موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

توسعه و بعد چند فرهنگی جهانی شدن

مجله  پگاه حوزه  08 تیر 1381، شماره 55 

نویسنده : رسولی زاده، محبوبه
در حال حاضر چند فرهنگی در بعد معنایی آن در حال اتفاق افتادن است؛ یعنی اگر در تهران 1000ملیت نداریم، اما ازجهت معنایی هزار ملیت به وجود آمده است. برای مثال در تهران فرهنگ فرانسوی هم به چشم می خورد. زمانی که فیلم«تایتانیک» تازه در لندن اکران شده بود،30نشریه در ایران عکس هنر پیشه ی نقش اول این فیلم راروی جلد خود چاپ کرده بودند. یا فیلم «هری پاتر» پیش از آن که درغرب اکران شود، درایران دیسکت هم شده بود.

رابرتسون تأکید می کند که وی براین باور نیست که جوامع ملی درآستانه ی اضمحلال قرار دارند، بلکه وی معتقد است که جامعه ی ملی به صورت جامعه ی چند فرهنگی و در شرایط غلیان سال 1989درنقاط مختلف جهان درحال احیا است و برخی مظاهر ملی گرایی کهنه ی اروپا و سایر ملی گرایی ها - البته در شرایط جهانی تازه - دوباره رخ نشان می دهد. وی تاکید می کند که ملی گرایی، یعنی التزام به اندیشه ی جامعه ی ملی، یکی از اجزای اصلی جهانی شدن معاصر(یعنی تبدیل جهان به مکان واحد)است. نکته ی مورد نظر او این است که نباید نوع نگرشی که در تحلیل سنتی از جامعه ی ملی به میراث برده ایم، وارد مطالعات، مربوط به جهانی شدن کنیم.

برخی می خواهند بگویند، جهانی شدن یک افسانه است و واقعیت ندارد و به همین منظور با آوردن یک سری دلایل واهی می گویند: در دوره ی مدرنیسم هم تحولات بازرگانی جهانی وجود داشت، اما توجه به ارتباطات هم زمان درهیچ دوره از تاریخ بشر وجود نداشته است. پایان سبک های هنری و هویت های مستقر یکی دیگر از مشکلاتی است که اکنون در حوزه ی فرهنگی با آن مواجه هستیم؛ یعنی همان مباحثی که «فوکو»، «هابرماس» و «کسلر» از آن سخن می گویند. برای مثال فوکو می گوید: «تاریخ ما پایان یافته است».

تاریخی که براساس نرم های لیبرال دموکراسی است. این یک نگاه به این فضا است که می گوید: سرعت تغییرات به قدری زیاد است که استقرار سبک ها و معانی دچار بحران شده است. اکنون سخن از پایان سبک های معماری، سبک های موسیقی و هویت های مستقر است که به لحاظ سرعت تغییرات استقرار دچار اشکال شده است.

