موضوع : نمایه مطبوعات | پگاه حوزه

رؤیای قرن آمریکایی

مجله  پگاه حوزه  16 شهریور 1381، شماره 65 

نویسنده : شیرخانی، علی
ساختار نظام بین الملل که در دوران جنگ سرد، بر دو نظام بلوک شرق و غرب و سیستم دوقطبی به رهبری شوروی و امریکا استوار بود، پس از آغاز دهه نود، به تدریج دگرگون شد و تحولاتی در جهان رخ داد که این تحولات موجب دگرگونی های وسیع در ساختار نظام جهانی گردید. در این رابطه ایالات متحده، نه تنها رهبری کشورهای اروپایی و واحدهای سرمایه داری در شرق آسیا را عهده دار گردید، بلکه در سازمان ها و نهادهای بین المللی مثل شورای امنیت سازمان ملل متحد نیز قادر گردید که تا توافق و همراهی اعضای دائمی شورای امنیت را برای صدور قطعنامه علیه مخالفان ساختار جدید بین المللی، به کار گیرد.

ازجمله می توان به قطعنامه های شورای امنیت سازمان ملل متحد، علیه عراق در جنگ خلیج فارس و لیبی و... اشاره کرد. در این چارچوب، ایالات متحده امریکا از دیپلماسی دو یا چند جانبه بهره گرفت و دیگر واحدهای قدرتمند را در نظام بین المللی، در راستای اهداف خود متقاعد کرد. جورج بوش رئیس جمهور وقت امریکا، تأکید می کند که جهان یک قرن امریکایی را در پیش رو خواهد داشت و استراتژی نظم نوین جهانی بر اساس رهبری، قدرت و ارزش های امریکایی صورت خواهد گرفت. لذا رهبران امریکا و ظیفه خود می دانستند که در هر نقطه ای از جهان که آن نظم نوین بین المللی به درستی پیش نمی رود و یا با اندکی مقاومت روبروست، در آن منطقه دخالت کرده، از الگوهای یک جانبه گرایی در نظام بین الملل استفاده نمایند.

از آن جا که ایالات متحده آمریکا پس از فروپاشی بلوک شرق، برای خود جایگاه بین المللی و نقش تعیین کننده ای قائل بود، تلاش همه جانبه ای را به انجام رساند که با بسیاری از چالش ها و تعارضات درون ساختاری نظام بین الملل، مقابله نماید. در سال های 1993 تا 1996 آن کشور، ساختارهای بین المللی و منطقه ای جدیدی را برای گسترش هژمونی خود، تأسیس و یا تقویت نمود؛ ازجمله می توان به تصویب مفاد موافقت نامه عمومی تصرف و تجارت (گات)، شکل گیری سازمان تجارت جهانی (WTO)، پیمان تجارت آزاد (A.N.A.F.T)، مشارکت امریکا با شورای آتلانتیک شمالی، همکاری گسترده با کنفرانس امنیت و همکاری اروپا و توسعه تدریجی پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) اشاره کرد.

روند فوق در زمان جورج بوش در چارچوب استراتژی نظم نوین جهانی دنبال می شد. در زمان دولت کلینتون در قالب استراتژی گسترش (Enlargement) به راه خود ادامه داد. در نظم نوین جهانی و استراتژی گسترش، می توان نوعی پیوستگی و بستگی موضوعی و کارکردی را مشاهده کرد؛ زیرا زمانی امریکا قادر خواهد بود تا موازنه دهنده مسایل مربوط به سیاست بین الملل باشد که حضور و دخالت فزاینده اش در بحران های بین المللی کارکرد مؤثر و نتایج مطلوب داشته باشد.

بدین رو مداخله گرایی حتی به صورت یک جانبه، استراتژی اصلی امریکا قلمداد می شود. در بررسی سیاست خارجی امریکا، وقتی که اقدامات مداخله گرایانه آن کشور، در مناطقی از قبیل عراق، هائیتی، پاناما، بوسنی، کوزو، لیبی، سودان، افغانستان و... مشاهده می شود، چنین نتیجه می دهد که اقدامات مداخله گرایان امریکا پس از جنگ سرد و فروپاشی بلوک شرق، تنوع، تکثیر، شدت و تکرر مضاعفی یافته است.

