موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

از ویتگنشتاین تا اوستین

مجله  پگاه حوزه  29 تیر 1381، شماره 58 

نویسنده : اشمیتز، کنث؛ موسوی، سید محمود
اشاره:
1. در شماره ی قبل با یکی از پیشگامان فلسفه ی تحلیلی در دوران معاصر آشنا شدیم. چنان که گفتیم، فلسفه ی تحلیلی، منحصر به یک مکتب در مرام خاص نیست، بلکه طیف وسیعی از روش ها و رویکردها را در برمی گیرد. در این شماره نیز با دو تن دیگر از شخصیت های فلسفی که به نحله ی فلسفه ی تحلیلی تعلق دارند، آشنا می شویم.

ویتگنشتاین (1889-1951)
وی تأثیرگذارترین فیلسوف اتریشی تبار انگلیسی در قرن بیستم است. آثار زیادی را به نگارش درآورده که از مهم ترین آن ها می توان به رساله ی منطقی - فلسفی و تحقیقات فلسفی اشاره کرد. در زمان حیاتش رساله ی منطقی - فلسفی را به چاپ رساند. وی در صدد بنای یک نظام فکری نبود، بلکه مخالفت می کرد. ایشان جملات کوتاه، نغز و حکیمانه ای دارد و به هیچ وجه به دنبال عرضه ی نظامی فلسفی نیست.

بطور کلی در حیات فکری ویتگنشتاین می توان دو دوره ی متمایز از هم یافت که معمولاً از آن به عنوان ویتگنشتاین متقدم و متأخر یاد می شود. با این حال در هر دو دوره این دو ویژگی وجود دارد:

1. فلسفه موضوعی مثل وجود یا موجود و مانند آن برای خودش ندارد. فلسفه، مجموعه ای از آموزه ها و عقاید نیست، بلکه یک فعالیت و کنش است. این نکته را هم در رساله و هم در تحقیقات خود مطرح کرده است؛

2. وظیفه ی فلسفه، ایضاح گزاره هایی است که دانشمندان مطرح می کنند.

در هر دو اثر خود بر این دو خصیصه تأکید کرده است. او گزاره های مابعدالطبیعی را بی معنا دانسته و معتقد است که کار عمده ی فلسفه علاج و درمان است؛ یعنی برطرف کردن خلط و اشتباهاتی که فلاسفه انجام داده اند. یکی از این نمونه ها فعل (IS) «است یا هست» است که در اصل برای ربط بین موضوع و محمول به کار می رود. اشتباه فیلسوفان سنتی این است که (IS) را وجود محمولی گرفته اند و از طریق آن به مابعدالطبیعه پرداختند. البته توجه دارید که این خلط و اشتباه در زبان های هندی و اروپایی صورت می گیرد، اما در عربی چنین مشکلی وجود ندارد. توماس آکوئیناس که این مطالب را از ابن سینا گرفته، هیچ مشکلی در این زمینه به نظرش نیامده است.

یکی از دلایلی که ویتگنشتاین منکر وجود به معنای مابعدالطبیعی آن و به عنوان موضوع فلسفه شده، این است که او هم مثل راسل بر کارکردهای منطقی (نظریه ی تصویری معنا) تأکید دارد. از دیدگاه او زبان، تصوری از عالم خارج است، اما وجود چیزی نیست که بتوان آن را ملاحظه و در زبان آن را توصیف کرد. او بین دو چیز فرق می گذاشت: 1. نشان گر بودن؛ 2. حاکی بودن. وجود جهان، خودش را نشان می دهد، اما اصل وجود جهان را نمی توانیم در قالب قضیه ای بریزیم و از طریق زبان از آن حکایت کنیم. پس واقعیت خارجی وجود دارد، اما نمی توانیم آن را بیان نماییم. بنابراین، وظیفه ی فلسفه این است که گزاره های منطقی را به کار گیرد.

