موضوع : پژوهش | مقاله

سوگی به نام رزم‌

شیخ سعدی علیه‌الرحمه داستان رزم رستم و اسفندیار را، هم آمدن آن در شاهنامه و شاهنامه‌ها را سبب عبرت دانسته است‌.
اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند
رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان مُلک‌
کز بسی خلق است دنیا یادگار
و نگارندة این سطور می‌گوید غمنامة رزم رستم و اسفندیار از مظاهر درخشان تراژدی در ادبیات فارسی بلکه ادب جهانی است‌.
عزّت و آزادگی رستم پهلوان نامدار ایرانی‌، در اینکه پس از تخت و حکومت یافتن لهراسب‌، سپس گشتاسپ به بارگاه شاه ایران نرفته تا تحکیم پیمان کند، پدری‌، گشتاسپ و پسری‌، اسفندیار را نگران کرده است‌.
چه مایه جهان داشت لهراسب شاه‌
نکردی گذر سوی آن بارگاه‌
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد
نیامد تو را هیچ زان تخت یاد
سوی او یکی نامه ننوشته‌ای‌
از آرایش بندگی گشته‌ای‌
نرفتی به درگاه او بنده‌وار
نخواهی به گیتی کسی شهریار
نرفتی بدان نامور بارگاه‌
نکردی بدان نامداران نگاه‌98
(ب 239 ـ 257)
پاره‌ای اظهارات در جبهة رستم نیز گویی نگرانی‌ها را تأیید می‌کند. در نقطه‌ای از ماجرا که اردوگاه رستم دیری از او بی‌خبر می‌ماند، سخنان زواره بوی استقلال می‌دهد; حال آنکه سیستان بخشی از ایران است‌. برادرِ رستم‌،
بدانگه که رزم یلان شد دراز
همی دیر شد رستم سرفراز
زواره بیاورد زان سو سپاه‌
یک لشکری داغ دل کینه‌خواه‌
به ایرانیان گفت رستم کجاست‌
برین روز بیهوده خامش چراست‌
(ب 1055 ـ 1058)
با این حال‌، بوی پُردلی و جوانمردی‌، توأمان شامّه را می‌نوازد. هردو پهلوان جنگ را دل نِهاده‌اند و می‌دانند که گریزی نیست‌. اسفندیار می‌داند پدر بیش از آنکه در اندیشة انقیاد رستم باشد، راهجوی پسر و تاج‌طلبی‌های اوست‌.
سپهبد بروها پر از تاب کرد
به شاه جهان گفت زین بازگرد
تو را نیست دستان و رستم به کار
همی راه جویی به اسفندیار
دریغ آیدت جای شاهی همی‌
مرا از جهان دور خواهی همی‌
(ب 138 ـ 140)
هم نیک می‌داند که پدر از شرطی که نهاده‌، نخواهد کاست‌.
اگر تخت خواهی ز من با کلاه‌
ره سیستان گیر و برکش سپاه‌
چو آنجا رسی دست رستم ببند
بیارش به بازو فگنده کمند
پیاده دوانش بدین بارگاه‌
بیاور کشان تا ببیند سپاه‌
(ب 133 ـ 136)
و رستم‌، پاسدار دیرینة نام و ننگ خویش و ایران نیز این شرط را گردن نخواهد نهاد.
ندیدست کس بند بر پای من‌
نه بگرفت پیل ژیان جای من‌
تو آن کن که از پادشاهان سزاست‌
مگرد از پی آنکه آن نارواست‌
(ب 406 ـ 407)
این همه هست‌. اما پس از گفتگوهای بسیار یا به بیان امروز مذاکره‌، اسفندیار می‌گوید از این سخنان بیهوده سودی نمی‌بریم‌. نیمی از روز گذشت و شکم‌ها گرسنه شد. فرمان می‌دهند تا خوان بگسترند. و پهلوانان‌، جوانمردانه بر سر یک خوان می‌نشینند. اسفندیار از خشم پدر چشم می‌زند و دعوت رستم برای نشستن بر خوان او را نمی‌تواند بپذیرد.