«آلبرو» می نویسد: ایرونیگ ها «مدرن» را «سراسر منفی» خوانده و از آن به عنوان شورشی دایمی در برابر شیوه و سبک های پابرجا یاد کرده اند. او سرگردانی دوران مدرن را با اظهار این نکته بیان کرد که ما قادر به رؤیت کیفیت پایان این دوران نیستیم. اما ما اکنون به این رؤیت قادریم، آن جا که هیچ گونه سبک پابرجایی در میان نباشد، شورش نیز توجیه وجودی خود را از دست می دهد. دوگانگی های فرهنگی دیر پا نظیر عقلانی - غیرعقلانی، دانشمند و هنرمند، و حتی سنتی و جدید توانایی و ظرفیت خود رابرای انگیزش جناح های متضاد با هم ازدست داده اند. این پایان همه ی نظم و ترتیبات نیست، اما تا اندازه ای به معنای احیای مجدد جهات ما قبل مدرن و غیر مدرن پیشین است، زیرا هر چند مدرنیته به صورت مکرّر با بسط عقلانیت پیوند خورده است، اما نهادینه سازی آن همواره در احاطه ی طرح ها و اعمال دولت و سرمایه داری بوده است. این طرح ها و اعمال در ارتباطی تنگاتنگ باهم و از طریق به ساخت در آوردن جنسیت و نوع جنسی، انضباط و اداره ی احساسات، تحریک نیازها، اعمال اضطراب و تشویق، تهدید و به کارگیری خشونت اعمال شده اند. آلبرو سپس اضافه می کند: قلمرو اندیشه در تنشی دایمی تا موارد مقرربرای شکل گیری برپاشد. به علاوه اندیشه ها و ابداعات شخصی در فراسوی عقلانیت، یعنی در تخیل، ناخودآگاهی و نتایج غیرقابل پیش بینی تجربیات ریشه داشتند. موارد مذکور به عنوان مواردی غیر عقلانی تعریف می شدند، اما این تعریف هم یک کنش روشنفکرانه ومحصول سازندگان حرفه ای مدرنیته بود. این ترکیب مأخذ مدرنیسم های گوناگون درهنر، معماری، موسیقی و ادبیاتی است که به عصرمدرن تشخص بخشیده اند. روشنفکران با کار در سطح تناقضات و با تاکیدگذاری متناوب بر احیای سنت یا ابداع، احساس یا آگاهی، یک جریان مؤثر یا چند جریان را در بطن مدرنیته تجدید کرده و به پیش بردند. «طرح مدرن» به کرّات مدرنیته را به تناقضاتی آشکار دچار ساخت. «نیچه» از سوی نازی ها در آغوش گرفته شد و رادیکالیسم «ویلیام موریس» به شکل آزادی عمل و به یک صورت تشریفاتی درآمد. پیامبر عشق شهوانی «دی.اچ. لارنس» به سخنگوی روشنفکران آلمانی مبدل شد. «مارکوزه» ملهم یک ضدفرهنگ بود، اما عشق ورزی نه جنگ آوری شکل یک شعار مصرفی را به خود گرفت. اوج تناقض در فرضیات مدرنیته، شاید آن هنگامی است که «لنین» آینده ی سوسیالیسم را در «خط تولید» مشاهده کرد.

هم چنین آلبرو در بخشی از اثر خود پیرامون نفی پایان تاریخ می نویسد: اتصال زنجیری میان خرد عالم گیر و امپراتوری جهانی بود که بر این اعتقاد مؤکد مدرن غربی صحه می گذاشت که تاریخ در برخی نقاط به پایان می رسد. اگر تاریخ موجب پیش برد فرد بود و به نقطه ای می رسید که کل دنیا را تحت نفوذ خویش درمی آورد، آن گاه باید خطی زیر تاریخ می کشیدیم. و در این صورت اندیشه ی خرد عالم گیر واقعیت پیدا کرده بود. بیان نظری این آمیزه ی امپریالیسم غربی و عالم گرایی، اندیشه ی ضرورت تمدنی در سطح جهانی است. به نظر برخی پایان جنگ سرد این تغییر عقل گرایانه ی تاریخ مدرن را مدلل ساخت. «فرانسیس فوکویاما» این امر را به عنوان اثبات برداشت «هِگل» از گسترش یک دولت عقلانی لیبرال مورد توجه قرار داده است. اما او رشد فراگیر دموکراسی لیبرال را به مثابه ی «پایان تاریخ» در نظر می گیرد، زیرا آن چه به طور مؤثر به عنوان تعیین هویت با مأموریتی ملی به شمار می رفت، از دست رفته بود.

از سوی دیگر هر روزه مفاهیم جدیدی وارد جامعه می شود، مثلاً مردگرایی و دفاع از حقوق مردان به عنوان یک جریان جدی در حال اتفاق است و امروز زن انگلیسی می تواند همسرش را ازخانه اخراج کند، حتی اگر او شهروند بیگانه ای باشد که تابعیت انگلیسی دارد، در حالی که ما هنوز ذهنمان درگیر فمنیسم است.

