او با دشمن ملاقات کرده بود
موضوع : نمایه مطبوعات | شرق

او با دشمن ملاقات کرده بود

روزنامه شرق، پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۲ - ۲۳ شوال ۱۴۲۴ - ۱۸ دسامبر ۲۰۰۳

حسین شریف: نیل پستمن ۵اکتبر سال جاری درگذشت و این مطلب به همین مناسبت تهیه شده بود. از تأخیری که در چاپ آن رخ داد پوزش می خواهیم.

ساعت ۴۰/۹ دقیقه شب، موقع پخش برنامه «لری کینگ»، خبر، خیلی سریع از گوشه پائین و راست صفحه وارد کادر شد، از جلوی چشم میلیون ها بیننده CNN گذشت و بعد همان طور بی سروصدا- و بی اعتنا به چند میلیون نفری که محو تصویر و صدای برنامه او را از دست داده بودند- از کادر خارج شد: «استاد دانشگاه نیویورک و منتقد اجتماعی، نیل پستمن در ۷۲ سالگی درگذشت.»با وجود ناراحتی اقلیتی که هم توانستند خبر را بخوانند و هم این «استاد دانشگاه» و «منتقد اجتماعی» را می شناختند و با وجود ناراحتی رفقا، همسر و فرزندان پستمن و با این که نمی دانم بعد از مرگ دقیقاً چه اتفاق هایی برایش افتاده و کجاها رفته، می توانم شرط ببندم در هفتاد و دوساعت بعد از مرگش، حداقل دو بار نتوانسته جلوی خنده اش را بگیرد.بار اول در مراسم تدفین وقتی که در اوج مراسم و وسط سکوت غم انگیز دوستانش یک دفعه زنگ موبایل یکی از مدعوین به صدا درآمد و بار دوم دو روز بعد از مرگش، وقتی آرنولد شوارتزنگر به فرمانداری ایالات کالیفرنیا انتخاب شد.

نیل و کتاب هایش

اگر کمی صبر کنید به شرط بندی من، خنده نیل و انتخاب آرنولد هم می رسید. منتها قبل از آن باید آن عده از خواننده ها را که برای شناختن یک نفر به کنسرو معرفی کتاب هایش اکتفا می کنند، راضی کنم. اگر از این دسته هستید، پس این بند باید برایتان کافی باشد در غیر این صورت پیشنهاد می کنم، خط ها را یکی در میان بخوانید و بروید سراغ بند بعد.احتمالاً تا موقعی که مرگ پستمن، شما را به نوشتن مطلبی برای او وادار نکند، متوجه این نکته واضح نخواهید شد که مشخص کردن رشته اصلی و زمینه کاری او واقعاً کار سختی است؛ او درباره «آموزش»  تحقیق می کرد و می نوشت. قبل از هر چیز یک معلم بود و حتی تا همین اواخر هم از نوشتن درباره آموزش دست برنداشت. اما وقتی فهمید- و خیلی زود هم فهمید- که بچه ها بی اعتنا به همه جان کندن های معلم ها و متخصصین آموزش، آن بیرون در کلاس های واقعی بزرگ می شوند، کارش را روی این مدرسه های جدید متمرکز کرد. روی چیزهایی که جای مدرسه ها را گرفته بودند؛ رسانه ها (و مخصوصاً تلویزیون).سال های بعد، بیشتر از هرچیزی، (حتی تلویزیون) به تکنولوژی فکر می کرد و این که آیا به همان اندازه که آگهی های خوش رنگ و جذاب تلویزیونی می گویند، بی خطر و مفید هست یا نه؟ پستمن اولین کتابش «تلویزیون و آموزش انگلیسی» را در ۱۹۶۱ منتشر کرد. در این کتاب که یکسال قبل از «کهکشان گوتنبرگ» مک لوهان منتشر شد، او درباره ایده هایی که مک لوهان بعدها در کتاب هایش مطرح کرد، صحبت می کند و پایه های چیزی را می ریزد که بعداً اسمش را «بوم شناسی رسانه ای» می گذارد.چند کتاب بعدی اش را مشترکاً با چارلز دینگارتز می نویسد که دو تا از مهمترین هاشان یکی «زبان شناسی» (گفتم که مشخص کردن حیطه کاری اش کار سختی است) و دیگری «آموزش به عنوان یک فعالیت مخرب» است (کتاب معروفی که بخشی از موج اصلاحات آموزشی دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ بود).بعد از همکاری با دینگارتز، کتاب« گفت وگوی دیوانه وار، گفت وگوی احمقانه» را در زمینه معناشناسی و ارتباطات بین فردی منتشر کرد که با استقبال روبه رو شد. در کنار فعالیت های دانشگاهی، کم کم تلاش هایش را متوجه تلویزیون کرد تا سه گانه اش را تألیف کند: «آموزش به عنوان یک فعالیت سازنده» (اگرچه اسمش نقیض، کتاب، آموزش به عنوان یک فعالیت مخرب است، بیشتر نوعی دنباله برای آن کتاب محسوب می شود) «زوال کودکی» (به عقیده چند نفر از دوستانش، بهترین کتاب اوست که تحت تأثیر شهرت کتاب بعدی اش کمتر مورد توجه قرار گرفته) و «زندگی در عیش، مردن در خوشی» (معروفترین کتابش که در ۱۹۸۵ منتشر و به ۸ زبان ترجمه شد. ترجمه تحت اللفظی اسم کتاب چیزی می شود شبیه «سرگرم کردن خودمان تا سر حد مرگ»).بعد از چند متن کوتاه، تکنوپولی، تسلیم فرهنگ به تکنولوژی را نوشت. سپس به همراه استیو باروس «چگونه اخبار تلویزیون را تماشا کنیم» را تألیف کرد. دو کتاب آخرش «پایان آموزش» و «ساختن پلی به قرن ۱۸» بودند. (آخری در ۱۹۹۹ منتشر شد). در مجموع در زمان مرگش، صاحب ۲۰ کتاب و بیش از ۲۰۰ مقاله بود که بعضی هایشان را برای نیویورک تایمز و نیشن نوشته بود (با وجود نوشتن برای نیشن اساساً دست چپی بود).از کتاب های پستمن، «زوال کودکی»، «زندگی در عیش مردن در خوشی» و «تکنوپولی» به فارسی ترجمه شده اند. محمد صادق طباطبایی هم مترجم کار های اوست و کارش را هم خیلی خوب بلد است.