بدو گفت رستم که‌ای پهلوان‌
جهاندار و بیدار و روشن روان‌
یکی آرزو دارم از شهریار
که باشم بر آن آرزو کامگار
خرامان بیایی سوی خان من‌
به دیدار روشن کنی جان من‌
(ب 488 ـ 490)
او را بر خوان خویش می‌نشاند:
تو را آرزو گر چنین آمدست‌
یک امروز با می بساییم دست‌
(ب 528)
رستم‌، دوبار بر خوان اسفندیار نشسته است‌.
بیارید چیزی که دارید خوان‌
کسی را که بسیار گوید مخوان‌
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت‌
بماند اندر آن خوردن اندرشگفت‌
یل اسفندیار و گوان یکسره‌
ز هرسو نهادند پیشش بره‌
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
بیاورد یک جام می میگسار
که کشتی بکردی برو برگذار
چو هنگامة رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
(ب 790 ـ 803)
اسفندیار دعوت دوبارة رستم برای رفتن به خان و نشستن بر خوان او را هم نمی‌پذیرد. جز نشستن رستم بر خوان اسفندیار، آمادگی رستم برای دست بسته سپردن برادر و فرزند در برابر کشته شدن نوش‌آذر و مهرنوش فرزندان اسفندیار در شمارِ نشانه‌های پهلوانی و جوانمردی پهلوان‌ِ یگانة شاهنامه است‌. گویی می‌خواهد به اسفندیارِ خام بفهماند که مردمی و آیین‌، هردو را می‌شناسد. من و تو داستانی داریم و کشته آمدن فرزندانت‌، دیگر است‌.
به جان و سر شاه سوگند خورد
به خورشید و شمشیر و دشت نبرد
که من جنگ هرگز نفرموده‌ام‌
کسی کین چنین کرد نستوده‌ام‌
ببندم دو دست برادر کنون‌
گر او بود اندر بدی رهنمون‌
فرامرز را نیز بسته دو دست‌
بیارم بر شاه یزدان‌پرست‌
(ب 114 ـ 1117)
این سخنان را رستم هنگام حضور بر خوان بره و می اسفندیار بر زبان نرانده است‌. آنان‌، به جان در جنگ‌ِ باهم‌اند.
نخستین به نیزه برآویختند
همی خون ز جوشن فروریختند
چنین تا سنان‌ها به هم برشکست‌
به شمشیر بردند ناچار دست‌
ز نیروی اسپان و زخم سران‌
شکسته شد آن تیغ‌های گران‌
چو شیران جنگی برآشوفتند
پر از خشم اندام‌ها کوفتند
همان دسته بشکست گرز گران‌
فروماند از کار دست سران‌
گرفتند زان پس دوال کمر
دو اسپ تگاور فرو برده سر
همی زور کرد این بر آن آن بر این‌
بجنبید یک شیر بر پشت زین‌
کف اندر دهان‌شان شده خون و خاک‌
همه گبر و برگستوان چاک چاک‌
(ب 1045 ـ 1054)
این داستان‌، از آنجا غمنامه است که دو پهلوان‌، در جنگی برای هردو ناخواسته گرفتار آمده‌اند. اما گرفتگی و گرفتاری رستم بیش است‌. او لهراسپ‌، پدر گشتاسپ را دارای فره ایزدی می‌داند و می‌داند که با فرزند و نوة چنین کس ستیزه نباید کرد. به یاد دارد که کیخسرو هنگام سپردن تخت و تاج به لهراسپ‌، در پاسخ برآشفتگان دربار ازجمله زال‌، خواست یزدان را دلیل کردة خویش خوانده است‌.
چو بشنید خسرو ز دستان سخن‌
بدو گفت مشتاب و تندی مکن‌
که یزدان کسی را کند نیکبخت‌
سزاوار شاهی و زیبای تخت‌
جهان آفرین بر روانم گواست‌
که گشت این سخن‌ها به لهراسپ راست‌
که دارد همی شرم و دین و خرد
ز کردار نیکی همی برخورد
هر آنکس کز انداز من درگذشت‌
همه رنج او پیش من باد گشت‌
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس‌
به دلش اندر آید ز هرسو هراس‌
(جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب‌99، ب 2919 ـ 2930)
هرکس به فره این خانواده اعتنا نکند، یزدان را ناسپاسی کرده و دلش را هراس از هرسو فروخواهد گرفت‌. هم در این معرکه‌، رستم ضمن برشمردن دلاوری‌هایش در برابر اسفندیار، از تخت یافتن لهراسپ نیای حریف توسط کیخسرو سخن می‌گوید.