اگر موارد مداخله گرایانه فوق که به صورت آشکارا صورت گرفته است، و مواردی از مداخلات نهانی امریکا به وسیله سرویس های جاسوسی آن کشور، به هم ضمیمه شود، این ذهنیت را در اندیشه هر پژوهشگر پدید می آورد که استراتژی اصلی در سیاست خارجی آمریکا، پس از جنگ سرد، بر محور مداخله در امور کشورهای دنیا، استوار است. زمانی که این موارد مداخلات عملی دولت مردان آمریکا را با توجیه نظری و نخبگان فکری و سیاسی آن کشور، تلفیق و اندماج نمایی، ملاحظه می شود که اقدامات عملی، پشتوانه نظری نیز داشته است. بدین سان، برای بررسی سیاست خارجی آمریکا، باید علاوه بر اقدامت عملی آن کشور در مناطق مختلف جهان، به ادبیات نظری آن نیز توجه شود.

بارزترین مواردِ ادبیات نظری و سیاسی را می توان در فعالیت گروه ها و سازمان های علمی - سیاسی یافت.

یکی از این موارد سمپوزیومی است که در سال 1994 در هاریمن نیویورک با حضور مقامات سیاسی، دانشگاهی، سازمان های تجاری، صنعتی و غیر انتفاعی و نظامی، حقوقی، علوم، تکنولوژی و وسایل ارتباط جمعی در آمریکا تشکیل شد که هدف آن «یاری رساندن به شناسایی رهنمودهای راهبردی در تصمیم گیری» سیاست خارجی آمریکا بود. نتیجه این سمپوزیوم این شد که خط مشی مداخله گرایانه امریکا که پس از پایان جنگ سرد آغاز شده بود، همچنان دنبال شود. مباحث نظری این اجلاس با همین عنوان، چاپ و منتشر گردید.[1]

در سال 2000 م نیز سمپوزیومی به مدیریت نورمن پود هورتز در آمریکا شکل گرفت که نتیجه آن، با عنوان «یاران بیگانه با رهنمودی به مناظرات سیاسی خارجی» در مجله تبیینی - تفسیری Commentery چاپ و منتشر گردید.[2]

تلاقی اقدامات و مداخلات عملی آمریکا در کشورهای مختلف دنیا، با پشتوانه های نظری پیش گفته نشان می دهد که سیاست خارجی امریکا، به عنوان تنها ابرقدرت فانقه چند بُعدی دنیا، وارد برهه جدیدی شده است. این برهه بیان کننده آن است که مقامات سیاسی و نظامی آمریکا ادارکی سلسله مراتبی نسبت به ساختار نظام بین المللی دارند که در رأس آن سلسله دولت آمریکا می باشد.

لذا آمریکا در صدد است تا از طریق بکارگیری الگوهای یک جانبه گرایی در نظام بین الملل اقدام نماید. این امر به مفهوم تلاش آمریکا برای توسعه حوزه نفوذ و افزایش سطح هژمونی آن کشور در نظام بین الملل است؛ در حالی که واحدهای دیگر نظام بین المللی درصدد هستند تا هژمونی طلبی امریکا و الگوی رفتاری یک جانبه آن کشور را با واکنش خود، محدود نمایند. از این رو کشورهای اروپایی در قالب اتحادیه اروپا، چین، روسیه و برخی از کشورهای جهان سوم، سعی در مقابله با رهبری آمریکا دارند و اتحادیه اروپا برای خود اقتدار و جایگاهی برابر با آمریکا مورد جستجو قرار داده و به این ترتیب ساختار سلسله مراتبی، امنیت یک قطبی و یک جانبه گرایی را به چالش فرامی خواند؛ هرچند بر اساس نظریه پارادیم توماس کوهن، وقایع ناهمخوان یک پارادیم را در تحلیل علمی منسوخ نمی کند.