ویتگنشتاین بعد از اتمام رساله، از کمبریج به وین برمی گردد و از کارهای فلسفی کناره می گیرد، نه به این دلیل که از فلسفه سرخورده شده است، بلکه به این معنا که به زعم خود، مشکل فلسفه را حل کرده و دیگر نیازی به پرداختن آن نیست. وی ده سال بعد مجددا به کمبریج برمی گردد و این بار با دید بهتر و کامل تری به فلسفه ی زبان می پردازد. اگر گزاره های فلسفه یا مابعدالطبیعه ناظر به عالم واقع نیستند، پس چه هستند؟ ایشان در این دوره ی دوم، مفهوم دیگری از زبان ارایه می دهد که فعالیت و کنش زبان است: در این دوره، وی بر آن است که فلسفه، متافیزیک نیست، بلکه فلسفه همان تحلیل زبان است. منتها ما انواع زیادی از زبان را در اختیار داریم و این ها همه بازی زبانی هستند و وحدت ماهوی ندارند، فقط شباهت خانوادگی دارند، بدین ترتیب ما با انواعی از زبان ها در ارتباطیم که ممکن است هم پوشی داشته باشند؛ اما خصیصه ی مشترکی بین همه ی آن ها نمی یابیم. مثل ورزش، دین، هنر، اخلاق و مانند آن.

این رویکرد ایشان را به پراگماتیست های امریکا، مثل «جان دیویی» نزدیک می کند. در این دوره، نقطه ی اساسی این است که معنا بر حسب کاربرد و نحوه ی کاربرد مشخص می شود، مثل واژه ی Bat که به تنهایی بی معنا است؛ اما اگر یک جانورشناس آن را به کارببرد، به معنای خفّاش خواهد بود. خلاصه این که تأکید روی کاربرد و کارکرد است. معنا را نباید با ارتباط دادن به شی ء خارجی فهمید؛ چون این کار اسم گذاری است که وی در رساله و در دوره ی متقدم به آن معتقد بود. اما در دوره ی جدید، برای او نحوه ی کاربرد معنا مهم است. بنابراین، ویتگنشتاین دوم دو نقش برای فلسفه قایل است: 1. توصیف و بیان قواعد بازی های مختلف؛ البته نه به شکل «راسل» که با توسل به منطق ریاضی به این مهم می پرداخت، بلکه به شکل ملموس تر، یعنی کارکرد زبان نزد عالمان و دانشمندان، ورزش کاران، هنرمندان و امثالهم.

2. کشف خطاها و اشتباهات. این اشتباهات بر خلاف آنچه در رساله ی دوره ی اول مطرح می شد، ناشی از نحوه ی کاربرد منطق و بد به کاربردن آن است. او در این رساله، نقش اصلاحی برای فلسفه قایل بود و در نتیجه فلسفه را به گزاره های ناظر به واقع محدود می کرد. در این جا نیز برای گزاره های فلسفه نقش اصلاحی قایل بود، اما در زبان محدود نمی کرد؛ زیرا ما با تنوعی از زبان ها مواجه هستیم. این تنوع صرفا شیوه های متفاوتی از معیشت و زندگی است. ایشان به نوعی به پلورالیزم زبانی در مقابل دوره ی اول قایل می شود و در رساله معتقد است که کنش زبان محدود به واقع نمایی است.

ویتگنشتاین در تحقیقات خود مفهوم زبان را گسترش می داد؛ در حالی که پیش تر در رساله گفته بود که زبان وسیله ای برای بیان گزاره های علمی است. در تحقیقات می گوید: زبان یک نوع فعالیت و گونه ای از زیستن است. با این حال وظیفه ی فلسفه را توصیف فعالیت های زبانی می داند که اسم آن ها را بازی های زبانی می گذاشت.