وزو شاه کیخسرو پاک و راد
که لهراسپ را تاج بر سر نهاد
(ب 745)
در مقابل‌، اسفندیار است که خود را شاهزاده و فرزند نیایی دارای فره ایزدی می‌شناسد. گشتاسپ‌، پدر را نظر کردة یزدان خوانده است‌.
تو را داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
کنون من یکی بنده‌ام بر درت‌
پرستندة اختر و افسرت‌
(پادشاهی لهراسپ ـ ب 35 ـ 36)
پس به پیروزی خویش‌، اسفندیار، ایمان دارد. پس از آنکه رستم‌، نبرد یکی از سپاه خویش و یکی از سپاه اسفندیار را به جای نبرد خود، با پورگشتاسپ‌پور لهراسپ پیش می‌نهد، اسفندیار برمی‌آشوبد. در پندار اسفندیار، رستم نسبت ناروایی به او داده است‌. او می‌خواهد یا دست کم می‌تواند ایرانیان را به کشتن دهد. پیشنهاد رستم را پس می‌زند.
تو را گر همی یار باید بیار
مرا یار هرگز نیاید به کار
مرا یار در جنگ یزدان بود
سر و کار با بخت‌ِ خندان بود
(ب 1039 ـ 1040)
اسفندیار پهلوان رویین‌تن شاهنامه است‌. گویند، این حالت به تدبیر و تعویذ زردشت برای وی حاصل شده بود.
(نبرد اندیشه‌ها در حماسه رستم و اسفندیار، ص 151)
زمانی‌، زرتشت‌، پیامبر دین بهی‌، زنجیری را که از بهشت برای گشتاسپ آورده بود به بازوی او بسته است‌.
یکی نغز پولاد زنجیر داشت‌
نهان کرده از جادو آژیر داشت‌
به بازوش دربسته بد زردهشت‌
به گشتاسپ آورده بود از بهشت‌
(هفت‌خوان اسفندیار ـ 217 ـ 218)
او در امان ایزدی است و آمده تا اگر رستم‌، دست‌بسته رفتن به بارگاه شاه ایران را نپذیرفت با او بجنگد. اما دلاوری‌های رستم در نگهبانی از ایران و پادشاهی آن‌، پیش چشم اوست‌. نتیجه این است که اگر رجز می‌خواند، ستایندة رستم نیز هست‌.
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان‌
که دیدم تو را شاد و روشن روان‌
سزاوار باشد ستودن تو را
یلان جهان خاک بودن تو را
خنک آنکه او را بود چون تو پشت‌
بود ایمن از روزگار درشت‌
(ب 482 ـ 485)
و رستم حرمت اسفندیار را همواره فرایاد داشته است‌. به همین دلیل هم‌، همة حوصلة رستم در برابر بی‌حرمتی‌های اسفندیار جوان را در شمار بزرگی‌ها و بزرگ‌منشی‌های او نمی‌آوریم‌. بخشی‌، به ادب رستم در برابر ارزش‌های ایمانی و ایرانی اسفندیار بازمی‌گردد. اسفندیار در یکی از رجزها، سخن خود را به بد گفتن دربارة رستم و نیاکانش می‌آغازد، و اینکه «تنش تیره بدموی و رویش سپید.»
که دستان‌ِ بدگوهرِ دیوزاد
به گیتی فزونی ندارد نژاد
(ب 627)
بر این شیوه‌، 19 بیت در هجو رستم می‌گوید. اما از پاسخ‌های رستم جز یکی که روان اسفندیار را دستاویز دیوان می‌خواند، دیگر ابیات همه در وصف ارزش‌های خاندان رستم و خدمات آنان و رستم به تاج و تخت کیانی و ایران است‌.