تنها زمانی یک پارادیم کارکرد خود را از دست می دهد که قادر به تبیین پدیده ها بر اساس فرضیه خود نباشد و یا این که فرضیه جدیدی جایگزین آن گردد. تاکنون جایگزین جدیدی در مقابل استراتژی نظم نوین جهانی، گسترش، مداخله گرایی فزاینده به جهانگرایی و انواع دیگر ازالگوهای رفتاری آمریکا که مبتنی بر یک جانبه گرایی و هژمونی طلبی آن کشور باشد، پدیدار نگردیده است. البته مقاومت های مشهودی در برابر استراتژی، کارکرد منطقه ای و بین المللی آمریکا در مناطق مختلف شکل گرفته، اما ایالات متحده آمریکا در صدد است که این مقاومت ها را تبدیل به رفتارهای همکاری جویانه نموده و یا این که با بهره گیری از ابزارهای قدرت ملی خود مقابله مؤثری را با چالش های فزاینده نوظهور به انجام رساند.

همه فعالیت ها و کارکردها و اقدامات امریکا در صحنه نظام بین المللی، مرهون قدرت ملّی و امنیت ملّی آن کشور است. این کشور با برخورداری از دو عنصر فوق، سعی در به دست گرفتن رهبری جهان دارد و رهبری جهان نیز میسر نمی شود مگر با مداخله در مناطق مختلف جهان. امّا امنیت آمریکا در 11 سپتامبر 2001 با حملات به ساختمان دوقلوی تجارت جهانی فرو می ریزد و این نوید را به دیگر بازیگران جهانی می دهد که امینت امریکا شکست ناپذیر نیست، و این حمله می تواند زنگ خطری برای اهداف و برنامه های جهانی سیاست خارجی امریکا باشد.

اکنون با توجه به مطالب فوق، سؤال اصلی این است که:

«آیا در سیاست خارجی امریکا پس از حملات 11 سپتامبر، تحولی جدید رخ داده است؟»

در پاسخ به سؤال فوق، فرضیه ذیل به آزمون گذاشته می شود:

«با توجه به اهداف ایالات متحده آمریکا در سیاست بین الملل و با تأکید بر این نکته که چالش های قابل توجهی در حوزه های مختلف جهان شکل گرفته است، جهت گیری سیاست خارجی و نقش بین المللی ایالات متحده امریکا ایجاب می کند که «سطح» و «شدت»، «گستره» و «الگوهای» مداخله گرایانه امریکا افزایش یابد. این نوع رویکرد به سیاست خارجی، پس از 11 سپتامبر همچنان دنبال می شود و به نظر می رسد که از مرحله پیشتازی که در ابتدای دهه نود از آنِ آمریکا بود، هم اکنون به مرحله پیشوایی رسیده است. البته در زمان های مختلف با توجه به چالش های متعدد، تاکتیک ها نیز تغییر می یابد. در این راستا نقش بین المللی ایالات متحده و جهت گیری سیاست خارجی آن به گونه ای خواهد بود که بین الگوی «پلیس بین المللی»، «موازنه دهنده جهانی» و «مقابله کننده با چالش های گزینشی» در نوسان خواهد بود.

برای بررسی و آزمون فرضیه فوق از نگرش سیستمی و ساختاری استفاده شده است. بر اساس دگرگونی های ساختاری نظام بین الملل، اتحاد جماهیر شوروی از اعمال الگوهای رقابت آمیز ایدئولوژیک خودداری ورزید و این ویژگی امکان پیگیری اهداف و الگوهای سیاست خارجی آمریکا را فراهم ساخت.