«فوکس - جنووز» در کتاب «فمنیسم فارغ از پندار»، گرایش های فمنیستی درستایش نقش ها و غرایز مادری و ترجیح وضع جماعتی بروضع جامعه ی مدرن را غالبا به عنوان میل به حسرت گذشته (نوشتالوژی) توصیف می کند؛ بیشتر نظریه پردازان زن که فردگرایی مردانه را نقد می کنند، درنهایت به نظری رمانتیک درمورد جماعت می رسند. در حالی که راهی که فمینیسم می پیماید، ناگزیر به زوال جماعت ختم می شود و هیچ میزانی از لفاظی نوستالژیک نمی تواند مانع آن شود. نقد فوکس - جنووز از دیدگاه بسیاری از فمینست ها، به جهت تمایز گذاشتن بین جماعت گرایی زنانه دربرابر جامعه گرایی مردانه که در حقیقت نیز ساخته ی مردان است و حاکی ازناتوانی این فمنیست ها درتدوین یک تئوری است که بتواند مشارکت بنیادی زنان درسیاست اجتماعی را توضیح دهد، بسیار مستدل است.

سخنان فوکس - جنووز دراین مورد نیز مستدل است که می گوید: هر چند کسانی هم هستند که مثل «گایاتری اسپیواک» از بدترین دام، یعنی ستایش خود پسندانه از گرایش جماعتی زنان دوری می کنند، امّا حتی آن ها نیز میل دارند، ازمسایل سیاسی بنیادی کنار بمانند. البته به همین ترتیب، می توان گفت که فمینیست های خرده پای دوران «پسا استعمار» مثل «اسپیواک» (که مسلماً تنها به عنوان فمینیست سخن نمی گوید) نیز هستند که به صورتی غیر احساسی به وضعیت زنان سراسرجهان می پردازند و جسورانه می کوشند، ساختارهای تاریخی ونهادی فضایی را که [آنان] از آن برخاسته اند، برملا کنند. هر چندممکن است این مسایل مستقیما به ارتقای فهم ما نسبت به وضعیت و پیچیده ی جهان منجر نشود، اما در این راه کمک کم ارزشی نیست. علاوه براین باید توجه کرد که «اسپیدال» معتقد است که برملا کردن فضاهای پسا استعماری کاری سیاسی است. هر چند که تنها به معنی «تخریب» دیدگاه های متعارف «استعماری» باشد. به هر حال یقینا فوکس - جنووز حق دارد که می گوید داشتن یک موقعیت ممتاز در دانشگاه با ید ما را باز دارد از این که تظاهر کنیم، به نحوی صدای ستمدیدگان هستیم.

در حوزه ی سیاست مسأله ی اساسی تهدید دولت - ملت ها است. یکی از مسایل مهم دراین زمینه، اوج گیری پدیده ی دولت - ملّت یا به صورتی مغشوش تر جامعه ی ملی، طی حدود نیمه ی قرن هجدهم و در همان حال آگاهی نسبت به یگانه بودن آن درتاریخ است.

«مارتین آلبرو» دربیان چگونگی عقلانیت درخدمت قدرت می نویسد: یکی از مهم ترین پیامدهای اصلاحات مذهبی درقرن شازدهم این بود که جامعه را از قیومیت مسلط کلیسای کاتولیک رها ساخت. از آن پس این جنبش سرچشمه ای جوشان و رهاوردی برای تلاش های سیاسی و خلق دولت های ملی شد. شیوه هان گوناگونی برای آرام وسر به راه ساختن جامعه وجود داشت. خشونت یکی ازاین شیوها بود؛ و نظارت الحاقی بربازارها یکی دیگر. با این حال این هر دو با عقلانیت دستگاه دولتی همراه بودند.