دلت بیش گژی بپالد همی‌
روانت ز دیوان ببالد همی‌
(ب 645)
جهاندار داند که دستان سام‌
بزرگست و بادانش و نیک نام‌
(ب 647)
سه دیگر که چون من ببستم کمر
تن آسان شد اندر جهان تاجور
(ب 677)
از اسفندیار بزرگ‌تر و دلیرتر است‌. اما ادب می‌کند. در اندیشة فره ایزدی اوست‌. جایی هم این را به شاهزادة ایران گفته است‌.
تو اندر زمانه رسیده نوی‌
اگر چند با فرّ کیخسروی‌
(ب 681)
ادب پهلوان پیر از میدان رزم تا آنگاه که اسفندیار بر مرکب آهنین می‌نشیند می‌پاید; آنگاه که با دلنمودگی‌، پیکرِ اسفندیار را کفن می‌کند.
یکی نغز تابوت کرد آهنین‌
بگسترد فرشی ز دیبای چین‌
(ب 1228)
شاید همین ادب‌ْ راست که بی‌درنگ شکوه از اسفندیار به بارگاه پادشاهی‌ِ گشتاسپ نمی‌بَرد. به فرجامین خواستة اسفندیار، بهمن پسرِ کشتة خویش را در آموزش پُردلی و پهلوانی می‌گیرد. چند سال بعد، هنگامی که بهمن را به هنرهای رزم آراسته است‌، نامه‌ای به نام گشتاسپ‌، گسیل می‌کند.
یکی نامه بنوشت رستم به درد
همه کار فرزند او یاد کرد
(ب 1617)
در میانة آن کارزار بزرگ‌، آنچه خار خار دل رستم بوده است و سنگینی اندیشه و اندوه رستم را می‌افزوده‌، رویاروی افتادن پهلوان نامدار ایرانی در پیرانه سرِ جانبازی برای ایران با شاهزادة ایران زمین است‌. اگر به بند اسفندیار دست دهد، دستان‌ها در باب او خواهند پرداخت‌.
که رستم ز دست جوانی بخست‌
به زاول شد و دست او را ببست‌
(ب 822)
اگر دست در خون شهریار آوَرَد، دستاورد او جز روی‌ِزردنخواهد بود.
که او شهریاری جوان را بکشت‌
بدان کو سخن گفت با او درشت‌
(ب 825)
و اگر با رزم و رویین‌تنی اسفندیار برنیاید، و از پا درآید، ایرانیان غبار از زابلستان برخواهند آورد.
وگر من شوم کشته بر دست اوی‌
نماند به زاولستان رنگ و بوی‌
(ب 827)
زال نیز چونان فرزند اندیشه‌ناک است‌. رستم به ایوان خویش که می‌رود، تیغ هندی و جوشن و مغفر نامدار و کمان و برگستوان و کمند و گرز گران و گبر می‌خواهد. زواره آنچه خواسته است از نهفت به درمی‌آورد. و رستم خردک خردک درمی‌یابد که آنچه دیده‌، خوابی آشفته نبوده است‌. آنچه او را می‌ترسانیده‌، در بیداری بر سر او آمده است‌.
چو رستم سلیح نبردش بدید
سر افشاند و باد از جگر برکشید
(ب 936)
و زال‌، ترجمان دل‌آشوبه‌ای می‌شود که ساعاتی پیش‌، پس از می خوردن رستم با اسفندیار، جان فرزند او را تافته است‌.
به دست جوانی چو اسفندیار
اگر تو شوی کشته در کارزار
نماند به زاولستان آب و خاک‌
بلندی بر و بوم گردد مغاک‌
ورایدونک او را رسد زین گزند
نباشد تو را نیز نام بلند
همی هر کسی داستان‌ها زنند
برآورده نام تو را بشکرند
که او شهریاری ز ایران بکشت‌
بدان کو سخن گفت با وی درشت‌
(947 ـ 951)
سپیدمویی‌، سِمَت رستم تنها در برابر اسفندیار و همراهان و همالان او نیست‌. زواره برادر رستم نیز، وقتی در پی برادر تا اردوگاه ایرانیان می‌رود، خود را با پسر اسفندیار که خود شهریارزادة جوان و خامی بیش نیست روبه‌رو می‌بیند. غم‌انگیزتر آنکه از پس چندی چالش و چخیدن در سخن‌، نوش‌آذر که به سال‌، در جای فرزندِ فرزند زواره است‌، به دست او کشته می‌شود.