او در زمان حیاتش فقط اندکی از آثارش را منتشر کرد. آثار بعدی او را شاگردانش به چاپ رساندند؛ مثل کتاب آبی و قهوه ای. ویتگنشتاین می گوید: فلاسفه همواره کوشیده اند مثل دانشمندان نظریاتی را بیان کنند. این گرایش باعث پیدایش علمی به نام «مابعدالطبیعه» و منبعی برای ابهامات و سردرگمی ها شده است. او می گوید: کار فلسفه و فیلسوف فقط توصیف است، نه تبیین و نه فروکاستن اموری به امور دیگر. او می کوشید تا به نوعی از رئالیسم دست یابد؛ لذا فلسفه را صرفا به عنوان روش قلمداد می کرد. به نظر او وظیفه ی فیلسوفان تعیین صدق و کذب چیزی نیست. با این همه ویتگنشتاین منکر معنا و محتوا نیست و لذا نباید کار او را نوعی شک گرایی قلمداد کرد.

ویتگنشتاین، در واقع روش جدیدی را کشف کرد که عبارت بود از بازشناسی خلط و اشتباهات فیلسوفان سنتی. دکارت که پدر فلسفه ی جدید است نیز روش جدیدی را ابداع کرد؛ هر چند روش او با روش ویتگنشتاین فرق داشت؛ چون دکارت به محتوا (یعنی مفاهیم متمایز و واضح) نیز می پرداخت و این فاصله ی بسیاری دارد با تفسیری که ما از مابعدالطبیعه داریم دارد و آن را در جست وجوی حکمت می دانیم. در واقع این امر به معنای تحلیل بردن و تضعیف کردن تعالی وحی است، چون می خواهند به خود بپردازند.

پیش تر گفتیم دو چرخش و دو تحول رخ داد: توجه به حرکت (مکانیک) و توجه به خویشتن و بازگشت به خود که این امر در کمرنگ کردن تعالی و وجود متعالی نقش داشت. بنابراین، ما از دو تحول دیگر به اختصار بحث می کنیم: 1. پوزیتیویسم منطقی؛ 2. تحلیل زبان عادی به تفسیری که اوستین ارایه کرده است. این دو تحول کاملاً متفاوت بوده اند. پوزیتیویسم منطقی، مستقیما از ویتگنشتاین ناشی نشده، بلکه از حلقه ی وین سر درآورد. با این همه باید اذعان کرد که پوزیتیویست ها رساله ی فلسفی - منطقی ویتگنشتاین را منبع الهام خود دانسته و از آن تأثیرها پذیرفتند. تحلیل زبان عمومی مبتنی بود بر تحقیقات فلسفی ویتگنشتاین.

پوزیتیویسم منطقی در دهه ی 1920 از حلقه ی وین که فیلسوفانی با طرز تفکری علمی حضور داشتند، سربرآورد. در دهه ی 1930 با تشکیل کنفرانس هایی در جاهای مختلف اروپا، نفوذ پوزیتیویسم منطقی را گسترش دادند. نام شلیک و کارنپ به طور برجسته با حلقه ی وین گره خورده است. بسیاری از شخصیت های آن، یهودیان غیرمتدّین بودند که بعد از سرکار آمدن نازی ها به امریکا گریختند و مراکز بسیاری را تصاحب کردند. آیر نیز یکی از پوزیتیویست های منطقی بود. ایشان در وین درس خواند، در آکسفورد فعال بود و از طریق زبان، منطق و حقیقت شهرت یافت، به طوری که این کتاب را «کتاب مقدس آکسفورد» لقب دادند.

شروع این کتاب با این جمله است: «دو نوع گزاره در زبان یافت می شود: زبان و منطق که توتولوژی و تحلیلی است. و دیگر گزاره های تجربی است که با مشاهده ی حسی قابل تحقیق است. اثبات پذیری با مشاهده ی حسی به دو صورت تحقق می پذیرد: به طور قوی و به طور ضعیف. یکی با مشاهده ی مستقیم و به کارگرفتن حواس و دیگری که ضعیف است؛ به این معنا که بگوییم: «آن طرف ماه تاریک است» که بالفعل قابل مشاهده و حس نیست، اما علی الاصول و بالقوه می توان تحقیق کرد که این جمله صادق است یا کاذب. بنابراین، گزاره هایی مثل «خدا موجود است» چون قابل اثبات پذیری حسی نیستند، نه صادق اند و نه کاذب، بلکه بی معنا هستند.