«الیاس » به تفصیل به بیان پیامدهای متمرکز سازی قدرت دولتی (از قرن شانزدهم دراروپا)، رمز گذاری حالات و شیوه ها، گسترش نظارت برخود پرداخته است. این پیامدها به یک میزان از در انحصار درآوردن ابزار خشونت از سوی دولت ها ناشی شده اند. لازمه ی این امر، تعیین هویت خاصی از خرد و ملت بود. آن گاه هیجان های ناشی ازحیات اجتماعی به شکل اهداف و مقاصد دولتی درآمد.

اندیشه ی ملت، دولت را با مردمی پیوند می داد که دولت رابه سامان رسانده و مشروعیت آن چه که اغلب حد و مرزهایی دلخواه و اختیاراتی قانونی بود، برای دولت فراهم ساخت. این مسأله هیجان ها را متوجه ماجراجویی ها درسرزمین های بیگانه کرده و شکستن حریم حیات شخصی افراد را توجیه می کرد. پیش تر (در سال 1854 در قرن هجدهم و درفرانسه، «دو توکویل» نوشت که حکومت به هزار شیوه تاثیر گذاری می کند و نه تنها برجریان کلی امور، بلکه برسرنوشت خانواده ها وبرحیات شخصی هر فرد اثر می گذارد.

ریشه های «ملت - دولت» درزندگی روزمره پاگرفته و هماهنگی ذاتی با طرح مدرن دارد. درایالات متحده، «هندی جیمز» که درآغاز قرن بیستم سخن می گفت، دریافت که مسأله کمابیش عملی اقتصاد ملی، درواقع همان مسأله ی اخلاق فردی بود که به مردم اطمینان می داد که آن ها با بیشترین توان و نیروی خویش زندگی کرده اند. حال آن که مردم رو به تنزل وانحطاط بودند و ملتی متشکل از چنین افرادی، پست تراز ملتی است که تحت فشارهای شدید به پیش می دود. در حالی که روند صنعتی سازی تمامیت گسترده ی این وحدت فرد و ملت را تهدید می کرد، مسأله ی اجتماعی ای که از دل این روند برمی خاست، طرح ریزی دقیق و عاملانه برای دولت رفاهی بود. سرچشمه های جنگ های جهانی درقرن بیستم و سرمنشأ رفاه اجتماعی درفرآیندهایی به هم پیوست که هر کدام برمبنای اتصال زنجیری سرنوشت فرد باسرنوشت «ملت - دولت» به عنوان یک کلیت استوار بوده است.

بنابراین، باید گفت که اقتدار دولت درتحقق اراده ی آن دربین مردم است و یک دولت زمانی قدرت دارد که اراده ی آن تحقق بیرونی داشته باشد. نمونه اش دولت هایی بودند که مقتدر نبودند؛ یعنی نه قادر بودند نظام «توتالیتر» قوی تولید کنند تا بازور حکومت کنند. و نه نظام دموکراسی به وجود آوردند تا بتوانند تضادها راحل کنند، و این به معنای مصرف کردن جامعه از بیرون نظام سیاسی خودش می باشد؛ به عبارت دیگر اگر درجامعه کانالی بازشود که جامعه را سوراخ کند و جامعه شروع به مصرف کردن از خارج بکند، این اولین بحران یک دولت تحت عنوان بحران اقتدار است که تبعات آن به دولت بازمی گردد و آن را دچار بحران می کند؛ از این رو پیش بینی می کنند که دولت - ملت ها ضعیف می شود، از همین منظر است که «دیوید هویل» مبتکر بحث دموکراسی جهانی معتقد است که نهادهایی درحال شکل گیری می باشد که دموکراسی های بومی رادچار مشکل می کند؛ برای مثال قوانین مربوط به حقوق بشر باقوانین مدنی بسیاری از کشورها درتعارض است، اما درعین حال قانونی است که 140دولت به آن رأی داده اند؛ یعنی یک شهروند قانونا می تواند با استناد به قوانین حقوق بشر به سازمان ملل شکایت کند، و دولتی که امضا کرده و به قانون حقوق بشر عمل نمی کند، زیرا سوال است؛ بر این اساس، گفته می شود که جهان یک کل به هم پیوسته است وتقسیم آن به جهان اول، دوم، سوم، شمال و جنوب فاجعه آمیز است ودموکراسی نظریه ای جهانی است که مستلزم عملی ساختن آن درسطح جهان است. دموکراسی درغرب بدون توجه به توسعه ی آن درشرق ناقص است و لزوما ناپایدار.