زواره برانگیخت اسپ نبرد
به تندی به نوش‌آذر آواز کرد
(ب 1077)
زواره یکی نیزه زد بر برش‌
به خاک اندر آمد همانگه سرش‌
(ب 1079)
به سان نهالی نوپا که یک لطمة تیغ آن را به خاک اندازد. رستم‌، فراوان از این ورطه جای‌ِ گریز جسته‌. اما نیافته است‌. به خوان و مَی خواندن‌ِ رستم‌، اسفندیار را، این مقصد بوده است‌. و آنگاه که اسفندیار، دعوت او را نپذیرفته‌، جز دوبار نشستن بر خوان اسفندیاری‌، آشتی‌جویانه‌، خوانده شدن‌ِ دیگرباره بر خوان را چشم کشیده است‌. و زمانی که اسفندیار کس در پی او نفرستاده است‌، زبان به عتاب گشاده است‌.
بدو گفت رستم که ای پهلوان‌
نوآیین و نوساز و فرخ جوان‌
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو
(ب 587 ـ 588)
رستم در آرزوی رستن از تنگنای این تراژدی سنگین‌، کودکانه می‌کوشد تا این پتیارة بزرگ را مالیخولیایی بداند که چندان درخور درنگ و دغدغه نیست‌. و خیال خام می‌پزد. فردا روز رزم است و او امروز بر آن سر است که شاید پیکار به راستی انجام نگیرد. به جای آن‌، در خیال‌ِ به آغوش برداشتن اسفندیار از باره و برتر نشاندن او از گشتاسپ است‌.
زباره به آغوش بردارمش‌
به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش‌
(ب 974)
در خیال‌، تخت نازی می‌سازد تا اسفندیار را بر آن برنشاند.
بیارم نشانم بر تخت ناز
از آن پس گشایم در گنج باز
(ب 975)
حاضر و بلکه خواهان است که بندگی او را کمر بندد.
ببندم کمر پیش او بنده‌وار
نجویم جدایی ز اسفندیار
(ب 980)
این همه رستم می‌پزد و می‌پردازد، در بهای این بو و آرزو که بگذارند او بدون بند به نزد گشتاسپ رود. گزارده نیامدن خواب‌های ایزدِ پهلوانی‌، رستم‌، حتی به اندازة بخشودن‌ِ بند بر او، یعنی نشستن ایران و ایرانی در سوگ حماسه‌های پهلوانی‌. آرزو هم به بزرگی رستم است‌. راستی را، هنگامة پرتلاطمی که رستم را در خود فروگرفته همان نیست که غربیان آن را گروتسک خوانده‌اند؟ همان خنده‌ای که نشان از هزار و یک درد دارد. اگر درد رستم یکی بود، گریه‌ای برای خالی کردن دل بزرگ او بسنده بود. کار از گریه گذشته است‌. اما از خیال و خنده هم کاری ساخته نیست‌. زال بر پیر پسرِ خویش می‌خندد، و بر دیوانگی‌هایش‌.
بخندید از گفت او زال زر
زمانی بجنبید ز اندیشه سر
بدو گفت زال ای پسر این سخن‌
مگوی و جدا کن سرش را ز بُن‌
که دیوانگان این سخن بشنوند
بدین خام گفتار تو نگروند
(ب 982 ـ 984)
چاره‌ای جز پناه جستن در آفریدگار نمی‌داند.
بگفت این و بنهاد سر بر زمین‌
همی خواند بر کردگار آفرین‌
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
(ب 990 ـ 991)
و سجدة فریادخواهی زال تا برآمدن خورشید می‌کشد.
برین گونه تا خور برآمد ز کوه‌
نیامد زبانش ز گفتن ستوه‌
(ب 992)
حال بر سر آن شویم که به راستی در برابر این همه آیند و روند و ماجرا، قضای ایزد و دست تقدیر بر کناری می‌ماند؟ به گواهی خردک تأملی در روند روشن داستان چنین نیست‌. آن‌گاه که رزم یلان به درازا می‌انجامد، چه کس جز تقدیر، زواره را برمی‌انگیزد تا با لشکری داغ دل و کینه‌خواه‌، خود را به ایرانیان برساند و زبان به دشنام برگشاید؟
زواره به دشنام لب برگشاد
همی کرد گفتار ناخوب یاد
(ب 1060)
نوش‌آذر فرزند اسفندیار نیز چنین می‌کند. دشنام به مغلوبه شدن داو می‌انجامد. الوای نیزه‌دار رستم به تیغ نوش‌آذر از پای درمی‌آید. زواره بر نوش‌آذر می‌تازد.