بررسی روند سیاست خارجی آمریکا تا پایان جنگ سرد
الف. سیاست خارجی امریکا تا جنگ اول جهانی
امریکا پس ازجنگ های استقلال، در سیاست خارجی خود جهت گیری انزواطلبانه داشت؛ هرچند فدرالیست های امریکا از قبیل جورج واشنگتن و آدامز در قرن هیجدهم م، ساختار داخلی ایالات متحده امریکا را به گونه ای انسجام بخشیده بودند تا امکان اقدامات لازم برای توسعه حوزه منافع ملی آن کشور با مشکل و یا محدودیتی روبرو نگردد. امریکا برای تثبیت موقعیت ملّی و داخلی خود نیازمند توسعه تدریجی در حوزه منابع ملّی خود بود و در این راستا می توان سیاست خارجی جفرسون را آغاز مداخله گری آن کشور برای روند توسعه طلبی آن کشور، نامید. خرید لوئیز یانا و نئوارلئاتز در این چارچوب قابل بررسی می باشد. امریکا برای نیل به اهداف خود، ابتدا از نیمکره غربی و از اطراف خود آغاز کرد و در همین راستا دکترین مونروئه را تا زمان جنگ با اسپانیا مورد توجه و تأکید قرار داد. مونروئه آموزه خود را در پیام سالانه خود به کنگره امریکا به سال 1923 چنین بیان کرد:

«ما در مستعمرات یا در ممالک وابسته به کشورهای اروپایی مداخله نکرده و نخواهیم کرد... امّا در مورد حکومت هایی که اعلام استقلال کرده و یا دعوی آن را دارند... ما نمی توانیم هیچ گونه مداخله ای را با هدف ستم به آن ها و یا هیچ گونه کنترلی بر سرنوشت آن ها از سوی قدرت های اروپایی را، چیزی غیر از تجلی موضع دوستانه نسبت به ایالات متحده تلقی کنیم». [3]

جهت گیری سیاست خارجی امریکا در قرن 19 متوجه نیمکره غربی بود و نقش امریکایی ها دارای «نقش ملّی» حفاظت قاره ای از تهاجم و توسعه طلبی فزاینده کشورهای اروپایی بود. قرن 19 و اوائل قرن 20، سیاست خارجی امریکا بر حفظ وضع موجود استوار بود و آموزه مونروئه تأمین کننده اهداف سیاست خارجی امریکا در روند تأثیرگذاری بر نیمکره غربی بود.

توسعه داخلی امریکا که بعد از دستیابی به لوئیزیانا، آریزونا، تگزاس و ارگون و مناطق دیگر آغاز گردید و همین طور تحول در قابلیت های ملی آن کشور، در دهه های پایانی قرن نوزدهم، زمینه لازم را برای ایفای مسئولیت های فراگیر و مداخله گری فزاینده ایالات متحده فراهم آورد. توسعه داخلی در ایالات متحده به گونه ای چشمگیر بود که ابزارهای قدرت ملی آن کشور را در عرض سه دهه، در حدود سه برابر افزایش داد. روند فوق قابلیت های امریکا را به گونه ای بالا برد که نخبگان برای خود رسالت فراگیرتری را در جهت مداخله گری منطقه ای و فرامنطقه ای قائل می شدند.[4]

برخی بر این باورند که رشد ساختارهای داخلی در امریکا می تواند مهم ترین عامل مداخله گری آن کشور و دگرگونی در سیاست خارجی آن باشد. چرا که قدرت و توان ملّی، هر اندازه از تراکم بالایی برخوردار باشد، به همان اندازه مسئولیت و تحرک بیشتری را در نخبگان ایجاد می کند. این روند در کشورهایی که برای خود رسالت تاریخی و ملّی قائلند، از نمود و عینیت بالاتری برخوردار است. بر این اساس، می توان بین شاخص های قدرت ملی و چگونگی جهت گیری سیاست خارجی امریکا نوعی رابطه ایجاد کرد و بر مبنای آن تحولات شکل گرفته در رفتار و عملکرد آن کشور را ارزیابی کرد.[5]

هدف مداخله امریکا در قرن 19 و اوائل قرن 20، جهت دستیابی به منافع ملی بیشتر از طریق توسعه طلبی و رقابت با قدرت های بزرگ اروپایی بود. دستیابی به اراضی جدیدی که در اقیانوس آرام در راستای جنگ با اسپانیا حاصل گردید(هاوایی، گوام، فیلیپین) می توانست پایگاه های مطلوب را برای نظارت منطقه ای و دستیابی به منابع و بازارهای جدید فراروی ایالات متحده قرار دهد.