نیل و تلویزیون

پستمن همیشه درباره تبعات تکنولوژی ها فکر می کرد و تلویزیون هم از این قاعده مستثنی نبود. امروز البته این که تلویزیون، چه ضررهایی برای فرد و خانواده و جامعه دارد و چیزهایی از این قبیل را می توانید از هر شبکه تلویزیونی ای ببینید و بشنوید! ولی اواخر دهه ۵۰، اوایل دهه ۶۰ وقتی پستمن تحقیقات جدی اش را روی تلویزیون شروع کرد از چنین اجماعی خبری نبود. برعکس این ایده که «تلویزیون، برنامه درسی اول است و مدرسه، دوم»،  حرف نسبتاً جدیدی بود.معروفترین کتاب او «زندگی در عیش، مردن در خوشی» هم درباره تلویزیون بود: «خیلی سخت است که بخواهید درباره تأثیر فرهنگ عامه و تلویزیون مطلبی بنویسید و نخواهید که به «زندگی درعیش، مردن در خوشی» ارجاع بدهید. یکی از آن کتاب های پایه است که مجبورید به آن ارجاع بدهید.»نیل در «زوال کودکی» هم به تأثیر تلویزیون بر کودکان پرداخت. مقدمه او در زوال کودکی این بود که تا قبل از تلویزیون و در جهانی با فرهنگ مکتوب، کودکان، دنیایی مجزای مخصوص به خودشان را داشتند. بزرگترها حریم این دنیا را حفظ می کردند و از وارد شدن مسائلی مثل مرگ، مسائل جنسی و درد به دنیای بچه ها جلوگیری می کردند. از طرفی بچه ها نمی توانستند تا زمانی که «بچه» هستند، بخوانند. پس به دنیای کتاب ها؛ جایی که پر بود از مسائل دنیای بزرگ تر ها راهی نداشتند. در حقیقت، «خواندن» دنیای بزرگ ترها و کوچک ترها را از هم جدا می کرد. اما ورود تلویزیون همه چیز را عوض کرد. تماشای تلویزیون، نیازی به سواد ندارد. پدر و مادر ها هم عملاً نمی توانند مانعی محسوب شوند. این طور بچه ها با خشونت، مرگ و مسائل جنسی خیلی زودتر از قبل آشنا می شوند؛ دوران کودکی به پایان می رسد. «تلویزیون نسبت به بچه ها بی عاطفه و غیر انسانی است. چون به آنها جواب سئوال هایی را می دهد که هرگز نپرسیده اند.» پستمن نگران بود که در چنین فرهنگی، مرز هایی که دنیای بچه ها را از خطر ها و وسوسه های دنیای بیرون حفاظت می کرد، نابود شود.البته تبعات تلویزیون، محدود به این یکی نمی شد. تلویزیون، «زندگی کردن» را عوض کرده بود همیشه در کلاس هایش می گفت: «شما باید بفهمید کاری که آمریکایی ها می کنند، تلویزیون تماشا کردن است. نمی گویم آنها که هستند، ولی این کاری است که آنها می کنند: «آمریکایی ها ... تلویزیون ... تماشا می کنند.»