او با انکار این قبیل گزاره ها، اخلاق، فلسفه، دین، الاهیات فلسفی و شعر و شاعری را کنار می گذارد. ناقدان از جمله فردریک کاپلسون به آیر اشکال گرفتند که خود اصل «معناداری» طبق نظر آیر قابل اثبات نیست و در نتیجه بی معنا خواهد بود. این باعث شد که آیر از موضع قبلی اش عدول کند و همه ی این گونه گزاره ها را بالضروره باطل نداند، بلکه برخی را بالضروره و برخی را بالامکان باطل تلقی کند. اکثر پوزیتیویست های منطقی موضع حادّ اولیه را کنار گذارده و آن را تعدیل کردند. نظریه ی ابطال پذیری پوپر یکی از نتایج این تعدیل است.

خود آیر نیز از موضع قبلی عدول کرد و به نوعی آمپریسم یا حس گرایی گرایش پیدا کرد که در این تغییر موضع، می توان تأثیر دیوید هیوم را دید. با این حال جنبش پوزیتیویسم منطقی تأثیر خودش را گذاشته و هنوز ادامه دارد؛ خصوصا در اخلاق که استیونسون گفته است: اخلاق چیزی جز مجموعه ای از عواطف نیست؛ بدون این که مبنایی ثابت، قابل قبول و عقلانی برای ترجیح بعضی امور اخلاقی بر بعضی دیگر داشته باشیم. نتیجه ی این طرز تفکر در زندگی عملی زیان بار است.

هر چند آن حالت حاد و تند اولیه ی پوزیتیویسم رخت بربست، اما گاهی همان طرز تفکر بروز می کند. این ها در تشکیل جامعه ی مدنی امریکا سهیم اند؛ چون معتقد بودند هر چه بتوان از طریق داده های علمی و تجربی اثبات کرد، صرفا عقیده و ایده ای است در ذهن، بدون این که مبنایی عقلانی داشته باشد. جورج ادوارد مور به تحلیل زبان عمومی پرداخت، اما زبان عمومی را به فهم عرفی گره زد؛ در حالی که فیلسوفان بعدی، زبان عمومی را به فهم عرفی گره نزدند، بلکه زبانی در مقابل زبان منطقی راسل ارایه دادند.

تحلیل زبان عمومی ابتدا در کمبریج شکل گرفت و بعد به آکسفورد آمد. چون آکسفورد مرکز ریاضیات و علوم تجربی بود، اما در کمبریج علوم انسانی تدریس می شد.

باید به یاد داشته باشیم که این ها به مکتب تحلیل زبانی اعتقاد داشتند. گیلبرت رایل توجه خاصی به بیان گمراه کننده ی سامان مند داشت؛ یعنی سلسله بیان هایی که به طور سیستماتیک گمراه کننده است. این خطاها و بیانات گمراه کننده زمانی رخ می دهد که واژه ای را که مربوط به مقوله ای خاص است، در مقوله ی دیگری به کار ببریم. او می گوید: برای مثال اگر به دانشگاه آکسفورد دعوت شوید و میزبان، مراکز مختلف آن را به شما نشان بدهد، بعد شما از او بخواهید که دانشگاه را هم نشانتان بدهد، در این صورت می گوییم، شما مرتکب «خطای مقولی» شده اید؛ زیرا دانشگاه جدا از دانشکده هایش، چیز مستقلی نیست. این یکی از آن خطاها است که اگر در همین حد باشد، مشکلی ایجاد نمی کند. اما اگر این «خطای مقولی» را به جاهای دیگر بکشانیم، ایجاد مشکل می کند. مثلاً دکارت، نفس و بدن و ارتباط این دو را مطرح کرده است و خطا این جا است که دکارت تفکر را جوهر مستقلی در مقابل بدن دانسته، که همین موجب مشکلاتی شد. «ثنویت دکارتی، روح در ماشین را تداعی می کند» و این جمله ی معروف رایل است. وظیفه ی فلسفه در نظر رایل نشان دادن این گونه خطاها و حل آن ها است.