البته گروه های مخالف این نوع سیاست، در امریکا وجود داشت. گراهام سامنر بر این باور بود که جنگ با اسپانیا آغازگر روندی است که ایالات متحده را در گیر حوادث و رویدادهای فراگیر نموده، به این ترتیب با گذشت زمان منجر به شکست آن کشور و از بین رفتن ارزش های امریکایی درنگرش ملل دیگر خواهد بود. وی تأکید داشت که به کارگیری الگوهای مداخله گرایانه، منجر به توسعه طلبی وامپریالیسم می گردد و این امر با مبانی دموکراسی، سنت ها و منافع ملی امریکا متعارض خواهد بود و در نهایت منجر به جنگ، خشونت، بی ثباتی و از دست دادن ارزش ها خواهد شد».[6]

ب. سیاست خارجی امریکا تا جنگ دوم جهانی
جنگ اول جهانی، قدرت ملی و سطح توسعه داخلی امریکا را به گونه جهشی افزایش داد. این مسئله نتیجه وجود جنگ و تخریب گسترده منابع اقتصادی و انسانی اروپا بود و در نهایت اروپا به ایالات متحده احتیاج بیشتری پیدا کرد. این کشور توانست به عنوان منبع قابل توجهی برای تأمین نیازمندی های اقتصادی کشورهای درگیر جنگ، ایفای نقش نماید و بدهی متفقین در سال های 1914 تا 1920 م بالغ بر 10/300/000/000E دلار گردید.[7] براساس همین قدرتمند شدن امریکا بود که برخی از افراد و مقامات که اندیشه مداخله گرایانه و توسعه طلبانه داشتند، به تدریج وارد ساخت حکومتی امریکا شدند و کوشیدند تا روند مداخله گرایی را در سیاست خارجی امریکا نهادینه نمایند.

بدین رو، برنامه هایی را در جهت تهییج افکارعمومی برای مداخله گرایی بیشتر فراهم آوردند. موارد فوق منجر به آماده شدن شرایط ذهنی و عینی جامعه امریکا و نظام بین الملل برای ورود امریکا به جنگ گردید. این نوع نگرش، نگرش واقع گرایان در سیاست خارجی و بین المللی بود؛ ولی زمانی که وئودور ویلسون در امریکا به قدرت رسید، وی گرایشات مداخله گرایانه ای را که در دهه اول قرن بیستم در حوزه سیاست خارجی امریکا به انجام رسیده بود، تا حدی ایزوله نمود.وی آرمان گرایی و حتی ایدئولوژی را مقدم بر منافع مادی کشورش قرار داد.[8] ولی ویلسون نیز در نهایت ملزم به شرکت در جنگ اول جهانی گردید واین مسئله را باید یک روند کلی تلقی نمود که ایالات متحده از زمان جنگ با اسپانیا درگیر آن شده بود. پس از ویلسون، جمهوری خواهان به مدت سه دوره در انتخابات ریاست جمهوری امریکا به پیروزی رسیدند، و سیاست مداخله گرایانه را دنبال کردند و در حقیقت امپریالیسم جدیدی را پی ریختند.

بر این اساس ساختار نظامی ایالات متحده در مسیری قرار گرفت که بتواند نیازهای مربوط به روند مداخله گرایانه ای را که امریکا در دهه 1930 آغاز کرده بود، تأمین نماید. به همین دلیل کشتی های نظامی ایلات متحده در ظرف 5 سال در حدود 35 درصد افزایش پیدا کرد و در حدود 50 درصد کل کشتی های جهان را در برگرفت.