نیل و آرنولد

او در «زندگی در عیش ، مردن در خوشی» به جنبه دیگری از تاثیرات تلویزیون بر فرهنگ پرداخت. مقدمات و ایده های اساسی «زندگی در عیش ... » مثل تکنوپولی، زوال کودکی و اکثر کارهایش، حسابی ساده و واضح است.اگر همین الان (منظورم همین لحظه ای است که دارید این متن را می خوانید) به جای خواندن این متن، برنامه های تلویزیونی ای که درباره پستمن ساخته بودم، تماشا می کردید مطمئناً به اندازه  الان، توجه و فکر نمی کردید. صدای زنگ تلفن یکی از اطرافیان یا هر چیز دیگر، خیلی راحت تر از الان حواس شما را پرت می کرد. شما نمی توانستید، وسط برنامه مکث کنید، روی حرف های من به عقب برگردید و استدلال های من را بازبینی کنید تا ببینید که مقدمات من با نتیجه جور درمی آید یا نه. به احتمال زیاد قبل از تمام شدن برنامه، کانال را عوض می کردید یا تلویزیون را خاموش می کردید.نیل معتقد بود، نیمه دوم قرن بیستم، پایان عصر چاپ و آغاز عصر تلویزیون است. در دنیای مکتوب به واسطه  ذات و مقتضیات خواندن و نوشتن، شما به منطق نیاز دارید. دنیای مکتوب توجه دقیق، تحلیل منطقی و تخیل خلاق را طلب می کند، اما تلویزیون با تصاویر تند و گذرایش بر توجه کوتاه مدت و اندک، تفکر گسیخته و پراکنده و عکس العمل های مطلقاً احساسی تاکید می کند. پستمن معتقد بود در دنیای نوشته ها می شد به کشف واقعیت امید داشت اما در تلویزیون نه. «به این ترتیب پیام های بازرگانی بر دنیای سیاست اثر می گذارد! چون آنها برای تاثیر گذاری، بر احساسات و هیجانات شما تاکید می کنند، نه به دلیل و منطق.»از طرف دیگر، گفتمان عمومی و منطقی و مشارکت مردم- رای دهنده ها- برای فهمیدن واقعیت ها از نظر او جزو اساسی دموکراسی بود و با حذف گفتمان عمومی از فرآیند انتخابی چیز چندانی از دموکراسی باقی نمی ماند. پستمن به تاریخ آمریکا مراجعه می کرد. او مناظره ای مشهور بین آبراهام لینکلن و استفان. ای.داگلاس درباره برده داری در سال ۱۸۵۸ را با جزئیات فراوان توصیف کرد. هریک از طرفین ۳ ساعت صحبت می کردند. مردمی که کیلومترها با دلیجان یا پیاده سفر کرده بودند و به محل مناظره آمده بودند، در بحث شرکت می کردند و حتی هنگام صرف شام هم دست از گفت وگو برنمی داشتند.اما تلویزیون، توانایی جامعه برای بررسی منطقی واقعیت ها را سلب می کرد. تلویزیون با تاکیدش بر تصاویر- و به همین خاطر بر احساسات- و کم اهمیت کردن متن- و به همین خاطر، معنا و منطق- تفکر جدی و مباحثه همیشگی را از صحن جامعه حذف می کرد؛ مخاطبان دیگر نمی خواهند اطلاعات بیشتری به دست بیاورند یا آموزش ببینند، آن ها فقط می خواهند «سرگرم» بشوند.تلویزیون همه چیز، حتی مسائل جدی، اخبار و سیاست را هم به سرگرمی تبدیل می کند. به عقیده نیل، نحوه پخش اخبار، موسیقی، تیتراژ اخبار و مجری هایی که اسمشان را آرایشگرهای سخنگو گذاشته بود، نشان دهنده همین تلاش تلویزیون در تبدیل اخبار به سرگرمی است و همین طور نحوه ارائه اخبار: «دنیایی از تکه ای جدا از هم، جایی که وقایع تنها هستند، بی هیچ ارتباطی با گذشته، آینده و یا وقایع دیگر.»این طوری، تنها چیزی که بیننده  ها از اخبار یادشان می  ماند، گزارش وضع هواست، چون فقط همین یکی به دردشان می خورد.