اوستین
جان اوستین (1911-1960) فیلسوف انگلیسی و مفسّر برجسته ی فلسفه ی تحلیل زبانی و مبدع نظریه ی «فعل گفتاری» است. ایشان بین گزاره های دستوری یا تجویزی (امر و نهی، دستورات انشایی) و گزاره های توصیفی فرق می گذارد. و این مسأله تلاشی است برای احیای اخلاق به عنوان امری معنادار. او با افکار دوره ی اول ویتگنشتاین و پوزیتیویست ها که اخلاق را بی معنا می دانستند، مخالفت کرد.

او می خواهد با فرق نهادن بین گزاره های توصیفی و دستوری، فلسفه را از حصار محدود توصیف گزاره ها به صدق و کذب بیرون آورد. چند دهه ی قبل از این، عده ای وظیفه ی فلسفه را فقط صدق و کذب گزاره ها می دانستند. مراد اوستین، پوزیتیویست های منطقی است که فقط به الفاظی که حاکی از عالم خارج و قابل صدق و کذب بودند، اهمیت می دادند و آن را معنادار می دانستند. اوستین این کار آن ها را «مغالطه ی توصیفی» نامید. او قبول داشت که نظر راسل و ویتگنشتاین متقدم، انقلابی در فلسفه ایجاد کرد، اما معتقد بود که این اندازه کافی نیست. وی به نوعی به پراگماتیست ها نزدیک بوده و می گوید: ما یک نوع الفاظی داریم که جمله یا شبه جمله هستند که در عین این که قابل صدق و کذب نیستند، بی معنا هم نیستند، بلکه فایده دارند. معنا دارند چون متکلّم با تکلّم آن بدون گفتن چیزی، درواقع دارد کاری را انجام می دهد. مثلاً شخص به هنگام ازدواج با گفتن «قبلتُ» درواقع کاری را انجام می دهد. این طور نیست که چیزی بگوید و بعد حرفش در هوا از بین برود؛ بلکه این گفتن، او را پای بند به انجام آن می کند. به نظر اوستین این قبیل سخن ها توصیف نیست، بلکه عمل است. این گونه مطالب صدق و کذب بردار نیستند، در عین حال معنادارند و شاید خیلی معنادارتر از چیزهای دیگر باشند که انجام می دهیم یا می گوییم. آری، خود کلمات به تنهایی نقشی ایفا نمی کنند، بلکه باید موقعیت خاصی در کار باشد تا این الفاظ مؤثر افتند. البته اوستین و دیگر فیلسوفان تحلیل زبان عمومی، از به کار بردن واژه های اخلاقی خودداری می کنند؛ مثلاً می گویند: «جالب است یا نیست» که بار زیباشناختی دارد تا اخلاقی. اوستین می گوید: «ما برای پی بردن به واقعیت به دو ابزار جدید دست یافته ایم». کمی عجیب است که ایشان از واژه ی واقعیت که یک واژه ی فلسفی و متافیزیکی است، استفاده می کند، اما مرادش از واقعیت نحوه ی فعالیت و شیوه ی زندگی است که ویتگنشتاین می گفت. به آخر جمله ی خودش «شاید» را نیز اضافه می کند، یعنی مردّد است که با آن دو ابزار به واقعیت پی ببریم.

حال که دو نوع گزاره (توصیفی و افعال گفتاری یا انشایی)را تمیز دادیم چه طور بفهمیم که یک گزاره، توصیفی است یا انشایی. او دو شکل اصلی را مشخص می کند که افعال گفتاری به دو شکل واقع می شود:

1. جمله ی فعلیه و اول شخص (قبول کردم یا متعهد می شوم) که یکی از علایم شناخت جملات غیرتوصیفی یا انشایی است. این گونه انشائیات یا افعال گفتاری، باید در زمان خاص خودش واقع شود؛ یعنی صرف اوّل شخص بودن کافی نیست، بلکه حق گفتن این جملات را نیز باید داشته باشد.