اماظهور اتحادیه های منطقه ای لایه ی جدیدی از دولت های منطقه ای رابه وجود می آورند. منطقه ای شدن سیاست و دولت لایه ی جدیدی ازدولت است.برای نمونه اروپایی ها روادید رادر میان 12 کشور ازبین بردند؛ یعنی با داشتن روادید«شینگن» (وبایک ویزا) می توان وارد کشورهای دیگر شد. یورو نیز نمونه ای دیگر از آن است که این واحد پول اروپایی درحقیقت یک منطقه ی جدیدی از دولت است وطبیعی است که همکاری های اقتصادی مشترک وبه دنبال آن مواضع سیاسی مشترک اتحادیه ی اروپا درمقابل سایر مناطق را درپی خواهد داشت، لیکن نقطه ی ضعف ما این است که هیچ منطقه ی مشترکی تشکیل نداده ایم. هنوز در خاور میانه یک اشتراک منطقه ای به وجود نیامده است. درصورتی که بوش امروزه می گوید: «یا با ما هستید یا برما».

فضای سیاسی یک مشکل بسیار مهم دیگر است که نتیجه ی آن تغییر مفهوم مسأله ی شهروندی بوده است. شهروندی درغرب مفهوم بسیار بسیار مهمی است که در واقع به جای دین نشسته وکار نرم های دینی رابه انجام می رساند. «ترنر» براین اعتقاد است که نظام های شهروندی کار نظام دینی راانجام می دهند.

یک ساحت دیگر شهروندی تغییر اجتماعی است؛ یعنی شهروندی که تابعیت یک کشور رامی گیرد، درواقع آمادگی خدمت زیر پرچم را دارد. بنابراین می بینیم که بیشترین میزان فروش پرچم درامریکا پس از حادثه ی11سپتامبر است. پس از حادثه ی 11 سپتامبرتمام خانه های امریکایی پرچم امریکا را آویخته بودند.

تعلق شهروندی درواقع همبستگی اجتماعی نیز به وجود می آورد. بسیاری از مسلمانان غرب تعلق شهروندی به غرب ندارند ویک هویت مقاومت را تولید می کنند؛یعنی یک رابطه ی «pull and push» برای آن ها به وجود می آید. شاید این هویت مقاومت درایران ما خیلی معنا نداشته باشد، اما این هویت برای فردی که درغرب زندگی می کند، وجود دارد. درحوزه ی اقتصادی هم باید اشاره کرد که چند اتفاق مهم رخ داده است که یکی از آن ها تولید و ایجاد احساس فقر است. جهانی شدن به شدت احساس فقر تولید کرده است.

فقر یک پدیده ی قدیمی وسنتی است، اما احساس فقر یک پدیده ی سنتی نیست، بلکه یک پدیده ی مدرن و پست مدرن است؛ یعنی در دوره ی سنتی مقایسه ای برای آدم فقیر وجود نداشت و درنهایت خود را با کدخدا مقایسه می کرد، اما این احساس در دوره ی جهانی شدن که امکان مقایسه وجود دارد، بسیار شدید است.

دریک جامعه ی سرمایه داری مثل امریکا... درسال 1976حقوق یک مدیر کارخانه 126هزار دلار بود. اما درسال 1996این حقوق یک میلیون و 276هزار دلاربوده است؛ یعنی فاصله ی حقوق مدیر کارخانه با یک فرد متوسط 45برابر بود، در حالی که درسال 1996به 124برابر رسیده است. این مسأله عامل تولید احساس فقر است.

نظر شما