ج. مداخله گرایی امریکا پس جنگ دوم جهانی
پس از پایان جنگ دوم جهانی، توازن قدرت پیشین، از بین رفت و توازن قدرت به گونه ای شکل گرفت که دو ابرقدرت شوروی و امریکا با فاصله بسیار مشهودی به لحاظ سطح قدرت و در مقایسه با دیگران متمایز گردیده بودند. امریکا در زمان ریاست جمهوری روزولت سعی داشت که ضرورت همکاری و مصالحه بین متفقین جنگ را اجتناب ناپذیر جلوه دهد؛ ولی پس از مرگ روزولت، شرایط تغییر کرد و مداخله گرایان امریکا بر این اعتقاد بودند که آینده روابط با اتحاد شوروی قابل پیش بینی نیست و به همانگونه که ممکن است ایالات متحده در آینده با واحدهای دیگر به تعارض برخیزد، به همان اندازه جنگ با اتحاد شوروی نیز از دستور کار خارج نمی باشد. براین اساس مداخله گرایان بر این باورند که «دادن امتیاز به اتحاد شوروی به جنگ منتهی می شود. بنابراین برای این که از جنگ با کمونیسم دور بمانیم، نباید به کمونیست ها امتیاز دهیم».[9]

برای رقابت با شوروی و نفوذ در حیطه های قلمروی آن کشور، امریکا پس از جنگ دوم جهانی، ساختار نظامی خود را در حدود 100 برابر افزایش داد و تلاش کرد از این طریق کالایی لازم در روند سیاست خارجی آن کشور شود و بتواند اهداف رو به توسعه ایالات متحده امریکا را تأمین نماید.

در همین راستا، جروج کنان نفر دوم سفارت امریکا در مسکو اولین قدم را برداشت و در مقاله ای که در نشریه «امور خارجی (foreign Affairs) انتشار داد، مبنای استراتژی امریکا قرار گرفت:

«ایالات متحده در خود این قدرت را می بیند که به صورت فوق العاده ای شیوه های موثر برای معتدل سازی سیاست شوروی به کار گیرد.این امر جز از طریق اعمال فشار بر رهبران کرملین مقدور نمی باشد. فشارها باید به گونه ای باشد که آن کشور نتواند جنبش های آزادیبخش را در مناطق مختلف وعلیه منافع ایالات متحده امریکا، ایجاد نماید».[10]

پس از جنگ دوم جهانی «نگرش های سیاسی موجود در امریکا به رهیافت واقع گرایانه و میل به سوی مداخله گرایی در امور دیگران در سیاست خارجی امریکا جای پا باز می کند. هنری کسینجر از بنیانگذاران رهیافت واقع گرایانه است. وی در این باره در گزارشی به کمیته سنای زمان مسئولیت خود می گوید:

«باید معیارهایی را به کار گیریم که خطر جنگ را کاهش دهد و گفتگویی متمدنانه و با نظام حکومتی خاصی در پیش گیریم که شیوه حکومتی آن مورد تأیید ما نیست. به عکس باید این مذاکره را آن قدر به تأخیر انداخت که کشور مزبور به تغییرات در سیاست داخلی خود دست بزند. به نظرم نمی توان درباره این موضوع در خلأ تصمیم گرفت. ما نمی توانیم نسبت به آزادی انسان بی تفاوت باشیم، ولی درعین حال نمی گویم [منافع خود را] آن قدر به تأخیر بیندازیم که آنان در نظام خود تغییری ایجاد کنند».[11]

به مقتضای این مبانی فکری، سیاست خارجی امریکا بیشتر به مقتضای منافع ملی، رقم خورد و ارزش های ناشی از مفهوم منافع (Interests) بر مفهوم ارزش های انسانی (Valuse) غلبه پیدا کرد. در این راستا تفرقه اندازی در بلوک شرق و نزدیکی به چین آغاز شد و چین نیز عضو دایمی شورای امنیت سازمان ملل متحد گردید. ولی بن بستی که در جنگ ویتنام پدید آمد، مسایل مربوط به ارزش های انسانی غلبه پیدا کرد. افکار ایدئولوژیک و مباحث حقوق بشر و چگونگی تأثیر آن بر سیاست خارجی امریکا، مورد تأکید قرار گرفت. افراط در مباحث حقوق بشر و این که کشورهای جهان سوم، لوازم آن را رعایت نمایند، فرصتی جهت استفاده انقلابیون ایران و نیکاراگوئه ایجاد کرد و موجب حمله شوروی به افغانستان گردید. از این پس سیاست میلتیاریستی امریکا در دهه 90 آغاز می شود و این نوع سیاست بیش از یک دهه بر امریکا سایه می افکند.