2. شخص خاصی در کار نباشد، مثل این که در جایی قدم می زنید و تابلوی «ورود ممنوع» را می بینید که می فهمید حق ورود ندارید و مجوزهایی که افراد دارند، مثل گذرنامه، گواهی نامه و غیره از این دسته اند؛ یعنی حکم انشایی دارند.

علاوه بر این دو شکل اصلی و بنیادی، از خصیصه ی دیگری نیز می توان در فعل گفتاری نام برد و آن قوت فعل گفتاری است؛ مثلاً وقتی می گوییم «از جا برخیزید»، «بنشینید» و جملاتی از این قبیل، می تواند به شکل دستور یا خواهش باشد. نوعا در این قسمت، ابهام وجود دارد و معلوم نیست، کدام مراد است. اما همه ی انواع فعل گفتاری به آن دو نوع اساسی قابل تحویل است. با توجه به این دو شاخصه می توانیم افعال گفتاری را از سایر انواع متمایز سازیم.

سعی اوستین در مقام تحلیل فلسفه بیش تر بر این بود که بفهماند فلسفه منحصر به توصیفی و گزارشی نیست، بلکه انشائیات یا افعال گفتاری نیز وجود دارد که واقعیتی در آن ها نهفته است. بنابراین، انجام به معنای توصیف نیست و تحلیل مفاد و معنا نیز به معنای توصیف گزارش نیست. به نظر اوستین فرق بین گزاره های توصیفی و افعال گفتاری بر خلاف تصور اولیه چندان مشخص نیست.

بعضی از تعابیر ما دوپهلو است و معلوم نمی کند که انشایی است یا توصیفی (اخباری). عبارت «عذر می خواهم» انشایی است، اما «متأسفم» دوپهلو است. قاضی به متهم می گوید: «او مجرم است». این جمله دوپهلو است، چون معلوم نیست که او حکم می کند تا انشایی باشد یا صرفا وضعیت او را توصیف می کند. وقتی که ما این الفاظ را به کار می بریم، در عمل رابطه ای بین افعال گفتاری و واقعیت وجود دارد. مثلاً وقتی چک می نویسیم، متعهّد می شویم که مبلغ مورد نظر در حسابمان باشد. بودن موجودی در حساب یک واقعیت است که کشیدن چک با آن رابطه دارد. اوستین مفهوم «جالب بودن» و «جالب نبودن» را حتّی به گزاره های توصیفی و واقعی گسترش می دهد و می خواهد با این نظر عقیده راسل را در این باره، نقد کند.

راسل می گفت: «شاه کنونی فرانسه طاس است» و آن را به قضایای تشکیل دهنده ی آن تجزیه می کرد. اوستین می گوید: «همه ی بچه های اسمیت طاس اند» در حالی که اسمیت اصلاً بچه ندارد. فرق او با راسل در این است که او می گوید: این قضیه کاذب نیست، بلکه درست به کار نرفته است. او فاقد معنا را به کذب بودنشان نمی داند، بلکه به درست به کار نبردنش می داند، امّا راسل این گونه قضایا را کاذب می دانست.

قبل از پرداختن به صدق و کذب، باید ببینیم که نظم و ترتیب مناسب گزاره ها چگونه است. در این جا ایشان می خواهد جالب نبودن نحوه ی کاربرد را نه تنها در گزاره های انشایی، بلکه در گزاره های اخباری نیز به کار بگیرد، جملات توصیفی را باید به عنوان فعالیت زبانی قلمداد کنیم و در جایگاه بالایی قرار دهیم.