چو نوش‌آذر نامور کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
شعله نبرد برمی‌خیزد و شیران شرزه‌، شمشیرها را در چکاچک می‌آورند.
برادرش گریان و دل پر ز جوش‌
جوانی که بُد نام او مهرنوش‌
(ب 1081)
و زان‌سو فرامرز چون پیل مست‌
بیامد یکی تیغ هندی به دست‌
(ب 1084)
مهرنوش برادر نوش‌آذر فراروی فرامرز قرار می‌گیرد. اما توش و توان درآویختن با فرامرز را ندارد. دست فرامرز یا دست تقدیر، تیغ تیز را بر گردن اسب او فرود می‌آورد. نوش‌آذر به تنها ضربة زواره به خاک درغلتیده و فرامرز خود گردن اسب خویش را بریده است‌!
بزد تیغ بر گردن اسپ خویش‌
سر باد پای اندر افگند پیش‌
(ب 1089)
فرامرز فرزند دیگر اسفندیار را به خاک می‌افکند
فرامرز کردش پیاده تباه‌
ز خون لعل شد خاک آوردگاه‌
(ب 1090)
این همه در صحنه‌ای کوتاه‌، پیوسته به هم روی می‌دهد; داستانی ضمنی‌، یا اپیزودی که نگارنده‌ای به نام تقدیر روایت می‌کند. داستان اصلی آنجاست که رستم و اسفندیار، علی‌الرسم در کار نبردی جانانه‌اند. اما فردوسی با تقدیر همداستان است که دو پهلوان هردو پاک و بی‌تقصیرند. باید دو فرزند اسفندیار کشته شوند تا نبرد جانانه‌تر دوام یابد. رستم برای نام و ننگ بماند. و اسفندیار، جز امر پدر، به کین دو فرزند بماند. تاخ و تخت اگر می‌خواهد و بردن فرمان پدر را باید بماند. گویی تقدیر همین است‌. و اگرنه‌، اسفندیار یک بار در آغاز داستان می‌رفت تا به گوشه‌ای از جهان خرسند بماند; آنجا که به پدر گفت‌:
تو را باد این تخت و تاج کیان‌
مرا گوشه‌ای بس بود زین جهان‌
(ب 141)
اما چنان که خود پیش دیده بود، به فرمان تقدیر، راه زابل را در پیش گرفت‌.
مرا گر به زاول سرآید زمان‌
بدان سو کشد اخترم بی‌گمان‌
(ب 147)
آشوبی که به کشته شدن الوای و نوش‌آذر و مهرنوش می‌انجامد، برپا می‌شود تا خواننده داستان‌، گناهکار را در میدان نبرد دو پهلوان جستجو نکند. اگر پذیرفته آید که انسان را نیز در تقدیر دستی است می‌توان گفت گشتاسپ با نهادن شرط گزافی چون دست‌ْبسته دواندن رستم تا تخت او، مرگ پسر را بسیجیده است‌. رستم کاری جز داشتن‌ِ پاس پهلوانی‌های ایرانیان نکرده است‌.
بنا به داستانی که دست تقدیر می‌نگارد، اسفندیار بر مرکب آتش می‌نشیند و تاب و توان از تن رستم و رخش می‌ستاند.
چو او از کمان تیر بگشاد شست‌
تن رستم و رخش جنگی بخست‌
بر رخش از آن تیرها گشت سست‌
نبُد باره و مرد جنگی درست‌
فروآمد از رخش رستم چو باد
سر نامور سوی بالا نهاد
همان رخش رخشان سوی خانه شد
چنین با خداوند بیگانه شد
به بالاز رستم همی رفت خون‌
بشد سست و لرزان کُه بیستون‌
(ب 1134 ـ 1139)
اسب و سوار از برابر اسفندیار می‌گریزند. ضربه‌ها کاری بوده است‌. گواه سخن‌، سخن رستم است به برادر.