برای انتخاب شدن در انتخابات چنین جامعه ای، نیازی به ایده ای نو، استدلال های منطقی و طرح های خوب ندارید. «فقط پیغامی می خواهید که با چارچوب تلویزیون جور در بیاید: پرزرق و برق، خوش ظاهر و البته بی اساس.»نتیجه اینکه در فهرست مهارت هایی که یک کاندیدا باید داشته باشد، کم کم آرایش و زیبایی، جای طرز تفکر خاص و جهان بینی را می گیرد: مدیرها جای خود را به بازیگرها می دهند به قول نیل، در عصر تلویزیون، ویلیام هوارد نفت، بیست و هفتمین رئیس جمهور آمریکا - که در دنیایی با غلبه های فرهنگی مکتوب انتخاب شده بود - هرگز شانس ریاست جمهوری نخواهد داشت؛ ویلیام بیچاره ۳۰۰ پوند وزن داشت!امسال، پیش بینی های ۱۹۸۵ پستمن، به حقیقت پیوست. در روز بعد از مرگ نیل، با انتخاب شدن آرنولد، حرف های نیل، به طرز دردناکی درست به نظر می رسید.و اگر درباره جایگاه گفتمان عمومی و مناظره های لینکلن _ داگلاس در این دنیای قشنگ نو سئوال کنید، باید اعتراف کنم در سرتاسر برنامه تبلیغاتی چند ماهه آرنولد و در میان تمام سفرهای تبلیغاتی و آگهی ها و فیگورهای مختلف، فقط یک مصاحبه با حضور رقبا وجود داشت. آن هم به مدت یک ساعت و با این شرط که این سئوال  ها را ۲۴ ساعت قبل به شرکت کنند ه ها تحویل بدهند _ که دادند _ تا دقت کافی برای حفظ کردن جواب هایشان را داشته باشند.به همین خاطر، هنوز هم حاضرم روی خنده نیل شرط بندی کنم. ممکن است درباره خنده اش بعد از صدای زنگ موبایل وسط مراسم تدفین، کوتاه بیایم، اما آرنولد نه... می توانم او را دقیقاً تصور کنم. همان طور که ایستاده سیگار می کشد (سیگار از معدود تکنولوژی هایی بود که نتوانست در برابر وسوسه اش مقاومت کند) با صدای بلند می خندد: «آرنولد؟... همون آرنولد خودمون؟»مطمئنم استادهای دانشگاه حق دارند از تحقق پیش بینی هایشان خوشحال بشوند، حتی اگر این اتفاق دو روز بعد از مرگشان بیفتد.