سیاست خارجی امریکا در دهه 80 که با ریاست جمهوری ریگان آغاز شد، بر استراتژی برخورد با واحدهایی که نوعی خصومت بنیادین با اهداف و منافع امریکا داشتند، استوار بود. بر این اساس ریگان تأکید داشت که اگر به قدرت دست پیدا کند، از طریق اتحاد، استراتژی دفاعی جدید را علیه سیاست تروریستی به کار خواهد گرفت که مانع از بروز شکل گیری حوادث و روندهایی خواهد شد که در سطح جهان موجب حقارت و از بین رفتن منافع امریکا می گردد. اتخاذ چنین استراتژی ای در دهه 80 موج جدیدی از توسعه طلبی و مداخله گری را در برخورد با واحدهای سیاسی - که به لحاظ جهت گیری سیاست خارجی امریکا نامطلوب تلقی می شوند - ایفا خواهد نمود. نویسنده کتاب «تحولات سیاسی در ایالات متحده امریکا»، درباره سیاست خارجی امریکا در دهه 80 چنین توضیح می دهد:

«سیاست جدید [که به وسیله ریگان ارائه شد] حول سه محور اصلی دور می زد که عبارتند از: لغو هرگونه برنامه مذاکره با رهبران تروریست ها، اعمال تحریم های سیاسی و اقتصادی کشورهای تروریست پرور، روآوردن به اقدامات تلافی جویانه به سبک اسرائیل و به منظور بازداشتن کشورهای خاطی از دست زدن به اقدامات بیشتر. هدف اصلی این استراتژی، کشور لیبی و رهبر آن سرهنگ قذافی بود که ادعا می کرد روابط نزدیکی با سازمان آزادیبخش فلسطین دارد و در سه مورد با اقدامات تلافی جویانه امریکا روبرو شد.

اولین بار در اوت 1981 دو جنگنده لیبیایی که بر فراز خلیج لیبی به یک فروند هواپیمای نظامی امریکا حمله ور شده بودند، سرنگون شدند. سپس در اکتبر 1985 هواپیماهای امریکایی، یک هواپیمای لیبیایی را در هوا محاصره کرده، سرنگون کردند. سپس در اکتبر 1985 هواپیماهای امریکایی یک هواپیمای لیبیایی را در هوا محاصره کردند و آن را مجبور ساختند تا در گوشه ای از خاک ایتالیا به زمین بنشیند. در مورد سوم چندین فروند هواپیما A-6 و F-111 امریکایی در فراز شهر طرابلس ظاهر شدند و شهر را بمباران کردند که در نتیجه آن بیش از یکصد نفر جان خود را از دست دادند».[12]

الگوی رفتاری سیاست خارجی امریکا در دهه 80 با واحدهای بین المللی به ویژه اتحاد جماهیر شوروی به گونه ای بود که جنگ سرد جدیدی از سال 1981 بین دو ابرقدرت ایجاد شد و در نتیجه می بایست مقابله با کمونیست ها به عنوان اقدامی اجتناب ناپذیر در هر نقطه ای از جهان به انجام می رسید. جهت گیری سیاست خارجی امریکا را در این زمان، با شاخص هایی که از افراط گرایی فزاینده و توسعه حوزه رفتاری و مداخله گرایی آن کشور، مورد ارزیابی قرار داد.

استقرار تفنگداران امریکایی در لبنان، حمله به گرانادا و برخورد با کشورهایی از قبیل کوبا، نیکاراگوئه، افغانستان، آنگولا، ایران، لیبی... دراین راستا قابل ارزیابی می باشد. به طور کلی جنگ کم شدت، سیاست امریکا برای پاسخ دادن به چالش های فراگیر در دهه 80 بود؛ چالش هایی که شامل منطقه ای، قاره ای و بین المللی می شد. کمیته سیاست گذاری ریگان در امریکای لاتین شاخص های سیاست خارجی امریکا را در برخورد باچالش های منطقه ای، چنین بیان می کند:

