از بیماری سل رنج می برد ولی توانایی جدایی از صحرا را ندارد و زیر بار بستری شدن در بیمارستان نیز نمی رود. در پایان کتاب او گفت و گویی با خدا دارد و از او به خاطر نوع زندگی اش شکایت می کند. از این که چرا به گونه ای دیگر نزیسته است. خدا نیز در پاسخ به او می گوید: «من تو را جز این طور که هستی،  نمی خواستم. تو به نام من صحرا گردی کردی و پیوسته  اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر  دیگران را برتافتی. تو فرزند منی و جزیی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بودم.»

این سخنان لبخند رضایتی بر لبان کنولپ می آورد و با گفتن دیگر شکایتی ندارم، چشمانش را می بندد.

نسخه دیگری از کتاب «داستان دوست من» با عنوان «کنولپ» در سال ۱۳۷۱ در تیراژ ۲ هزار نسخه توسط انتشارات مترجم و با ترجمه فریدون مجلسی منتشر شده است.
 

نظر شما