نیل و خودش

او سئوال می کرد. خیلی زیاد: «به ما یاد داد که سئوال ها مهمتر از جواب ها هستند.» (شکل دیگری از رسانه  همان پیام است) و خودش هم مدام با سئوال کردن شاگردها را ترغیب می کرد.«نیل، دو راز مهم همه معلم های بزرگ را می دانست. اول اینکه شما دانش را به دانش آموزانتان هدیه نمی  دهید، فقط آن را از شان بیرون می کشید. دوم اینکه اگر بتوانید به طرز هنرمندانه ای، بخش های مهمی از چیزی را که می خواهید به شاگردها یاد بدهید، مخفی کنید، آنها تمام تلاش شان را می کنند تا از موضوع سر در بیاورند. برای همین، همیشه سرکلاس هایش این جمله را از بچه ها می شنیدم که «به این سادگی ها هم که می گویید نیست» و دقیقاً همان لحظه همه چیز شروع می شد!»«همه اش همین بود؛ آشفته کردن و سئوال کردن، درس دادن و آزار دادن.»«پروفسور دانشگاه نیویورک، شناخته شده به خاطر حس طنزش، نیل پستمن» این عبارت آغازین یک متن رسمی برای یادبود نیل است. باقی یادداشت ها هم دست کمی از این نداشتند (دلیل دیگری برای مصمم شدن من در شرط بندی): «هر کسی که او را می شناخت، اول از طریق شوخ طبعی اش با او آشنا می شد» عاشق معرکه گرفتن با بقیه و خنداندنشان بود. باور کنید با همه همین طور بود. با خدمتکارها، راننده ها، دربان ها، رفقایش و حتی با رئیس جمهور ایالات متحده (خودم شاهد بر خوردش با کلینتون در سی. اس.پی. ای.ان بودم) این طنز در کتاب هایش هم انعکاس پیدا می کرد. «زندگی در عیش..» هجویه  «سرگرمی» در آمریکا بود و «تکنوپولی» هجویه تکنولوژی». ایده  های او ومک لوهان از جهاتی شبیه هم بودند. این دو نفر همدیگر را در دهه ۵۰ و قبل از مشهور شدن مک لوهان ملاقات کردند (فهم رسانه در ۱۹۶۴ منتشر شد) مک لوهان همیشه اظهار تأسف می کرد از اینکه هیچ برنامه آموزشی دکترای دیگری مثل مال پستمن ندیده.پستمن عاشق فیلم های سینمایی جنگ جهانی دوم بود. کازابلانکا از محبوب ترین فیلم هایش بود و دیالوگ مورد علاقه اش هم این: «این آغاز یک دوستی زیباست». بین موسیقی ها بیشتر موسیقی های کلاسیک را ترجیح می داد. تمایل چندانی به گروه های معروف روز نداشت. هر چند راجرداترز اسم آلبوم سال ۹۳ اش را به خاطر کتاب «زندگی در عیش، مردن در خوشی» گذاشت و آلبوم را به پستمن تقدیم کرد.«عده کم و رو به کاهشی از آدم های دنیای آکادمیک، غیرقابل طبقه بندی هستند، نیل یکی از آنها بود.» مطمئناً بزرگ ترین شان نبود اما از آخرین هایشان بود؛ نسلی از اساتید متفکرین که کم کم از صحنه کنار می روند و جایگزینی نخواهند داشت. آنهایی که به غیر از افکار بدیع و تحلیل های فوق العاده ، در بیرون از کلاس های دانشگاه هم می توانستند ما را مجذوب کنند. آنهایی که فارغ از کتاب هایشان، در زندگی واقعی هم، آدم های دوست داشتنی ای بودند.

نیل و ما

از جالب ترین _ و مطمئناً به درد بخورترین _ ایده های پستمن این بود که این زوال، ناتوانی در گفتمان منطقی و سقوط فرهنگ چیزی نیست که از بیرون به ما تحمیل شده باشد. برعکس، ما خودمان، «سقوط» را آغاز می کنیم. او پیشگویی جورج اورول در ۱۹۸۴ را با پیشگویی آلدوس هاکسلی در دنیای قشنگ نو مقایسه می کرد.«چشم هایمان را دوخته بودیم به سال ۱۹۸۴. وقتی که سال آمد، ولی پیشگویی، نه. اندیشمندان آمریکایی در ستایش خودشان آواز شادی سر دادند. بنیان های لیبرال دموکراسی پابرجا مانده بود. کابوس جورج اورول به وقوع نپیوسته بود.»«اما ما فراموش کرده بودیم. به موازات پیشگویی اورول پیشگویی دیگری بود. قدیم تر و گمنام تر؛ برخلاف عقیده های رایج حتی میان تحصیلکرده ها اورول و هاکسلی یک چیز را پیشگویی نکردند. اورول هشدار می داد که ما مغلوب ستم و جوری خواهیم شد که بر ما تحمیل می شود. ولی در رویای هاکسلی، برای محروم کردن مردم از استقلال و تاریخ شان هیچ نیازی به «برادر بزرگ تر» نیست. آن طور که او می دید، مردم به جایی خواهند رسید که ستم را دوست خواهند داشت، و تکنولوژی هایی را که توانایی  تفکرشان را سلب می کنند، ستایش خواهند کرد.»اورول از کسانی می ترسید که کتاب ها را ممنوع کنند. هاکسلی از این می ترسید که دلیلی برای ممنوع کردن کتاب ها نباشد، چون کسی نیست که کتابی بخواند. اورول از کسانی می ترسید که ما را از اطلاعات محروم کنند. هاکسلی از این می ترسید که آنقدر اطلاعات در اختیارمان بگذارند تا به انفعال دچار شویم. در ۱۹۸۴ اورول مردم با «درد» کنترل می شدند. ولی در«دنیای قشنگ نو» با «لذت».«در یک کلام اورول می ترسید چیزی که از آن متنفریم ما را نابود کند... هاکسلی می ترسید چیزی ما را نابود کند که عاشقانه دوستش داریم.»