«مهارکردن شوروی کافی نیست. تشنج زدایی مرده است. بقای امریکا ایجاب می کند که امریکا صاحب یک سیاست خارجی جدید باشد. امریکا باید ابتکار عمل را به دست گیرد و یا نابود شود. جنگ جهانی سوم تقریباً پایان یافته. امریکا در همه جا در حال عقب نشینی است. یک سیاست خارجی جهانی، تشکلِ مورد نیاز است. امریکا باید در سراسر جهان دست به یک تهاجم بزند. زمان تصمیم گیری تنگ است و نباید تا فردا صبر کرد». [13]

امریکا جهت پیشبرد اهداف سیاست خارجی خود، الگوهای متفاوت به کار می برد. در برخورد با اتحاد شوروی در صدد توسعه نظامی گری بود؛ در حالی که برای مقابله با چالش های منطقه ای از استراتژی جنگ خفیف بهره می گرفت. هدف از اجرای هر دو الگو را می توان افزایش مداخله گرایی و تأثیرگذاری جهانی و منطقه ای ایالات متحده امریکا دانست.

ایالات متحده امریکا در دوران جنگ سرد به دلیل آن که توانست از ابزارهای خود به نحو مؤثری استفاده نماید، در پایان نظام دو قطبی جایگاه و مطلوبیت های کارکردی خود را حفظ نمود و در نتیجه به عنوان یکی از قدرت های مسلّم و در حقیقت پیشتاز در ساختار آینده باشد. علت موفقیت امریکا را باید در به کارگیری استراتژی بازدارندگی مؤثر در حوزه سلاح های استراتژیک، تهاجم فعال نسبت به شاخص های اجتماعی اتحاد شوروی به خصوص در حوزه حقوق بشر، به کارگیری جنگ کم شدّت در برخورد با افغانستان، لهستان، نیکاراگوا، و اعمال مداخله گرایی فزاینده در مناطق بحرانی جهانی برای تطبیق حوادث با اهداف و منافع خود دانست. کارکرد امریکا در دوران نظام دو قطبی در راستای استراتژی سد نفوذ ترومن (1947) به انجام رسید و در دوره های مختلف با تاکتیک های رفتاری و دکترین های راهبردی، دنبال شد.

پی نوشت ها:

[1] Arnold Kanter and linton B.Brooks, U.S.International Policy for The Post - Cold war world: challenges and new repfonses, New york and london: Norton and Company 1994

[2] p.21-47مCommentany , Janueary 2000

[3] مانس جی مورگنتاو، سیاست میان ملت ها «تلاش در راه قدرت و صلح»، ترجمه حمیرا شیرزاد، تهران: مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1374، ص 85 – 84.

[4] ابراهیم متقی، تحولات سیاست خارجی امریکا، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1376، ص 25.

[5] Thomas A.Bailey, "Americans; Emergence as a worldpower: themyth and the venity" New york: Hanper and Row, 1964, P.15

[6] William graham summer, the comquest of The united states by spain (New Haven: yale nuiversity, 1940: f. 295)

[7] استفان آمبرز، روند سلطه گری، ترجمه احمد تابنده، تهران: انتشارات چاپخش، 1368، ص 12.

[8] آندره فونتن، تاریخ جنگ سرد، ج اول، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، تهران، نشر نو، 1364، ص 19.

[9] Clare Booth Luce, "America and The world communsim" (New Haven: yaleuniversity Press, 1952), P.11

[10] George Kennan, "×", The source of sor:ej condusit Foreign folicy, ××V, ((July 1947), P.514

[11] Henry A.Kiss:inger, American foregin pol:cy, New york: w.w.Nortoband com fany, the 1974, pp. 212 -  213

[12] یان داربی شر، تحولات سیاسی در ایالات متحده امریکا، ترجمه رحیم قاسمیان، تهران: سازمان انتشارات انقلاب اسلامی، 1369، ص 137 - 136.

[13] ویلیام رابینسون و کنت نورث ورثی، جنگ رویاها، ترجمه ع - رشیدی، تهران؛ انتشارات موسسه اطلاعات، 1366، ص 26.

نظر شما