ایشان ابتدا معیار صدق و کذب در جملات انشایی را کنار می گذارد و جالب بودن یا نبودن را مطرح می کند. سپس همین معیار را در گزاره های توصیفی به کار می گیرد: آیا چینش و نظم و ترتیب در جملات به کار رفته است یا خیر؟ درواقع آنچه که مورد توجه او بود تا معیار خودش را از جملات انشایی به توصیفی سرایت دهد، نحوه ی کاربرد زبان است که آیا درست، به جا و جالب به کار برده ایم یا خیر؟ او اثر مشهوری دارد به نام «چگونه کلمات را خوب به کار ببریم». در این اثر مجالی برای گزاره های عملی و زبان عملی فراهم نکرده است. با این حال بر رابطه ی بین افعال گفتاری و واقعیت تأکید می کند، و نیز بین افعال گفتاری و جملات توصیفی هم گرایی به وجود می آورد. البته نه در قالب صدق و کذب، بلکه در قالب ترتیب و چینش مناسب یا مرتب نبودن آن.

این که گفتیم اوستین در کتاب خودش مجالی برای گزاره های علمی و زبان علمی فراهم نکرده است، منظور انکار آن به کلی نیست بلکه هرچه بیش تر به صدق و کذب قضایا بپردازیم، متوجه می شویم که کمتر می توان قضایایی یافت که صرفا کاذب یا صادق باشند. در حالی که جملات، علاوه بر صدق و کذب جنبه های دیگری هم می توانند داشته باشند؛ مثلاً اغراق آمیز است یا نیست. خلاصه این که اوستین خواسته است جنبه ی صدق و کذب را کمرنگ جلوه دهد.

ایشان ابتدا بین اخباری و انشایی فرق گذاشت، اما حالا می خواهد آن فرق را کمرنگ جلوه دهد؛ یعنی همان مشکل یا تأملی که در پیوند دادن قضایای توصیفی با واقعیات است، در مورد قضایای انشایی نیز صدق می کند. علاوه بر این که قوت فعل گفتاری که به عنوان خصیصه ای غیر از آن دو ویژگی اساسی فعل گفتاری ذکر کردیم، در گزاره های توصیفی هم ممکن است باشد.

ما در این جا بر مفاهیمی تکیه کردیم: اخباری، انشایی، جالب بودن، ترتیب جملات. نکته این است که با به کار گرفتن این مفاهیم می توانیم از خلط و اشتباهاتی که در فلسفه و گرامر صورت گرفته، بکاهیم و آن ها را حل کنیم. البته مشکل پیچیده است؛ چون حیات، حقیقت و اشیا همه پیچیده اند؛ آنچه ساده است این است که فلاسفه آن ها را ساده ساخته اند، اما درواقع این طور نیست. ساده سازی بیماری ای است که فلاسفه مطابق شغل شان انجام می دهند.

ایشان اصل حقیقت را انکار نمی کند، بلکه در قالب افعال گفتاری تحویل می برد. برای فیلسوفان جدید نیز مسأله ی صدق و حقیقت مطرح است. به نظر این ها عین و ذهن از مسایل مهم فلسفه اند که باید مورد بحث قرار گیرند. اگر صدق و حقیقت در میان مباحث، ناپدید شود، خیلی چیزهای دیگر نیز به همراه آن ناپدید می شود. آگاهی ما از عالم واقع به همان اندازه ی آگاهی ما از عالم اشیا است.

فعالیت های نظری فلاسفه ی سنتی تا حدودی در بین فیلسوفان تحلیلی جوان زنده می شود. نسل جدید فیلسوفان تحلیلی آن نگرش محدود نسل قدیم را ندارند. از سال 1950 به بعد، فلاسفه ی تحلیلی نسل جدید قایل شدند که مابعدالطبیعه نیز می تواند حوزه ای برای تحلیل باشد. پاپ ژان پل دوم که یک فیلسوف و پدیدارشناس است، در کتاب «ایمان و عقل» از فیلسوفان می خواهد که شجاعت و جسارت به خرج دهند و به مسایل مابعدالطبیعی بپردازند. ما شاهد ظهور مجدّد مباحث فلسفی سنتی در باب ماهیت واقعیت هستیم.

نظر شما