نیل و پایان بندی

می شود این متن را خیلی راحت با یک تصویر تاثیرگذار، مثلاً تصویر نیل موقع تدریس یا ناراحتی رفقایش یا اصلاً با یکی از خاطره های دوستانش تمام کرد. ولی فکر نمی کنم این کار برای متن یادبود مردی که همیشه از برخورد احساسی و غیرمنطقی تلویزیون با همه چیز می نالید، کار چندان عاقلانه ای باشد.برای همین ترجیح می دهم متن را با یکی از سخنرانی های او تمام کنم. او این صحبت ها را تحت عنوان «اطلاع رسانی به خودمان تا سرحد مرگ» در سال ۹۰ و در جمع عده ای از متخصصین IBM ایراد کرد. سخنرانی فوق العاده ای است؛ خلاصه  خوبی از تکنوپولی را درش پیدا می کنید. به علاوه بخشی از اساسی ترین ایده نیل. مهم تر از همه طنز پنهان در موقعیت و تماشای تلاش نیل برای متقاعد کردن یک مشت متخصص شیفته تکنولوژی و کامپیوتر واقعاً لذتبخش است:«حالا نوابغ تکنولوژی کامپیوتر به ما «جنگ ستارگان» می دهند و می گویند این پاسخی به «جنگ اتمی» است. آنها «هوش مصنوعی» را به ما می دهند و می گویند این راه حل دستیابی به آگاهی از خود است. آنها ارتباطات جهانی را به ما می دهند و می گویند این راه حل برای «فهم متقابل» است. آنها «واقعیت مجازی» را به ما می دهند و می گویند این پاسخ به فقر معنوی است. ولی اینها فقط از یک تکنسین برمی آید. از یک دلال حقایق از یک معتاد به اطلاعات و از یک احمق تکنولوژیک!»«این چیزی است که هنری دیوید ثورا به ما گفت: «همه اختراعات ما وسایل اصلاح شده اند برای یک هدف اصلاح نشده» این چیزی است که گوته به ما گفت: «هر کس باید هر روز سعی کند آواز کوچکی بشنود، شعر خوبی بخواند، نقاشی خوبی ببیند و اگر شد چند کلمه منطقی صحبت کند.» و این چیزی است که پیغمبر مکه به ما گفت: «خدا از تو چه می خواهد، به جز اینکه منصفانه عمل کنی، او را دوست بداری و خاشعانه در برابر خدایت راه بروی».... و اگر وقت داشتم می توانستم به شما بگویم چیزهایی را که کنفوسیوس، عیسی، اشعیا، محمد، بودا، اسپینوزا و شکسپیر به ما گفتند. همه یکی است؛ هیچ راه فراری از خودمان نداریم. مسئله غامض و معمای دشوار بشری همانی است که همیشه بوده و ما با پیچاندن خودمان در جلال و شکوه تکنولوژیک، هیچ مشکلی را حل نخواهیم کرد.حتی پرت شخصیت کارتونی هم این را می داند و من صحبتم را با دیالوگی از شخصیت کارتونی پوگو، (صاریخ پیر خردمندی از مخلوقات «والت کلی») به پایان می برم.من کلمات او را به همه ساکنین اتوپیای منجیان تکنولوژیک تقدیم می کنم. پوگو گفت: «ما با دشمن ملاقات کرده ایم و... او ماست.» (He is us)
 

نظر شما