بدو گفت رو پیش دستان بگوی‌
کزین دورة سام شد رنگ و بوی‌
اما چرا اسفندیار، رستم را زینهار می‌دهد؟ او اگر به نیرنگ جان رستم را می‌ستاند کار نابه‌آیینی نکرده بود. نیرنگ همزاد جنگ است‌. نقشة جنگی جز نیرنگ نیست و شریف‌ترین ملت‌ها، دیروز و امروز، نقشه‌های گوناگون جنگی در کار آورده‌اند تا به پیروزی برسند. چه رسد که اسفندیار در نبردی مردانه و مردمی‌، رستم را از اسپ به زیر کشیده است‌. با این حال‌، رستم فرارسیدن شب را بهانه می‌کند.
شب تیره هرگز که جوید نبرد؟
تو اکنون بدین رامشی بازگرد؟
(ب 1165)
تقدیر آن است که اسفندیار، در کمترین فاصله با گرفتار آمدن رب‌النوع حماسه و حمیت ایرانیان‌، داد آوَرَد و رستم را امان دهد.
بدیدم همه فرّ و زیب تو را
نخواهم که بینم نشیب تو را
(ب 1172)
عنایت ایزدی نیز به همراهی مردی می‌آید که در یکی از تلخ‌ترین تراژدیهای تاریخ گرفتار آمده است‌. سیمرع‌، سروش سلامت بر رستم و رخش خستة اوست‌.
بر آن خستگی‌ها بمالید پر
هم اندرزمان گشت با زیب و فر
(ب 1266)
اما رستم بی‌رخش هیچ است‌. پس‌:
برون کرد پیکان شش از گردنش‌
نبد خسته گر بسته جایی تنش‌
همانگه خروشی برآورد رخش‌
بخندید شادان دل تاجبخش‌
(ب 1270 ـ 1271)
سیمرع مرغ ایزدی است‌. پس ورق‌، جای دیگری به سود رستم برگشته است‌. اسفندیار فر ایزدی دارد. اما سیمرغ آمده تا رستم را سرافراز این میدان گرداند. رستم از درآویختن با فرّ ایزدی برکنار داشته می‌شود. سخن سیمرغ گواه عزم ایزد بر رهانیدن رستم از کشتن اسفندیار است‌.
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر
بگویم کنون با تو راز سپهر
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار
(ب 1286 ـ 1287)
سیمرغ رهنمون رستم می‌شود، تا درخت گزی که گویی تیر آن باید جای رستم را بگیرد. فرمانروای پیکار از این پس سیمرغ است نه رستم‌.
گزی دید بر خاک سر بر هوا
نشست از برش مرغ فرمانروا
بدو گفت شاخی گزین راست‌تر
سرش برترین و تنش کاست تر
بدان گز بود هوش اسفندیار
تو این چوب را خوار مایه مدار
(ب 1302 ـ 1304)
اسفندیار خود شهادت داده است که رستم او را نکشته است‌.
به مردی مرا پوردستان نکشت‌
نگه کن بدین گز که دارم به مشت‌
(ب 1438)
چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد
(ب 1441)
و رستم‌، بر آن همه داد و درستی اسفندیار اشک می‌ریزد. اسفندیار آمیخته به نفرین‌، کشنده خود را نشان می‌کند.
مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه‌
روانم تو را چشم دارد به راه‌
(ب 1498)
اما بی‌درنگ‌، درگاه داور را بهترین جای نگریستن در فرزندکشی پدر می‌داند.
چو آیی به هم پیش داور شویم‌
بگوییم و گفتار او بشنویم‌
(ب 1499)
پدری که به انگیزه ماندن بر تخت‌، پسر را به نبرد پهلوانی یگانه فرستاده‌. برادر و فرزندِ کشته‌، درست‌تر، تاج و تخت را کشندة برادر و پدر دانسته‌اند.
که نفرین بر این تاج و این تخت باد
بدین کوشش بیش و این بخت باد
(ب 1423)

منبع:  سایت  باشگاه اندیشه

نظر شما